دل نوشته ای مادرانه از شهید «ابوالفضلی»
ای نور دیدگان من! وقتی که خیلی دلم برایت تنگ می شود سراغ قرآن می روم اول اینکه چند آیه از آن می خوانم و با نام خدا آرامش مهمان قلبم می شود . دوم اینکه وصیت نامه ات را لای اوراق قرآن خانه مان گذاشته ام و هر روز سراغش می روم. کلمات نوشته هایت را بو می کشم، هنوز بوی تو را می دهند، آن را می خوانم. تو نوشته ای:
اکنون شهدای لاله گون ما را می خوانند و من نیز در فراق آنها بی قرارم ، از مادر، خواهر و برادران خودم می خواهم پس از شهادت من صبر و شکیبایی پیشه خود سازید و برای من قرآن بخوانید.
علی جان گاه با خواهرت زهرا می نشینم و خاطراتی را که با تو داشتیم مرور می کنیم . زهرا همواره به یاد آن روزهایی می افتد که تو روی زمین می خوابیدی تا برای نماز شب راحت تر بیدار شوی . یاد آن روزهایی می افتیم که وصیت نامه های شهدا را به خانه های آنان می بردی و در تدارک مراسم عزاداری به آنها کمک می کردی...
روز سی و یکم فروردین برای ما روز به یاد ماندنی است ، همگی بر گرد مزار تو در بهشت زهرا در قطعه 53 گرد می آییم و یاد و خاطره تو را زنده می کنیم. تو که در نبرد فاو بدنت مورد اصابت ترکش های متعدد قرار گرفت، همواره باعث افتخار منی، من به داشتن چنین پسری به خود می بالم، در بهار آمدی و در بهار رفتی.
با رفتنت:
قفسی ماند و مرغکی پر زد ، لاله ای در بهار پر پر شد ، ابرها هم به گریه افتادند ، سروی از باغ عشق بی سر شد
روحت شاد پسرم *** سرو باغ عشق من
روزی از روزهای تابستان *** اسب ایثار را سوار شدی
با گروهی بسیجی و سرباز *** سور میعاد رهسپار شدی ... ؟
و از آن سالها ، دو دهه می گذرد. از آن سالهای به یاد ماندنی پسرم !
آخرین مرخصی ات از خاطره ام پاک نمی شود ، خوب بیاد دارم ، چهره ات بیش از هر وقت دیگر محبوب بود و در دیدگانت رازی زندانی بود. می دیدم که راه رفتند با همیشه فرق کرده ، از تو پرسیدم : چیزی شده ؟ و تو گفتی نه مادر ! چه چیزی می خواهد بشود . من که سالم جلوی روی تو ایستاده ام!
و من ، در یکی از آن راز و نیازهای نیمه شبانت ، غافلگیرت کردم ، دیدم که چه طور مجبور شدی پایت را جمع و جور کنی، متوجه مجروحیت پایت می شوم ، بعد تو زبان به اقرار حقیقت گشودی، تو گقتی که از ناحیه ی پا مجروح شده ای.
پسرم ! خبر تلخ شهادت تو را امام جماعت مسجد به ما داده گفتند که تو در عملیات فاو شهید شدی و ترکشهای فراوان به بدنت اصابت کرده است، حمید دوستت چند روز پس از تمام شدن مراسم یادبودت از جبهه آمد به دین ما ، خدا غریق رحمتش کند.
از تو خاطره ای برای ما تعریف کرد و گفت که تو روزی عکسی را آوردی و نشان دادی و گفتی : بچه ها، شهیدان مرا احاطه کرده اند، انشاالله من هم به جمعشان می پیوندم و حالا آرزوی غلامعلی برآورده شده است. او به ما تسلیت گفت و رفت و هنوز به چهل تو نرسیده، خودش را به تو رساند.
منبع: مرکز اسناد اداره کل بنیاد شهید شهرستان های استان تهران