گره ای در زندگی ام خورده باشد به شهید «عارف» متوسل می شوم
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ درکوچههای جنوبی میدان معلم شهر ری، جایی که ساختمانهای بلند چندسالی است ردیف به ردیف کنار هم قد کشیدهاند، کنج یکی از همین ساختمان ها،باید 63 پله را یک نفس بالا بروی تا برسی به طبقه چهارم؛ واحد هفت. بایستی مقابل در ورودی آپارتمانی 70 متری که ظاهرش شبیه دیگر خانههای همین محله است. اما فقط کافی است در این خانه به رویت باز شود، نازنین زهرای 9 ساله، سید مهدی 12 ساله و سید محمدخالق 14 ساله به پیشوازت میآیند تا تفاوت این خانه را با خانههای دیگر احساس کنی. خانهای کوچک که در و دیوارش گواهی میدهند به حضور همیشگی پدری که دیگر نیست؛ پدری که ماه هاست پرکشیده سمت آسمان، رفته سوریه و شهید شده؛ پدری که مدافع حرم زینب(س) بوده است.
گفت و گو با خانواده شهید سید عارف حسینی را در ادامه می خوانید؛
*** روز پدر، جای پدر خالی است؛
پدر واژه ای است که همه ما در زندگی از آن به عنوان یک پشتوانه و تکیه گاه یاد کرده ایم. تکیه گاهی که اگر نباشد انگار به اندازه یک کوه پشتمان خالی می شود. این روزها با نزدیک شدن به روز پدر باید کمی در ارتباط با پدرمان دقت کنیم، شاید در نزدیک ما کسی پدری از دست داده باشد. نکند داغ پدر دوباره برایشان زنده شود. دوشنبه این هفته، وعده گاه همیشگی ما منزل یک شهید بود. شهید مدافع حرمی که سه فرزند از خود به یادگار گذاشته است و آنها صبورانه یاد و خاطره اش را زنده نگه داشته اند.
شهید سید عارف حسینی متولد یکم فروردین ماه 1362 و از مدافعان حرم حضرت زینب(س) در لشگر «فاطمیون» است که در درگیری با نیروهای تکفیری در سال 1394 در سوریه به شهادت رسید.
«به خوابم امد و گفت من زنده ام»
سیده طاهره حسینی، همسر شهید مدافع حرم در مورد نحوه آشنایی اش با شهید می گوید؛
«من و عارف دختر خاله و پسرخاله بودیم. ما هم سن بودیم و در نوزده سالگی با هم ازدواج کردیم. عارف انسان زحمت کشی بود و برای کسب روزی حلال خیلی تلاش می کرد. شغل او کفاشی بود. انسان با اخلاقی بود اما مانند همه انسان ها گاهی کمی عصبانی می شد.»
*** او در مورد رفتن شهید به سوریه می گوید؛
«عارف به ما نگفته بود که می خواهد به سوریه برود وقتی رفت بعد از مدتی تماس گرفت و گفت من دمشق هستم. آن زمان خیلی دلخور شدم. او به ما قول داده بود که بی خبر نرود. آن سفر آخرین سفر عارف به سوریه بود. بعد از آن دیگر بازنگشت. آخرین باری که با ما تماس گرفت قول داد که برمی گردد اما فردای همان روز به شهادت رسیده بود.»
*** همسر شهید در مورد روز تشییع پیکر شهید می گوید؛
«عارف روز نوزدهم شهریور شهید شده بود، اما تشییع پیکرش روز بیستم مهر برگزار شد. در معراج الشهدا وقتی دیدمش چشمانش باز بود، همان جا با او خیلی صحبت کردم. بعد از آن روز خواب عارف رو دیدم که کنار مادر و پدرش که به رحمت خدا رفته اند، ایستاده است. سینه اش انگار که سوخته بود.
بعدها فهمیدیم که عارف موقع شهادت هشت تیر به سینه اش خورده بود. در خوابهایم او را با لباس سفید می بینم. همیشه می گفت من زنده ام. بعد از شهادتش حضورش را در زندگی خیلی احساس می کنم. وقتی گره ای در کارم باشد از او کمک می گیرم و هیچ وقت جواب رد به من نداده است.»
*** همسر شهید از بی قراری های فرزندانش در دوری از پدر می گوید؛
سید محمد چون بچه اول ما بود و هم اینکه شهید دوست داشت فرزند اولش پسر باشد خیلی بهم وابسته بودند و شهید خیلی با او صمیمی بود «نازنین زهرا هم شب ها در کنار پدرش میخوابید خیلی به پدرش وابسته بود. بعد از رفتن پدرش خیلی بی قراری می کرد. تا یکسال فقط گریه می کرد. تازه کمی آرام شده است. محمد و مهدی اما صبورتر هستند.»
چطور شد که همسر شما مدافع حرم شد؟
من اصلا خبردار نشدم... عارف خیلی آدم توداری بود، برای اینکه نگران نشویم خیلی درمورد چیزهایی که در فکرش میگذشت با ما صحبت نمیکرد. به خاطر همین هیچوقت مستقیما به من یا بچهها نگفت که میخواهد برود سوریه. که چنین تصمیمی گرفته. حتی یادم است یکبار گفتم : عارف نکند تو هم میخواهی بروی سوریه؟ گفت:نه نگران نباش نمیروم.
*** چطور فهمیدید که اعزام شده؟
تا دوروز که نیامد، از این طرف و آن طرف پرسوجو کردیم و مشخصاتش را دادیم. همانجا به ما گفتند ، همان عارفی که قدش بلند بود، ابروهای پیوسته داشت؟ گفتیم آره. گفتند اعزام شده.
*** با خودش کی صحبت کردید؟
بیست و دو روز بعد از رفتنش زنگ زد. گفت من دمشق هستم. گفت نگران نباشید حالم خوب است. اما من خیلی گریه کردم. گله کردم که چرا بدون خداحافظی رفتی؟ گفت:نگران بودم مخالفت کنی ، راضی نباشی... آنوقت چطور میرفتم؟! بعد گفت طاهره گریه نکن. این بار که برگشتم اگر تو وبچه ها راضی نبودید نمیروم. اما وظیفه داشتم این یک بار را بروم.
*** این وظیفه را چه کسی به او داده بود؟
خودش ...خودش احساس میکرد که نیاز است که آنجا باشد.
ولی حتما میدانید که حامیان گروه های تروریستی همیشه ادعا میکنند که پناهجوهای افغانی که در ایران هستند، به زور به سوریه اعزام میشوند.
این حرف آنهاست...اماحقیقت اینطور نیست. شوهر من اینقدر علاقه داشت برود که خودش بدون اینکه من و بچه ها بدانیم از هفتهها قبل رفته بود فرم پر کرده بود ، اسمنویسی کرده بود، عکس انداختهبود . خودش آماده شده بود اما به ما نگفته بود.چون اعتقادش این بود که باید از حرمحضرت زینب (س) دفاع کرد. ما سید حسینی هستیم،اعتقاد زیادی به اهل بیت داریم. ما اولاد امامحسین(ع) هستیم. عارف هم همینطور فکرمیکرد، میگفت وظیفه شرعی من این است که بروم دفاع کنم.
*** از سوریه چه چیزی تعریف میکرد، از حال و هوا و شرایط آنجا؟
برای اینکه من نگران نشوم چیز زیادی نمیگفت. میگفت جای من خوب است.
*** چقدر بعد از اعزامش شهید شد؟
دوره ماموریتاش کامل شده بود قرار بود برگردد؛ چهارشنبه بود که برای آخرین بار زنگ زد. گفت من دوشنبه تهرانم. منتظرم باشید. اما این آخرین تماس بود ، فردای آن روز یعنی پنج شنبه 19 شهریور 94 شهید شد.
*** خبر شهادتش را چطور شنیدید؟
خیلی دیر متوجه شدیم. دوشنبه هرچقدر منتظرش ماندیم نیامد. دراین فاصله زنگ هم نزده بود واز او خبر نداشتیم. نگران شدیم رفتیم از آنجایی که اعزام شده بود پیگیری کردیم اما گفتند که اسمش در لیست شهدا نیست. چند روزصبر کردیم دوباره پیگیری کردیم اما کسی خبری از او نداشت. تا اینکه سه هفته بعداز شهادتش فهمیدیم که شهید شده....اما من هنوزهم باور نکردهام که سیدعارف شهید شده.
*** چرا؟
چون عارف همینطوری هم آدم خوبی بود... همینطوری هم اینقدر خوب بود که برود بهشت...می دانم الان با مقام بالایی رفته اما اگر دوباره فرصت داشتم ببینمش میگفتم تو که بهشتی بودی ، چرا اینقدربرای رفتن عجله داشتی؟!
در گفت و گو با پسر شهید عنوان شد؛
*** برخورد بچهها چطور بود؟حتما آنها هم خیلی منتظر برگشت پدرشان بودند؟
خیلی زیاد... تا چند وقت همیشه بهانهاش را میگرفتند. مخصوصا نازنین زهرا که آن موقع فقط 5 سالش بود و خیلی هم بابایی بود. یک سال اول شهادت عارف، خیلی گریه میکرد ، تا چیزی میگفتیم بابایش را صدا می زد ومیگفت: بابا تو نیستی همه من را دعوا میکنند...
*** برخورد مردم بعد از انتشار خبر شهادت سیدعارف چطور بود؟
جلوی روی ما که حرفی نمیزدند اما بارها شنیدم که پشت سرمان حرف زده اند. مثلا گفتهاند که سیدعارف و بقیه بچههای فاطمیون برای پول رفتهاند سوریه، اما همان طور که گفتم عارف کار داشت، درآمدش هم خوب بود.ما نیاز مالی نداشتیم. حتی شنیدم که گفتهاند به خانواده فاطمیون 200 میلیون تومان پول می دهند. درحالیکه اصلا حقیقت ندارد. به ما 5 میلیون تومان برای تشییع دادند و 5 میلیون هم روز چهلم.الان هم تحت پوشش بنیاد شهید هستیم و ماهی دو میلیون تومان به ما میدهند که با همین دو میلیون زندگیمان را سپری میکنیم.البته بعد از این اتفاق اسم بچهها را در مدرسه شاهد نوشتهام.
«راه پدر را ادامه می دهم»
سید محمد حسینی در مورد خصوصیات بارز اخلاقی پدرش می گوید:
«پدرم خیلی مهربان و با محبت بود. همیشه به خواسته های ما توجه می کرد. حتی وقتی خسته از سرکار می آمد، با ما بازی می کرد. من هم دوست دارم مانند پدرم شهید شوم و راه او را ادامه دهم.»
در گقت و گو با دختر شهید؛
نازنین زهرا بیشتر از برادرانش بی قراری پدرش را می کند. او مانند هر دختری بابایی است و این روزها بیشتر از همیشه دلتنگ پدر است، او از دلتنگی هایش می گوید؛ «من همیشه با قاب عکس پدرم حرف می زنم. به او می گویم که کاش کنار من بودی. خیلی دلم برایت تنگ شده است. کاش بودی با هم به گردش می رفتیم. نازنین زهرا می گوید حتی یک بار خواب دیدم بابایی مرا به پارک برده است.»
*** در گفت و گو با پسر شهید؛
«عیدی از بابا می گرفتم»
سید مهدی حسینی می گوید ما هم عید نوروز داریم و چندین سال از دست پدر عیدی گرفتم ولی امسال جای پدرم خالی بود در لحظه تحویل سال پدری که به ما عیدی میداد و حالا دو سال است که جای خالی او را در سر سفره هفت سین و لحظه تحویل سال و روز پدر حس می کنیم.
تنظیم از سعیده نجاتی