روایتی از یک دلباختگی...
خدمت مادر عزیزم سلام عرض می کنم مادر عزیزم بعد از عرض سلام اگر از احوالات اینجانب خواسته باشید به جز دوری از شما و تمامی برادرانم و خواهرانم و بابابزرگم و مادربزرگم و خاله هایم ملالی نیست و امیدوارم که همگی شما تا به حال با موفقیت کامل در امور زندگی تان مواجه شده باشید.
و سلامتی شما را از درگاه ایزد تعالی خواستارم مادر عزیزم سلام مرا به زهرا خانم برسان و بگو که دعا کند که انشاالله بتوانم راه پسرخاله شهید اصغر را ادامه دهم تا آنجایی که او و عاشقان حسین فاطمه و عاشقان مهدی و امام عزیزم خمینی و عاشقان خدا و عاشقان کربلا و عاشقان انقلاب می روند.
امیدوارم دین خود را برای این انقلاب و این خانواده های شهدا ادا کنم. مادر عزیزم آنجا آنقدر اصغرها و جوانهای بسیار شهادت طلب وجود دارد که من در اینجا بسیار احساس مسئولیت می کنم و امیدوارم به زودی زود قبر شش گوشه امام حسین را در بغل بگیرم و بتازیم به سوی قدس و سلام علیکم من الله توفیق دیگر عرضی ندارم.
و اگر دایی عزیزم را نام نبردم مرا ببخش چون یادم نبود سلامم را به دایی عزیزم برسان و دیگر دوستان عزیز و سلام خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار راستی. مادر عزیزم ما هم اکنون در جبهه سوسنگرد در یکی از آمادگاه های جبهه استان مستقر هستیم و مدت نزدیکی ما را به جایی منتقل می کند که اینجانب هم دست کمی از جبهه ندارد و دیگر اینکه نامه برای من نپرسید چون معلوم نیست که ما را به کدام جبهه منتقل کند و السلام.
بیستم بهمن ۱۳۶۱ خدابنده لو