آن دو دست سبزِ جوان...
عکاس او را به تاریکی اتاق سپرد و بیرون رفت. کریم اما خیلی زود حاضر شد و بر روی صندلی به انتظار نشست. دستهایش را در هم حلقه کرده بود. دلش می خواست عکسی داشته باشد که هم صورت و هم دستهایش در آن پیدا باشد. در تاریکی اتاق، نگاهش به دستانش افتاد؛ دستانی که در کودکی و نوجوانی در بیست و چهارم کیلومتری جاده خاوران، آنها را به خاکش بخشیده بود.
روزهایی را به یاد آورد که در یک کارخانه آجر سفال مشغول به کار شده بود تا کمک خرجی برای خانواده باشد. حالا دیگر با آن دستها، تفنگ در دست می گرفت و ماشه را به سوی دشمن می چکاند. او حالا یک سرباز خدمتگزار در جبهه بانه بود.
عکاس چراغ های اطراف را یکی یکی روشن کرد و نگاهش به نگاه معصوم پسر افتاد. عکس او را گرفت؛ اما کریم همچنان بر روی صندلی نشسته بود؛
- لطفاً سه عکس مختلف از من بگیرید.
عکاس این بار با خوشحالی بار دیگر دوربین و صحنه را تنظیم کرد. کریم بار دیگر با نگاه غریبی به دوربین خیره شد. عکاس متوجه نگاه غریب او شد و پرسید؛
«سربازی پسرم؟!»
کریم سرش را به آرامی تکان داد که یعنی بله.
عکس دوم و سوم همر گرفته شد. عکاس با خیره شدن در چشمان سرباز، لرزش خفیفی در بدن خود احساس کرد و ته دل خود خواند؛
من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان *** که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان
وقتی از اتاق خارج شدند کریم حلقه پر شده ی یک فیلم را روی میز عکاس گذاشت و گفت: «این عکسها را برایم فوراً ظاهر کنید. عجله دارم!»
یک هفته بعد عکسها حاضر شد. عکس های کریم در روزهای نوروز که با اعضای خانواده و دوست هایش گرفته بود. روز چهاردهم فروردین، موقع برگشتن به جبهه بانه، کریم عکسهایش را پیش خانواده گذاشت و به آنها گفت:
«من این بار که می روم دیگر بر نمی گردم، پس بگذارید تا می توانم برایتان عکس به یادگار بگذارم.»
این را گفت و از خانه بیرون رفت. او ده روز بعد برگشت. حالا آن قدر ترکش به صورت و بدنش خورده بود که چیزی از آنها برای عکسبرداری باقی نگذاشته بود.
اما دستهای کریم همچنان سالم بود، دستهایی که روزگارانی در کارخانه آجر، نان زندگی خانواده اش را با آن ها در می آورد. اینک سالها از شهادت کریم گذشته است، اما یادش همواره زندگی است و خاکش تازه هنوز خاک مزارش تازه است. مزار آن دو دست سبز جوان را می گویم.
منبع: مرکز اسناد اداره کل بنیاد شهید شهرستان های استان تهران