به گزارش
نوید شاهد از کرمان، شهید «یوسف شریف» در دومین ماه بهار سال 42 در روستای درب مزار از توابع جیرفت متولد وتحت تربیت پدری کشاورز و مادر سیده ای زحمت کش بزرگ شد.
علاقه به انجام فرائض دینی از او چهره ای متفاوت نسبت به هم سن و سالان خودش ساخته بود.
نوجوانی اش با خیزش های انقلاب اسلامی همراه شد و یوسف برای یاری انقلاب سر از پا نشناخته وارد می شد.
با پیروزی انقلاب و شروع جنگ تحمیلی،فصل تازه ای از زندگی یوسف ورق خورد. اخلاق، شجاعت و مدیریت وی، از او یک رزمندۀ حقیقی برای جبهۀ اسلام ارائه نمود. عملیات والفجر 8 آخرین سجدۀ او بر خاک جبهه را ثبت کرد.
به مرور خاطراتی از شهید «یوسف شریف» می پردازیم:
***
خاطرم هست تازه نامزد کرده بودم و می خواستم با جیرفت تماس بگیرم. یوسف آن روزها در مخابرات بود. گفتم : برادر لطف کن شماره ی من را خارج از نوبت بگیر. تا این حرف از دهانم بیرون آمد به من نگاه کرد و گفت: ببین برادر! این جا همه بسیجی هستند. بعد جمع بسیجی ها را نشان داد و گفت: تو کسی را می بینی لباسی غیر از لباس من و تو پوشیده باشد؟ و ادامه داد: پس تو هم با آنها فرق نمی کنی. برو آخر صف منتظر نوبت باش.
راوی: همسر شهید
یوسف از کودکی به روضه خوانی و شنیدن احادیث زندگی انبیاء و اولیاء به خصوص حضرت امام حسین علیه السلام علاقه نشان می داد. ساردوئیه بودیم و تابستان بود. فکر می کنم یوسف آن موقع کلاس دوم ابتدایی را پشت سر می گذاشت. شنیدم در خانه ی عبدالمجید ، مراسم روضه خوانی برقرار است. رفتیم در گوشه ای نشستیم. یوسف مثل بزرگترها زانوی غم به بغل گرفت و آماده بود تا اشک بریزد.سید مظفر روضه خوان شروع به خواندن روضه ی امام حسین علیه السلام و سپس طفلان مسلم کرد.من و یوسف دلمان شکست و گریه می کردیم.گریه ی من زود قطع شد.اما او همچنان می گریست.
***
با شروع انقلاب دیگر راه خودش را پیدا کرده بود. قبل از انقلاب هم بی آن که کسی متوجه بشود، زیرکانه به بعضی از جلسات روحانیوین تبعیدی به جیرفت می رفت و کسب فیض می کرد. ماجرای درگیری او چند نفر از دوستانش با ساواک را که شنیدیم، اصلاً تصور نمی کردیم یوسف یکی از ارکان و مهره های مهم و برنامه ریز حمله به آن جا باشد.
***
قبل از انقلاب، زمانی که برخی از علما و مبارزین از جمله حضرت آیت الله خامنه ای را به جیرفت تبعید کرده بودند،کمتر کسی جرات می کرد با آن ها رفت و آمد کند. اما یوسف که نوجوانی بیش نبود، با دیدن مقام معظم رهبری شیفتۀ او شده و با جرات و شجاعت نزد ایشان می رفت. یوسف می گفت: بهتر که ماموران فکر می کنند من بچه هستم و روی من حساب نمی کنند.
او از همان جا خود را به روحانیت و اسلام متصل کرد.
***
این بزرگوار بی آن که لحظه ای اجازه استراحت به خودش بدهد، کار می کرد. بلوک می آورد و گونی ها را پر می کرد، آن چنان که تعجب می کردیم که چگونه با آن جثه ضعیف چنین نیرویی دارد. آدم هایی که توانمند و ورزیده بودند، وسط کار می بریدند؛ ولی او هم چنان با موجی از نیرو به جان کار می افتاد.
از آقا مهدی(همرزم شهید) پرسیدند وظیفه ی اصلی برادر شریف چه بود؟
تبسمی می کند و می گوید:
-سئوال شما مثل این است که بپرسید اکسیژن به چه کار می آید؟ یوسف برای ما حکم هوای پاک را داشت.
این طور نبود که هیچ وقت ناراحت نشود . می شد اما برای آن چه که انسان را دچار غفلت می کرد؛نه برای مسائل پیش پا افتاده.
راوی: همرزم شهید
پایان پیام/