از حضرت فاطمه زهرا(س) صبر خواستم / ناگفته های مادر شهید مدافع وطن «رضا امامی»
يکشنبه, ۰۵ اسفند ۱۳۹۷ ساعت ۰۱:۵۷
شب شهادت حضرت زهرا(س) ، تعدادی از فرزندان این مرزوبوم با اقتدا به فرزند آن حضرت، برای دفاع از امنیت وطن، ایستادند و شهید شدند، تا ایران برای همیشه «امن» بماند.
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران و به نقل از خبرگزاری مهر؛ استوار دوم شهید «رضا امامی» ، از ساکنان شهرستان بهارستان است و در تاریخ ۳ اسفند ۹۶ در تشییع باشکوه و پرشور در گلزار شهدای روستای امامزاده باقر (ع) به خاک سپرده شد، بقعه امام زاده باقر(ع) برای شهید امامی ناآشنا نبود، او از ۴ سالگی به همراه مادرش برای خدمت به این بقعه می رفت، رضا امامی فردی محجوب، مردم دار و معتقد بود.
*** شهید رضا امامی چند سال داشت؟ ازدواج کرده بود؟
رضا بیست و دو سال سن داشت و مجرد بود.
*** شهید چند سال بود، که در نیروی انتظامی استخدام شده بود؟
حدود دو سال می شد، که به استخدام نیروی انتظامی درآمده بود، یک سال خدمت کرده و یک سال هم آموزشی شروع به کار کرده بود، البته شش ماه قبل از شروع خدمت در نیروی انتظامی ثبت نام کرده بود. رضا علاقه به خدمت در ناجا و عشق به وطن داشت و همین امر سبب شد به استخدام نیروی انتظامی درآید.
او پنج سال در بسیج خدمت کرده بود، برادرش هم بسیجی بود ولی کارت فعال نداشت، خود من هم شانزده سال است، بسیجی هستم و کارت فعال دارم، خادم امامزاده باقر(ع) بودم، زمانی که برای خدمت به امام زاده باقر(ع) می رفتم، بچه ها را همراه با خودم می بردم. آن زمان خواهر رضا سه ساله بود و رضا چهار سال داشت.
*** کمی از حال و هوای شهید در روز شهادت بگویید.
من رضا را ساعت ۵ صبح از منزل راهی کردم، همیشه ساعت ۵ می رفت و ۱۰:۳۰ شب می آمد. صبح، موقع رفتن گفت: مامان هوا سرده برای بدرقه نیا، برگرد داخل منزل، سرما میخوری. گفتم: نه اول تو برو. شهید اصرار داشت من به داخل منزل بروم، به داخل منزل رفتم، اما از سوراخ در نگاه کردم، تا رفت و دور شد، بعد از آن وارد منزل شدم، خیلی راحتی من و دیگر اعضا خانواده برای او مهم بود.
*** چطور از شهادت شهید رضا امامی با خبر شدید؟
شب ساعت ۱۰:۳۰ بود، که دیدم نیامد، همیشه می رسید، اما آن شب نیامد، هرچقدر با گوشی تلفن همراهش تماس گرفتم، خاموش بود، تا ساعت ۱۱ شد، گفتم شاید شارژ گوشی تلفن همراهش تمام شده باشد، مادرم زنگ زد و پرسید خواب بودی؟ گفتم: نه بیدارم، تا رضا نیاید، خوابم نمی برد. گفت: پس ماهم به خانه شما می آییم.
اینجا بود، که شک کردم که یک اتفاقی افتاده، چرا که هیچ موقع مادرم این موقع شب و در این شرایط به منزل ما نمی آمد، از طرفی اصلا سابقه نداشت تلفن همراه رضا بی اطلاع خاموش باشد، چند بار که گوشی را سر کار خاموش می کرد، مثلا جلسه داشت، یا موقع نمازخواندن بود، قبل از خاموش کردن به من زنگ می زد، که نگران نباشم، بعد که کارش تمام می شد، مجددا گوشی را روشن میکرد. زمانی که مادرم آمد، دیدم برادرهایم هم با مادر هستند، گفتم شاید تصادف کرده باشد. صورتم را بوسیدند، گریه کردند. پرسیدم چه شده؟
مادرم گفت: خونت خراب شد. برادرانم گفتند: رضا بیمارستان است و ما به بیمارستان می رویم. گفتم: من هم میآیم. اما قبول نکردند و گفتند: چون نیروی انتظامی است، زن نمی تواند بیاید. البته آن ها میخواستند من متوجه نشوم. رفتند و پس از اطمینان از شهادت رضا با گریه به خانه برگشتند و من از این طریق خبردار شدم.
*** پس از اطلاع از شهادت شهید امامی چه حالی داشتید؟
رفتم غسل فاطمه زهرا(س) کردم و از حضرت زهرا(س) خواستم، به من صبر بدهد و صبر هم داد، چرا که اصلا ناراحت نشدم و با خودم گفتم رضای من از علی اصغر(ع) ، علی اکبر(ع) و امام حسین(ع) که بالاتر نبوده است، خداوند این فرزند را به من امانت داده بود، حالا امانتش را پس گرفت. تنها من نیستم که شهید دادم، این شهید تنها برای من نیست، رضا شهید کل ایران است، خوش به حال رضا که این طوری رفت. خدا را شکر که پسرم شهید شد، خیلی هم راضی هستم. از خدا می خواهم، به حق امام زمان(عج) به من صبر بیشتری بدهد و رضا را با شهدای کربلا محشور کند. برای من، پدرش، دایی هایش، خواهرش، مادر بزرگش و دیگر بستگان، این شهادت کم افتخاری نیست، قطعا در آخرت دست به دامن آن ها خواهیم شد. داییهایش می گفتند، شهادت رضا را باور نمی کنیم، احساس می کنیم، همه این ها خواب بوده و از خواب بیدار شدیم.
چند وقت پیش قبل از این که به سر کار برود، آمد دستم را بوسید و گفت مادرم برایم دعا کن. برادرش شوخی می کرد و می گفت هرچی رضا ازت خواسته، نه نگفتی و رضا را بیشتر دوست داری. می گفتم: نه شما برای من فرقی ندارید، همه را به یک اندازه دوست دارم، بچه برای پدر و مادر یکی است. یک روز قبل از شهادت رضا، برای برادرش انگشتر نشان و روسری و چادرگرفتیم، که نامزد کند. رضا می گفت: من هم می خواهم نامزد کنم، (مادر شهید در این لحظه بغض کرده بود.). با برادرش شوخی می کردند، به هم می گفتند، اول تو نامزد کن، اما در نهایت رضا بدون مراسم عروسی رفت، بدون نامزد رفت، رفت و خاطرات شوخی های نامزد کردن او و برادرش برای همیشه ماند.
*** در مورد خصوصیات اخلاقی شهید رضا امامی برای ما بگویید.
رضا خیلی پسر مومنی بود، یک زن از کوچه رد میشد، سرش را پایین می انداخت. حتی جلوی من که مادرش هستم، زیر شلواری نمی پوشید. نماز رضا همیشه سر ساعت و اول وقت بود. همه روزه ها را می گرفت، چون خواهرش از نه سالگی روزه می گرفت، رضا هم مثل خواهرش از ده سالگی شروع به گرفتن روزه هایش کرد، چون یک سال از خواهرش بزرگ تر بود، با او روزه گرفت و از آن سن تمام روزه های خود را گرفت، حتی زمانی که بر او واجب نبود.
رضا هوش فراوانی داشت، همیشه درس هایش را به خوبی یاد می گرفت، چه در زمان گرفتن دیپلم و چه در زمان تحصیل در دانشگاه، حتی یک بار هم رد نشد. رضا به همه احترام می گذاشت و مهربانی می کرد، به همین دلیل نزد همه ارزش و احترام داشت.
*** کمی از اوضاع زندگی خود برای ما بگویید.
ما چند سال است، که به این محله آمدیم، ابتدا «سلطان آباد» بودیم، می توانید از همسایه ها و هم محله ای های ما بپرسید، همواره سعی کردیم به کسی آزار نرسانیم. رضا با هرکسی دوست نمی شد، یک دوست داشت، که «گلستان» زندگی می کرد، آن دوست یک بار سر پدرش داد زده بود و رضا دور او را خط کشید، می گفت کسی که سر پدرش داد بزند، دوست خوبی نیست. سعی کردیم، بچه ها را با نان حلال بزرگ کنیم و به نظرم این شهادت نتیجه نان حلال است.
*** آیا شما اقدام قضایی و شکایت از عامل این جنایت کردید؟
پس از شهادت پسرم، ابتدا ما را به تهران بردند، تا صورت رضا را شناسایی کنیم، پس از آن طی تماس تلفنی از ما خواستند، که به دادگاه برویم. در دادگاه از ما سوال شد، که رضایت می دهید، یا خیر، که من جواب منفی دادم. جنایت آن ها در حق کل ایران بود.زمانی که پسر جوان مرا زیر ماشین له کردند و تکه تکه بدنش از روی آسفالت خیابان جمع کردند و تحویل من دادند، چطور رضایت بدهم؟ این جنایت تنها در حق بچه من نبود، چندین نفر را این طور به شهادت رساندند.
* چه پیامی برای چنین افرادی که جوان های مردم را این گونه به شهادت می رسانند دارید؟
من به این افراد می گویم، که بیشتر فکر کنند و بازیچه دست اجنبی ها نشوند، جوانان مردم در نیروی انتظامی و بسیج حافظ امنیت کشور هستند، سزاوار نیست بی قانونی کرده و آن ها را به شهادت برسانید و یا زخمی کنید.
برای این که بیش از پیش با ابعاد شخصیتی این شهید مدافع وطن آشنا شویم، به سراغ مادر شهید رفتیم و با وی به گفتگو نشستیم، گفتگو با «گل دسته عینی» مادر شهید «رضا امامی» در ادامه می آید:
*** شهید رضا امامی چند سال داشت؟ ازدواج کرده بود؟
رضا بیست و دو سال سن داشت و مجرد بود.
*** شهید چند سال بود، که در نیروی انتظامی استخدام شده بود؟
حدود دو سال می شد، که به استخدام نیروی انتظامی درآمده بود، یک سال خدمت کرده و یک سال هم آموزشی شروع به کار کرده بود، البته شش ماه قبل از شروع خدمت در نیروی انتظامی ثبت نام کرده بود. رضا علاقه به خدمت در ناجا و عشق به وطن داشت و همین امر سبب شد به استخدام نیروی انتظامی درآید.
*** چه چیزی سبب عشق شهید به خدمت به کشور و اسلام شده بود؟ کمی برایمان توضیح دهید.
او پنج سال در بسیج خدمت کرده بود، برادرش هم بسیجی بود ولی کارت فعال نداشت، خود من هم شانزده سال است، بسیجی هستم و کارت فعال دارم، خادم امامزاده باقر(ع) بودم، زمانی که برای خدمت به امام زاده باقر(ع) می رفتم، بچه ها را همراه با خودم می بردم. آن زمان خواهر رضا سه ساله بود و رضا چهار سال داشت.
*** کمی از حال و هوای شهید در روز شهادت بگویید.
من رضا را ساعت ۵ صبح از منزل راهی کردم، همیشه ساعت ۵ می رفت و ۱۰:۳۰ شب می آمد. صبح، موقع رفتن گفت: مامان هوا سرده برای بدرقه نیا، برگرد داخل منزل، سرما میخوری. گفتم: نه اول تو برو. شهید اصرار داشت من به داخل منزل بروم، به داخل منزل رفتم، اما از سوراخ در نگاه کردم، تا رفت و دور شد، بعد از آن وارد منزل شدم، خیلی راحتی من و دیگر اعضا خانواده برای او مهم بود.
*** چطور از شهادت شهید رضا امامی با خبر شدید؟
شب ساعت ۱۰:۳۰ بود، که دیدم نیامد، همیشه می رسید، اما آن شب نیامد، هرچقدر با گوشی تلفن همراهش تماس گرفتم، خاموش بود، تا ساعت ۱۱ شد، گفتم شاید شارژ گوشی تلفن همراهش تمام شده باشد، مادرم زنگ زد و پرسید خواب بودی؟ گفتم: نه بیدارم، تا رضا نیاید، خوابم نمی برد. گفت: پس ماهم به خانه شما می آییم.
اینجا بود، که شک کردم که یک اتفاقی افتاده، چرا که هیچ موقع مادرم این موقع شب و در این شرایط به منزل ما نمی آمد، از طرفی اصلا سابقه نداشت تلفن همراه رضا بی اطلاع خاموش باشد، چند بار که گوشی را سر کار خاموش می کرد، مثلا جلسه داشت، یا موقع نمازخواندن بود، قبل از خاموش کردن به من زنگ می زد، که نگران نباشم، بعد که کارش تمام می شد، مجددا گوشی را روشن میکرد. زمانی که مادرم آمد، دیدم برادرهایم هم با مادر هستند، گفتم شاید تصادف کرده باشد. صورتم را بوسیدند، گریه کردند. پرسیدم چه شده؟
مادرم گفت: خونت خراب شد. برادرانم گفتند: رضا بیمارستان است و ما به بیمارستان می رویم. گفتم: من هم میآیم. اما قبول نکردند و گفتند: چون نیروی انتظامی است، زن نمی تواند بیاید. البته آن ها میخواستند من متوجه نشوم. رفتند و پس از اطمینان از شهادت رضا با گریه به خانه برگشتند و من از این طریق خبردار شدم.
*** پس از اطلاع از شهادت شهید امامی چه حالی داشتید؟
رفتم غسل فاطمه زهرا(س) کردم و از حضرت زهرا(س) خواستم، به من صبر بدهد و صبر هم داد، چرا که اصلا ناراحت نشدم و با خودم گفتم رضای من از علی اصغر(ع) ، علی اکبر(ع) و امام حسین(ع) که بالاتر نبوده است، خداوند این فرزند را به من امانت داده بود، حالا امانتش را پس گرفت. تنها من نیستم که شهید دادم، این شهید تنها برای من نیست، رضا شهید کل ایران است، خوش به حال رضا که این طوری رفت. خدا را شکر که پسرم شهید شد، خیلی هم راضی هستم. از خدا می خواهم، به حق امام زمان(عج) به من صبر بیشتری بدهد و رضا را با شهدای کربلا محشور کند. برای من، پدرش، دایی هایش، خواهرش، مادر بزرگش و دیگر بستگان، این شهادت کم افتخاری نیست، قطعا در آخرت دست به دامن آن ها خواهیم شد. داییهایش می گفتند، شهادت رضا را باور نمی کنیم، احساس می کنیم، همه این ها خواب بوده و از خواب بیدار شدیم.
چند وقت پیش قبل از این که به سر کار برود، آمد دستم را بوسید و گفت مادرم برایم دعا کن. برادرش شوخی می کرد و می گفت هرچی رضا ازت خواسته، نه نگفتی و رضا را بیشتر دوست داری. می گفتم: نه شما برای من فرقی ندارید، همه را به یک اندازه دوست دارم، بچه برای پدر و مادر یکی است. یک روز قبل از شهادت رضا، برای برادرش انگشتر نشان و روسری و چادرگرفتیم، که نامزد کند. رضا می گفت: من هم می خواهم نامزد کنم، (مادر شهید در این لحظه بغض کرده بود.). با برادرش شوخی می کردند، به هم می گفتند، اول تو نامزد کن، اما در نهایت رضا بدون مراسم عروسی رفت، بدون نامزد رفت، رفت و خاطرات شوخی های نامزد کردن او و برادرش برای همیشه ماند.
*** در مورد خصوصیات اخلاقی شهید رضا امامی برای ما بگویید.
رضا خیلی پسر مومنی بود، یک زن از کوچه رد میشد، سرش را پایین می انداخت. حتی جلوی من که مادرش هستم، زیر شلواری نمی پوشید. نماز رضا همیشه سر ساعت و اول وقت بود. همه روزه ها را می گرفت، چون خواهرش از نه سالگی روزه می گرفت، رضا هم مثل خواهرش از ده سالگی شروع به گرفتن روزه هایش کرد، چون یک سال از خواهرش بزرگ تر بود، با او روزه گرفت و از آن سن تمام روزه های خود را گرفت، حتی زمانی که بر او واجب نبود.
رضا هوش فراوانی داشت، همیشه درس هایش را به خوبی یاد می گرفت، چه در زمان گرفتن دیپلم و چه در زمان تحصیل در دانشگاه، حتی یک بار هم رد نشد. رضا به همه احترام می گذاشت و مهربانی می کرد، به همین دلیل نزد همه ارزش و احترام داشت.
*** کمی از اوضاع زندگی خود برای ما بگویید.
ما چند سال است، که به این محله آمدیم، ابتدا «سلطان آباد» بودیم، می توانید از همسایه ها و هم محله ای های ما بپرسید، همواره سعی کردیم به کسی آزار نرسانیم. رضا با هرکسی دوست نمی شد، یک دوست داشت، که «گلستان» زندگی می کرد، آن دوست یک بار سر پدرش داد زده بود و رضا دور او را خط کشید، می گفت کسی که سر پدرش داد بزند، دوست خوبی نیست. سعی کردیم، بچه ها را با نان حلال بزرگ کنیم و به نظرم این شهادت نتیجه نان حلال است.
*** آیا شما اقدام قضایی و شکایت از عامل این جنایت کردید؟
پس از شهادت پسرم، ابتدا ما را به تهران بردند، تا صورت رضا را شناسایی کنیم، پس از آن طی تماس تلفنی از ما خواستند، که به دادگاه برویم. در دادگاه از ما سوال شد، که رضایت می دهید، یا خیر، که من جواب منفی دادم. جنایت آن ها در حق کل ایران بود.زمانی که پسر جوان مرا زیر ماشین له کردند و تکه تکه بدنش از روی آسفالت خیابان جمع کردند و تحویل من دادند، چطور رضایت بدهم؟ این جنایت تنها در حق بچه من نبود، چندین نفر را این طور به شهادت رساندند.
* چه پیامی برای چنین افرادی که جوان های مردم را این گونه به شهادت می رسانند دارید؟
من به این افراد می گویم، که بیشتر فکر کنند و بازیچه دست اجنبی ها نشوند، جوانان مردم در نیروی انتظامی و بسیج حافظ امنیت کشور هستند، سزاوار نیست بی قانونی کرده و آن ها را به شهادت برسانید و یا زخمی کنید.
انتهای پیام/
نظر شما