گفتگو با پدر «شهيد محمد رضا حسن خاني» :
«شهید محمد رضا حسن خاني » 14مرداد ماه سال 1366 بر اثر اصابت تركش به درجه رفيع شهادت نائل گرديد. شهيدي از ديار شمال غربي ترين نقطه ايران زمين كه زاده شهرستان شوط است اما بزرگ شده شهر صخره هاي سنگي يعني ماكو. به گفته پدرش تشنه دفاع از ميهن بود و عليرغم اينكه سن و سالش هم كم بود اما شوق وصف ناپذيري براي حضور در جبهه داشت. «خبرنگار نوید شاهد» به گفت و گو با حاج اصغر حسن خاني، پدر شهید «محمد رضا حسن خاني» نشست.


ماحصل این گفت و گو را در ادامه می خوانید.
به گزارش خبرنگار نوید شاهد آذربایجان غربی : به حاج اصغر حسن خانی گفتم ما مدیون هستیم به پسرت محمد رضا! به اینکه اگر امروز ماکو رنگ توسعه به خودش گرفته، به زمینی که روی آن ایستاده ایم، هوایی را که در آن هنوز سالم نفس می کشیم، آثار فرهنگی و تاریخی مثل کاخ باغچه جوق هنوز سالم و به دور از تجاوز بیگانگان در سرزمین شان مانده است، کشوری را که روی نقشه جهان، مرزهایی روشن و روزهایی آرام دارد و هزار پاره نشده، مدیون محمد رضای شما و همرزم هایشان هستیم.

می گفت محمد رضا سومین فرزند من بود.یادم نیست چه سالی به دنیا آمد. ما در آن زمان که در سال 1359 به ماکو آمدیم وضعیت ماکو همین هست فقط یکمی بزرگ شده است هر خیابان برای خودش نامی گرفته است.البته الان اوضاع خیلی بهتر شده است، در زمان قبل از انقلاب دارو کم پیدا می شد بیمارستان ها خراب بود ولی الان بیمارستان های خوب با دکتر های خوب داریم ! از زمان شاه به این طرف وضعیت خیلی فرق کرده وبهتر شده است ! اگر مقایسه کنیم با آن زمان ماکو برابر تهران شده است ولی به اندازه ای که شهر های اطراف ترقی داشته است در این جا این ترقی وجود ندارد.

بارها مانع رفتنش به جبهه شدم اما بي فايده بود
زمان انقلاب شهید تقریبا ده ساله بود، مدرسه می رفت و زمانی که شهید شد به کلاس نهم درس می خواند. در زمان دفاع مقدس هم با اینکه سنش کم بود یکبار بدون اطلاع من راهی جبهه شد. البته من رفتم از ارومیه گرفتم و آوردمش. بدون خبر رفته بود من از سر کار برگشتم و به ما گفتند که بچه نیست ، رفتم از بسیج پرسیدم گفتند که به جبهه رفته است. براي همين رفتم ارومیه.در محله شهرچایی در آنجا سپاه یک منطقه ای داشت  که به آنجا جمع شده بودند.شب بود . 

پاسدار ها به من گفتند که بچه ات را بردار و برو ! که کشت و کشتار است. محمد رضا تا من را دید فرار کرد. من سریع دستش را گرفتم که آستین پیراهنش پاره و در دستم ماند و دوباره از پشت گرفتم و به زور با خودم آوردمش و شب را هم در ارومیه در کارخانه یکی از فامیل هایمان داشتیم در آنجا مانديم و آن فامیل ما تا صبح نگهبانی داد که مبادا دوباره برگردد جبهه ! صبح شد و به ماکو برگشتیم. من نصیحتش کردم ولی باز بعد از یکماه برگشت جبهه. باز هم دنبالش رفتم . درست لحظه ای که می خواست سوار اتوبوس بشود دوباره دستش را گرفتم و با خودم آوردمش ماكو. 

 شهيد را دو بار از ارومیه آوردم و یک بار هم از جنوب. شهید در جایی بند نمی شد. من زمانی که مغازه داشتم در مغازه می نشست و برادر دیگرش دانشجو بود ،  من هم رفته بودم ترکیه برادرش به دایی ، مادر و عمويش گفته بود مواظب برادرم باشید که این به جبهه میرود ها ! اعزام هست ! از آن طرف هم محمد رضا کلید های مغازه را به همسایه می دهد و سفارش می کند که من رفتم جبهه و این کلید ها را به پدرم بدهید ، رفت .برادرم گفت که من رفتم ارومیه تا او را بر گردانم ! دستش را گرفتم و از داخل نیرو بیرون کشیدم ! محمد رضا برگشت گفت که عمو من را با خودت  نبر ! تا زمانی که جنگ هست من در جبهه خواهم بود . زمانی که جنگ تمام شد من هم بر می گردم.  عمویش گفته بود که تو را با طناب می بندم تا نتوانی بروي ! محمد رضا گفته بود که اگر مرا ببندی خود کشی می کنم ! من در اینجا نمی مانم . عمویش می گفت که رنگ و رویش پریده بود تا اینکه متقاعد شدم و ولش کردم و رفت.

پسرم تشنه شهادت بود


با وجود اينكه شيميايي شده بود اما دست از جبهه نكشيد
یکبار هم که در جنوب شیمیایی شده بود. دایی اش به شهادت رسید و محمد رضا هم زخمی شده بود. من محمدرضا را برای معالجه به تهران و تبریز بردم که کمی حالش بهتر شد.  دوباره برگشتیم ماکو. شب بیدار شدم تا نماز بخوانم دیدم چراغ اتاقش روشن است در را باز کردم دیدم که یک قرآن کوچکی در دست دارد در حالی که جا نماز پهن بود و گریه می کند . من گفتم که پسرم چرا این کارها رو می کنی من آدم فقیری هستم دلت به حالم بسوزه ، آدم بدبختی هستم چرا این کارهارو می کنی ، چرا پسرهای آدم های ثروتمند ماکو به جبهه نمی روند ولی تو می خواهی بروی !  رو به من گفت که چرا این موقع صبح بیدار شدی ؟  گفتم که برای نماز بیدار شدم ! گفت که نماز واجب نیست ! رهبر گفته اند جبهه واجب تر از همه چیز است ! گفت که پدر اگر جبهه نباشد نماز هم نیست . 

من اسم پسر عمو هایش را گفتم ! گفت که اگر مملکت به امید آنها بماند دین برای ما باقی نخواهد ماند. من به عمویش و برادرهایش زنگ زدم و گفتم که محمد رضا نمی ماند و به جبهه می رود . به من گفتند که دایی اش شهید شده و خودش هم شیمیایی شده دیگه نمیرود ولی یک هفته بعد دوباره برگشت جبهه و پس از 45 روز شهید شد.

نفرین به جنگ! نفرین به آنها که کاری کردند مادرهای مان بوی اشک بدهند. کاری کردند این سرزمین خاکش، خاکستر تن عاشق ترین فرزندانش باشد. حاج اصغر می گفت فکر نکنم پدر و مادری باشد که فرزندانش را دوست نداشته باشد ولی خدای متعال به ما صبر داد ، من اندازه ای به محمدرضا علاقه داشتم که وقتی او در خانه نبود و سفره غذا را پهن می کردند من آن را جمع می کردم و می گفتم تا زمانی که او نیامده من غذا نمی خورم.علاقه ی زیادی داشتم ولی قسمت همین بود و این محبت خدا  نسبت به ما بود. الحمد الله از مملکت ، دین ، قرآن ، رهبر ،  خاک ما دفاع کرده ، این برای ما صبر شده است . 

ولی از نظر اینکه جوانی از دنیا رفته است این خودش تحمل کننده نیست و مشکل است. حاجی وقتی اینها را می گفت اشک در چشمانش حلقه زده بود. می گفت گذشته شهیدان قابل توصیف نیست ، آنها نه به مال دنیا چشم داشتند و نه به هوا و هوس و فقط نیت آنها این بود که خاک وطن باید آزاد شود و حق به حق دارش برسد. گلایه هایی از دولت داریم ولی ما صبر و تحمل می کنیم و می گوییم که سلامتی رهبر برای ما از همه چیز مهمتر است.

پسرم تشنه شهادت بود


مردم ماكو هميشه در خط انقلاب و شهدا بوده اند
اشکم بند نمی آید. دست خودم نیست. یک وقتهایی نمی شود. درست مثل الان. وقتی حاج اصغر خبر شهادت محمدرضا را شنیده است. دارم فکر میکنم به جوان هایی که زنده به گور شدند. جوان و نوجوان هایی که دست هایشان را با سیم بستند و خاک رویشان ریختند. به مادرهایشان فکر می کنم. به اینکه مرخصی می خواستند بگیرند و برگردند خانه تا مادرهایشان پوتین های خاک گرفته را واکس بزنند. تا اسفند برایشان دود کنند.

«من مغازه داشتم ، صبح اول وقت بود که هنوز به مغازه نرفته بودم ، مادربزرگ محمد رضا که مادر من بود صدایم کرد ،  صبحانه خوردم ، خانه پسر عمویم که نزدیک ما بود دیدم که به منزل آنها چند نفری رفت و آمد کردند.  من هم به شک افتادم که چیزی شده است و اینکه چرا این آدم ها رفت و آمد می کنند ، من می خواستم از حیاط بروم بیرون و بپرسم که چه اتفاقی افتاده ؟ دیدم که از شوط برادر هایم با خانواده هایشان رسیدند ، در حالی که گریه و شیون راه انداخته بودند جریان را برای ما تعریف کردند ، نگو اینکه پیکر شهید را دیروز آورده اند ماکو و در سرد خانه هست!
تخت فلزی را از دل کشوی سردخانه بیرون کشیدند. مادرش ضجه زد اما اشک هایمان را پوشاندیم تا غریبه ها نبینند.

در آن روز دو نفر شهید بودند. مردم جمع شدند ، که این شهیدان هم گروهان بودند ، جنازه ها را به جلوی مسجد جامع آوردند و سپس هرکدام را به زادگاهشان بردند.مردم ماکو از اول انقلاب در تمام صحنه ها چه تشیع جنازه باشد و چه تظاهرات ها همیشه حظور داشتند و هر زمان رهبری دستور دادند مردم به خیابان ها بیایند مردم به امر رهبرشان به خیابان ها ریختند. ارزش و احترام در بین همسایه ها و مابین خانواده های شهدا و مردم برقرار است. گلایه زیاد داریم از بیکاری جوانان گرفته تا تبعیض هایی که صورت می گیرد اما همیشه گفته ام و باز هم می گویم خدا از عمر من کم کند و به عمر رهبرمان بیفزاید.

پسرم تشنه شهادت بود

پسرم تشنه شهادت بود



گفتگو از معصومه مختاری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده