نوشته های عارفانه «شهید سیدقاسم ذبیحی فر»
دست نوشته شهید «سیدقاسم ذبیحی فر» که در تاریخ پنجم خرداد 1365 در آخرین اعزام به جبهه را در ادامه می خوانید؛
سوار ماشین شدم، مثل همیشه حمد و سوره و شهادتین را خواندم و بعد آیه الکرسی
را خواندم خیلی خوشحال بودم، به اهواز رسیدیم، ساعت هفت صبح گذشته بود، از ماشین
پیاده شدم سورا ماشین دیگری شدم و تا سه راهی سوسنگرد خرمشهر رفتم، بعد سوار ماشین
صلواتی شدم و به طرف مقرمان حرکت کردم که یکدفعه نگاهم به افق افتاد، جاده خلوت
بود و دشت صاف اجازه دید وسیع میداد.
به افق نگریستم، گوئی ظلمتی را طی کرده و به نوری رسیدم، افق روشن روشن بود، آن دور دور ها افق اعلاء را دیدم آنجا نور بود، با خود گفتم مگر افق انتهایی دارد؟ چرا این دفعه افق را با انتها می بینم؟ آخر جاده سرخی مزمنی داشت روشن میشد، قلبم به وجد آمد، فکرم روشن شد. حرفها مستقیما" از قلبم به فکرم خطور می کرد، عجیب ولی باور کردنی بود برایم، چه اینکه این دفعه دیگر فکری به آینده نمیکردم.
این بار سوزی داشتم که هر لحظه قلبم را می سوزاند، احساس آرامش عظیم و اطمینان زیاد تمام قلبم بلکه تمام وجودم را فرا گرفته بود، چه اینکه سرخی انتهای جاده را به خونم و دیدن انتهای افق را وصل به رب تعبیر می کردم، وقت را وقت وصل میدانم، هر چند که هر لحظه وقت وصل است فقط انسانی باید از همه چیز ببرد از ریز و درشت و از کوچک تا بزرگ هم را باید کنار بگذارد، این بار در سوزهایی که او عطا میکند لقاء مشهود است.