آزاده باش
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ سه تا پسر دارم که محسن اولی شان است. بهمن سال 69 به دنیا آمد. از همان اول، همدم و همراه من بود. دو سه سالش بود، نماز که می خواندم کنارم می ایستاد و کارهای مرا تکرار می کرد. حتی اصرار می کرد برایش چادر بدوزم. هر چه می گفتم که فقط خانم ها چادر سر می کنند به خرجش نمی رفت، آخرش هم دوختم. دلم نمی آمد به محسن نه بگویم، وارد دبستان که شد کم کم عادتش دادم به روزه گرفتن، از هفت هشت سالگی هم نمازش را کامل می خواند. محسن بچه که بود خیلی وقت ها خودم هم بازی اش بودم. حتی با هم هم فوتبال بازی می کردیم.
مدرسه که رفت، دانش آموز درسخوانی بود. همیشه نمرات خوبی می گرفت، دغدغه ای برای درس خواندنش نداشتم. سال چهارم دبیرستان بود که علاقه به ورود به نظام در وجودش شکل گرفت. البته خودم هم مشوقش بودم، دلم می خواست هر سه پسرم از نظر دفاعی آماده باشند.
هر وقت صحنه رژه رفتن نیروهای ارتش و سپاه را نشان می داد. دلم غنچ می رفت، می خواستم محسن و مصطفی و مجتبی را هم در این لباس ببینم. محسن خودش ارتش را انتخاب کرد. می گفت نظم و سخت گیری ارتش را دوست دارم. آدم را خود ساخته تر و ورزیده تر بار می آورد.
چند وقت مدام می رفت میدان حر، دانشگاه افسری امام علی (ع) و از دانشجویان و اساتید آن جا راجع به شرایط و نحوه پذیرش پرس و جو می کرد. یک بار گفت: «مامان، می گن خیلی سخته!» گفتم: «مامان جان، اگه علاقه باشه، سختی به چشم نمیاد. تو تلاش کن، اگه قسمت باشه پذیرش می شی.»
بالاخره وارد ارتش شد. همزمان با ایام فتنه سال 88 تنها بسیجی پایگاه بود که دو هفته درگیر آشوبگران بود. ما از او خبر نداشتیم، فقط می دانستیم به پایگاه مقداد رفته. محسن امتحان ورودی و مصاحبه را راحت قبول شد، فقط کمی از نظر پزشکی به پایش ایراد گرفتند.
اولش خودش را باخته بود. حتی وقتی آمد خانه و در را به رویش باز کردم، اشک هایش روی گونه اش لغزید. چانه اش از بغض لرزید و گفت: «مامان، قبولک نکردن.» گفتم:«ناراحت نباش. مطمئن باش اگه خدا بخواد درست میشه.» محسن کمی آرام شد. بعداً حاج آقا رفت و صحبت کرد و مشکل رفع شد.
یک سال آموزش بود. سه ماه اول مرخصی نداشت. محسن، که توی خانه نمی گذاشتم دست به سیاه و سفید بزند. وقی بعد از سه ماه آمد معلوم بود خیلی به او سخت گذشته پوست دست هایش ترک خورده و قاچ قاچ شده بود قلبم از دیدن دست هایش پر از غرور شد. می دیدم پسرم با این سختی ها دارد مرد می شود.
قربان صدقه خودش و دست هایش می رفتم و می گفتم:«مامن جان، فدات شم، این سختی ها می گذره. مهم اینه که ثمره این سختی هایی که می کشی چقدر شیرینه.» سال 93 وارد تیپ 65 نوهد شد. یک سال قبل از آن هم در شیراز دوره آموزش تخصصی داشت.
رابطه عاطفی ام با محسن خیلی عمیق بود، اما نمی گذاشتم این حس به وظیفه مادری ام که تربیت یک مرد تمام عیار بود. به موقع محبت می کردم و قربان صدقه اش می رفتم و جایی که لازم بود جدی می شدم و مثل یک مرد شانه به شانه اش می ایستادم.
می خواستم غیرت و مردانگی و حمیت در وجدش شکل بگیرد. از نظر من، مادر به شخصیت پسرش شکل می دهد. مثلا حضرت ام البنین جزو زنان شمشیرزن عرب بود. مادرش شجاع مثل ایشان می تواند پسری مانند حضرت عباس(ع) تربیت کند. یا برعکس، شخصیت ابوحنفیه که امیرالمومنین(ع) ترسو بودنش را به مادرش نسبت داد. همیشه در تربیت پسرهایم این موراد را مدنظر قرار می دادم.
ادامه دارد...
منبع: ماهنامه فرهنگی، اجتماعی، سیاسی «فکه»/ شهرستان پاکدشت