برگی از زندگی شهید قاضیخانی به روایت همسر؛ «مهدی» میگفت: سوریه خط مقدم انقلاب اسلامی است
چهارشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۷ ساعت ۰۰:۰۰
همسر شهید مدافع حرم "قاضیخانی" گفت: آقا مهدی قبل از شهادت هم میگفتند سوریه خط مقدم ما است، برای این است که نگذاریم دشمن وارد ایران شود چرا که هدف اصلی ایران است.
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران و به نقل از تسنیم؛ «قبل از شهادت میگفت سوریه خط مقدم ما است، برای این است که نگذاریم دشمن وارد ایران شود؛ چرا که هدف اصلی ایران است» اینها را همسر شهید مدافع حرم مهدی قاضیزاده میگوید.
فاطمه و مهدی زندگی مشترک خود را ساده اما با ارادهای محکم آغاز میکنند و با دست خالی خانوادهای گرم را تشکیل میدهند. مهدی عاشقانه همسر و فرزندانش را دوست دارد؛ اما هدفی بزرگتر او را از جگرگوشههایش جدا میکند و راهی خط مقدم مبارزه با دشمنان دین و ولایت میشود تا پای بیگانه به حریم مقدس وطن نرسد.
پس از شهادت مهدی، فاطمه که «کوه صبر و تحمل» است بار سنگین زندگی را به عهده میگیرد تا به خواست مهدی «فرزندانی لایقِ سربازی امام عصر(عج)» تربیت کند. فاطمه قاضیخانی همسر شهید مدافع حرم مهدی قاضیخانی در گفتوگو با خبرنگار تسنیم از زندگی خود با این مجاهد فیسبیلاللّه میگوید.
فاطمه و مهدی زندگی مشترک خود را ساده اما با ارادهای محکم آغاز میکنند و با دست خالی خانوادهای گرم را تشکیل میدهند. مهدی عاشقانه همسر و فرزندانش را دوست دارد؛ اما هدفی بزرگتر او را از جگرگوشههایش جدا میکند و راهی خط مقدم مبارزه با دشمنان دین و ولایت میشود تا پای بیگانه به حریم مقدس وطن نرسد.
پس از شهادت مهدی، فاطمه که «کوه صبر و تحمل» است بار سنگین زندگی را به عهده میگیرد تا به خواست مهدی «فرزندانی لایقِ سربازی امام عصر(عج)» تربیت کند. فاطمه قاضیخانی همسر شهید مدافع حرم مهدی قاضیخانی در گفتوگو با خبرنگار تسنیم از زندگی خود با این مجاهد فیسبیلاللّه میگوید.
لطفاً از نحوه آشنایی با شهید قاضیخانی بفرمائید؟
سال اول دانشگاه در رشته زبان و ادبیات فارسی تحصیل میکردم و در عین حال خیلی بلندپرواز بودم و با اینکه ماشین نداشتیم و میدانستم که نمیتوانیم ماشین بخریم دوست داشتم گواهینامه بگیرم و برای همین هم به نزدیکترین آموزشگاه رانندگی محل زندگیمان مراجعه کردم، هنگام ثبتنام مسئول آموزشگاه گفت ما یک هنرجوی دیگر هم داریم که نام ایشان هم قاضیخانی است و من در پاسخ گفتم اینجا کسی را با این نام نمیشناسم.
چند روز بعد همان مسئول به من گفتند که آن آقا همان کسی است که میگفتم هم نام شماست و بعد از آن هم، من، آقا مهدی را یکی دو بار دیگر در آموزشگاه دیدم و با هم در حد سلام و احوالپرسی صحبت میکردیم، هر بار هم که آقا مهدی من را میدید چهرهاش برافروخته میشد.
آقا مهدی آن زمان تازه از سربازی برگشته بودند و در همان مدّت هم مسئله ازدواج را با خانواده مطرح کرده بودند و گویا چون همشهری پدرم بودند، پدرم را هم میشناختند.
سال اول دانشگاه در رشته زبان و ادبیات فارسی تحصیل میکردم و در عین حال خیلی بلندپرواز بودم و با اینکه ماشین نداشتیم و میدانستم که نمیتوانیم ماشین بخریم دوست داشتم گواهینامه بگیرم و برای همین هم به نزدیکترین آموزشگاه رانندگی محل زندگیمان مراجعه کردم، هنگام ثبتنام مسئول آموزشگاه گفت ما یک هنرجوی دیگر هم داریم که نام ایشان هم قاضیخانی است و من در پاسخ گفتم اینجا کسی را با این نام نمیشناسم.
چند روز بعد همان مسئول به من گفتند که آن آقا همان کسی است که میگفتم هم نام شماست و بعد از آن هم، من، آقا مهدی را یکی دو بار دیگر در آموزشگاه دیدم و با هم در حد سلام و احوالپرسی صحبت میکردیم، هر بار هم که آقا مهدی من را میدید چهرهاش برافروخته میشد.
آقا مهدی آن زمان تازه از سربازی برگشته بودند و در همان مدّت هم مسئله ازدواج را با خانواده مطرح کرده بودند و گویا چون همشهری پدرم بودند، پدرم را هم میشناختند.
مراسم خواستگاری و عقد و عروسی چگونه برگزار شد؟
خواستگاری ما خیلی ساده برگزار شد و حتی گل و شیرینی نگرفته بودند و خواهر بزرگتر من میگفت ببینید حتی گل و شیرینی نگرفتهاند؛ اما این حرفها برایم مهّم نبود، چرا که آقا مهدی در آن مراسم حرفهایی زدند که برای من از هر گلی زیباتر و از هر شیرینی شیرینتر بود، و وقتی به آقا مهدی میگفتم چرا من را انتخاب کردید میگفتند به خاطر حجاب شما، حجاب مسئله کوچکی نیست و خیلی باارزش است.
پدرشان در همان جلسه خطاب به آقا مهدی گفتند شما تازه 20 سالت تمام شده و از سربازی برگشتهای، من الان این را در جمع میگویم که فردا از من طلب کمک نکنی، آقا مهدی هم گفتند من با توکل به خدا تصمیم گرفتهام زندگی کنم و تا آخر هم به امید خدا روی پای خودم میایستم، این حرف برای من خیلی زیبا بود و به من قوّت قلب میداد.
آقا مهدی دیپلم هم نداشت و در دانشگاه به من میگفتند که شاید شما موقعیتهای بهتری را داشته باشید، من با خیلیها مشورت کردم اما در نهایت با خودم فکر کردم که خداوند فردی را سر راهم قرار داده که با اخلاق و باایمان است و به خانواده اهمیّت میدهد و اهل نماز است و هر چه سبک سنگین کردم دیدم اینها بهتر از مدرک تحصیلی و ثروت است.
خواستگاری ما خیلی ساده برگزار شد و حتی گل و شیرینی نگرفته بودند و خواهر بزرگتر من میگفت ببینید حتی گل و شیرینی نگرفتهاند؛ اما این حرفها برایم مهّم نبود، چرا که آقا مهدی در آن مراسم حرفهایی زدند که برای من از هر گلی زیباتر و از هر شیرینی شیرینتر بود، و وقتی به آقا مهدی میگفتم چرا من را انتخاب کردید میگفتند به خاطر حجاب شما، حجاب مسئله کوچکی نیست و خیلی باارزش است.
پدرشان در همان جلسه خطاب به آقا مهدی گفتند شما تازه 20 سالت تمام شده و از سربازی برگشتهای، من الان این را در جمع میگویم که فردا از من طلب کمک نکنی، آقا مهدی هم گفتند من با توکل به خدا تصمیم گرفتهام زندگی کنم و تا آخر هم به امید خدا روی پای خودم میایستم، این حرف برای من خیلی زیبا بود و به من قوّت قلب میداد.
آقا مهدی دیپلم هم نداشت و در دانشگاه به من میگفتند که شاید شما موقعیتهای بهتری را داشته باشید، من با خیلیها مشورت کردم اما در نهایت با خودم فکر کردم که خداوند فردی را سر راهم قرار داده که با اخلاق و باایمان است و به خانواده اهمیّت میدهد و اهل نماز است و هر چه سبک سنگین کردم دیدم اینها بهتر از مدرک تحصیلی و ثروت است.
طولی هم نکشید که عقد کردیم، عقدمان همزمان با سالگرد ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه (ع) بود، من دوست داشتم مهرم به وحدانیت خداوند یک سکه باشد اما پدر شوهرم گفتند که 5 سکه باشد و با اینکه زیاد راضی نبودم قبول کردم.
پول محضر را خود آقا مهدی پرداخت کردند و فقط برای من یک چادر سفید ساده خریدند و برای خودشان هم رفتیم خیاطی و یک دست کت و شلوار تهیه کردند به همراه کفش. بعد از عقد، یکسال نامزد بودیم تا آقا مهدی پولی فراهم کنند و وسایل را تهیه کنیم، به من گفتند اگر برای شما طلا بگیرم دیگر هیچ وسیله دیگری نمیتوانم بخرم که من گفتم من طلا نمیخواهم و برای عروسی هم هیچ طلایی نداشتم و فقط همان حلقهای بود که برای من خریداری کرده بودند و چون میگفتند طلا برای مرد حرام است برای خودشان هم حلقه نخریدند و همزمان با عید غدیر هم مراسم عروسی برگزار شد که همراه با مولودیخوانی و خیلی ساده بود.
از آغاز زندگی مشترک بفرمائید؟
از وقتی که زندگی را آغاز کردیم در همین مجتمع امام رضا(ع) ساکن بودیم، همیشه به آقا مهدی میگفتم اسم امام رضا(ع) هم مانند صحن سرای ایشان گیراست و حتی الان هم که به من میگویند بروید جای دیگری ساکن شوید که حیاط داشته باشد و بچهها بتوانند راحتتر بازی کنند، نمیتوانم از اینجا دل بکنم.
جالب اینجاست که ما از طبقه اول همین مجتمع به تدریج آمدیم تا طبقه ششم که آخرین طبقه ساختمان است و وقتی به آقا مهدی میگفتم بعد از این کجا میرویم، میگفتند که دفعه بعدی میرویم آسمان.
رابطه شهید با فرزندانش چگونه بود؟
آنقدر ولایتمدار بودند که دوست داشتند تعداد بچهها زیاد باشد، به فرزندآوری توصیه میکردند و میگفتند فرزندان سبب روزی میشود، با اینکه خیلیها به ما میگفتند شرایط جامعه خوب نیست هزینهها بالاست و باید به فکر مشکلات بعدی باشید اما آقا مهدی به شدّت با این حرفها مخالفت میکردند.
وقتی هم محمدمتین فرزند اول ما به دنیا آمد ما وسیله نقلیه نداشتیم اما بعد از آن توانستیم نیسان بگیریم و نهال که به دنیا آمد ما یک خانه در پوئینک گرفتیم و بعد از آن محمدیاسین که به دنیا آمد آن زمین را فروختند و یک زمین کشاورزی تهیه کردند.
دوست داشتند بچهها را به مهمانیها ببریم تا آداب معاشرت را فرابگیرند، اهل مسافرتهای سالم بودند و دوست داشتند بچهها آزاد باشند و میگفتند بچهها باید تخلیه هیجانی شوند که در این صورت وقتی بزرگ شوند آرام میشوند.
بچهها بهانه پدر را نمیگیرند؟
بیشتر از همه نهال اذیت میشود، اینکه میگویند دخترها بابایی هستند واقعاً درست است، حتی وقتی صحبت نقل مکان میشود نهال میگوید اگر جای دیگری برویم بابا راه خانه را گم میکند.
وقتی محمدمتین و محمدیاسین دعوا میکنند، محمدیاسین میگوید بابا که برگردد به او شکایت میکنم.
پول محضر را خود آقا مهدی پرداخت کردند و فقط برای من یک چادر سفید ساده خریدند و برای خودشان هم رفتیم خیاطی و یک دست کت و شلوار تهیه کردند به همراه کفش. بعد از عقد، یکسال نامزد بودیم تا آقا مهدی پولی فراهم کنند و وسایل را تهیه کنیم، به من گفتند اگر برای شما طلا بگیرم دیگر هیچ وسیله دیگری نمیتوانم بخرم که من گفتم من طلا نمیخواهم و برای عروسی هم هیچ طلایی نداشتم و فقط همان حلقهای بود که برای من خریداری کرده بودند و چون میگفتند طلا برای مرد حرام است برای خودشان هم حلقه نخریدند و همزمان با عید غدیر هم مراسم عروسی برگزار شد که همراه با مولودیخوانی و خیلی ساده بود.
از آغاز زندگی مشترک بفرمائید؟
از وقتی که زندگی را آغاز کردیم در همین مجتمع امام رضا(ع) ساکن بودیم، همیشه به آقا مهدی میگفتم اسم امام رضا(ع) هم مانند صحن سرای ایشان گیراست و حتی الان هم که به من میگویند بروید جای دیگری ساکن شوید که حیاط داشته باشد و بچهها بتوانند راحتتر بازی کنند، نمیتوانم از اینجا دل بکنم.
جالب اینجاست که ما از طبقه اول همین مجتمع به تدریج آمدیم تا طبقه ششم که آخرین طبقه ساختمان است و وقتی به آقا مهدی میگفتم بعد از این کجا میرویم، میگفتند که دفعه بعدی میرویم آسمان.
رابطه شهید با فرزندانش چگونه بود؟
آنقدر ولایتمدار بودند که دوست داشتند تعداد بچهها زیاد باشد، به فرزندآوری توصیه میکردند و میگفتند فرزندان سبب روزی میشود، با اینکه خیلیها به ما میگفتند شرایط جامعه خوب نیست هزینهها بالاست و باید به فکر مشکلات بعدی باشید اما آقا مهدی به شدّت با این حرفها مخالفت میکردند.
وقتی هم محمدمتین فرزند اول ما به دنیا آمد ما وسیله نقلیه نداشتیم اما بعد از آن توانستیم نیسان بگیریم و نهال که به دنیا آمد ما یک خانه در پوئینک گرفتیم و بعد از آن محمدیاسین که به دنیا آمد آن زمین را فروختند و یک زمین کشاورزی تهیه کردند.
دوست داشتند بچهها را به مهمانیها ببریم تا آداب معاشرت را فرابگیرند، اهل مسافرتهای سالم بودند و دوست داشتند بچهها آزاد باشند و میگفتند بچهها باید تخلیه هیجانی شوند که در این صورت وقتی بزرگ شوند آرام میشوند.
بچهها بهانه پدر را نمیگیرند؟
بیشتر از همه نهال اذیت میشود، اینکه میگویند دخترها بابایی هستند واقعاً درست است، حتی وقتی صحبت نقل مکان میشود نهال میگوید اگر جای دیگری برویم بابا راه خانه را گم میکند.
وقتی محمدمتین و محمدیاسین دعوا میکنند، محمدیاسین میگوید بابا که برگردد به او شکایت میکنم.
ارتباط شهید با شهدا چگونه بود؟
اولین باری که بعد از عقد بیرون رفتیم، سرمزار شهدا رفتیم، میگفتند ما هر چه داریم از این شهداست، حتی وقتی باردار میشدم من را میبرد سر مزار شهدا و اگر شکلاتی روی مزار بود میگفت از اینها بردار که تبرک است، بخور که خداوند به ما اولاد صالح بدهد.
هنگام زیارت شهدا همراه خود گندم میبردیم میگفتند این شهدا آنقدر پر روزی هستند که پرندگان به واسطه آنها رزق و روزی میخورند و چون دوست داشتند بچهها هم با شهدا ارتباط برقرار کنند کیسه گندم را به آنها میدادند و میگفتند روی مزار شهدای گمنام بگذارید.
آقا مهدی به زیارت امامزادهها هم که میرفتند ابتدا سراغ مزار شهدا میرفتند، گویا ناخودآگاه به آنجا کشیده میشدند و به خاطر همین ارتباط ایشان با شهدا بود که به فیض شهادت نائل آمدند.
در روستای خودمان با هزینه خود برای شهدا یادواره میگرفتند و میرفتند به سپاه میگفتند شما فقط لوح را بدهید و برای مراسم تشریف بیاورید و بقیه کارها را خودش ترتیب میداد، مسئله دیگر اینکه همیشه در تشییع شهدا شرکت میکرد، هر جایی که شهید میآوردند میآمد و لباس نظامی میپوشید و میرفت.
حال و هوای خود هید چگونه بود؟
هر از گاهی میرفتیم امامزاده بیبی زبیده، جایی بود در گلزار شهدای بیبی زبیده که میگفت اگر خدا بخواهد من اینجا دفن میشوم، من هم میخندیدم و میگفتم مگر جنگ است که تو جای خودت را مشخص میکنی؟! بعضی وقتها هم که با هم مسافرت میرفتیم و جای سرسبزی بود میگفت از من عکس شهادت بگیر، منم همان حرفها را میزدم و میگفتم کو جنگ؟ شما با این حال و هوا و روحیه باید در زمان دفاع مقدس به دنیا میآمدی، اینها را با شوخی و خنده میگفتم اما واقعاً از داشتن چنین همسری خوشحال بودم.
از زمان اعزام شهید قاضیخانی به سوریه و شهادتشان بفرمائید؟
آقا مهدی در 16 آذر سال 94 به شهادت رسیدند و خوش به سعادت ایشان که شهادتشان با شهادت امام رضا (ع) مصادف شد.
وقتی قضیه سوریه پیش آمد خیلی پیگیری میکرد با اینکه من چندان اطلاع نداشتم، سال سوم جنگ سوریه بود که برگهای آوردند که من آن را امضا کنم، و میگفت آیا میدانی واقعاً این چیست؟ میگفتم حالا که خبری نیست و من مطمئنم اصلاً جای خطرناکی نیست، شما دوست داری میتوانی بروی.
تقریباً محمدمتین یکماه بود رفته بود مدرسه که آقا مهدی رفتند سوریه، طبق گفته دوستانشان شب شهادت بعد از نماز وارد عملیات میشوند گویا یکی از دوستانشان زخمی شده بوده که آقا مهدی سینهخیز میروند که دوستشان را بیاورند و در حین آوردن او از ناحیه پهلو تیر میخورد و به شهادت میرسد، البته خدا را شکر آن دوستشان نجات پیدا میکند.
مهّمترین دغدغه شهید چه بود؟
مسائل اخلاقی و فرهنگی هم برایش خیلی مهّم بود، از پایگاه دستگاه دیجیتال میآورد و آن را با ماهوارهها تعویض میکرد.
خبر شهادت آقا مهدی را چگونه به شما دادند؟
من خانه را تمیز کرده بودم چون میدانستم سر 45 روز همه را برمیگردانند و حتی فرشها را شسته بودم و برای بچهها هم لباس نو خریده بودم، محمدمتین مدرسه بود، من محمدیاسین را بغل کردم و دست نهال را گرفتم و برای خرید رفتم بیرون، همان موقع شهید نجفی به شهادت رسیده بودند و اولین شهید ایرانی قرچک بودند، از جلوی منزل آنها عبور میکردم که با دیدن بنر شهادت، رفتم جلوتر و از آقایی که در آنجا بود پرسیدم یعنی هر کسی به سوریه برود شهید میشود؟! آن آقا گفتند که نه باید قسمتشان باشد و اینکه شهید نجفی مدّت زیادی در سوریه بوده، حالم بد شد و با خودم گفتم این بار که آقا مهدی زنگ بزند میگویم که حتماً مراقب خودت باش که اتفاقی نیفتد.
قبل از آن آقا مهدی فقط یکبار به من زنگ زده بودند، که من تشییع همه شهدا بودهام و حالا که آقا میثم شهید شده و من نمیتوانم در مراسم ایشان حضور داشته باشم، پس شما حتماً در مراسم تشییع شرکت کنید.
روزی که خبر شهادت را به ما دادند، در تدارک سفره نذری بودم و همه وسایل سفره را نیز تهیه کرده بودم، مادر و همسر دوست آقا مهدی آمده بودند، از آنها در مورد میزان مواد آش سؤال کردم که دیدم لبخند تلخی به عروسشان زدند، گفتم خب اگر چیزی کم و کسر است بگوئید من تا فردا وقت دارم و تهیه میکنم، بعد از چند دقیقه هم یکی از دوستان آقا مهدی آمد، خیلی تعجب کردم، چون تا آن زمان کسی درب منزل ما نمیآمد، ایشان گفتند آمدهام اگر کم و کسری دارید من برای شما تهیه کنم.
بعد از آن برادرشوهرم آمدند و گفتند سریع بلند شو برویم منزل پدرم که مهدی مجروح شده است و او را آورده اند، من هم اصلاً تعجب نکردم چون میدانستم در این جاها احتمال مجروح شدن هم وجود دارد، شروع کردم به حمام کردند بچهها، برادرشوهرم گفت چه میکنی؟ گفتم آقا مهدی همیشه بچهها را تمیز دیده، دوست دارم الان هم که بچهها را میبیند تمیز و مرتب باشند و خوشحال شود.
بعد از حمام بچهها رفتیم خانه پدرشوهرم و دیدم که اقوام از راه دور آمدهاند، شوکه شده بودم نمیتوانستم گریه کنم، چون کسانی آنجا بودند که همیشه خوشبختی من و آقا مهدی را دیده بودند و همیشه من از خوبی زندگی با ایشان صحبت میکردم و میگفتم آقا مهدی اهل خانواده است، آقا مهدی هم همیشه در جمع به جای هر مسئله دیگری از من میگفت.
میگفتم اگر الان من گریه کنم اینها میگویند دیدید بالاخره اشکش درآمد، احساس میکردم اگر گریه کنم انگار شکست خوردهام؛ اما بعد که بیشتر فکر کردم دیدم آقا مهدی همانطور که در قبل از شهادت برای من افتخار بود بعد از شهادت هم باعث افتخار من است و الان هم افتخار میکنم که همسر مجاهد فی سبیلاللّه هستم.
شهید قاضیخانی در وصیتنامه خود به چه مواردی اشاره کرده بودند؟
آقا مهدی واقعاً قدرشناس بودند و در وصیتنامه هم چند بار تأکید کرده بودند که به پدر و مادر خود احترام بگذارید، در مورد من هم نوشته بودند که همسر من کوه صبر و تحمل است و میدانم که فرزندانم را لایق و سرباز امام زمان(عج) تربیت میکند و بر ولایتمداری و حفظ حجاب تأکید کرده بودند و اینکه نگذارید خون شهدا پایمال شود و به نظر من اگر این شهدای مدافع حرم نمیرفتند قطعاً خون شهدای دفاع مقدس پایمال میشد.
قبل از شهادت هم میگفتند سوریه خط مقدم ما است، برای این است که نگذاریم دشمن وارد ایران شود؛ چرا که هدف اصلی ایران است.
انتهای پیام/
اولین باری که بعد از عقد بیرون رفتیم، سرمزار شهدا رفتیم، میگفتند ما هر چه داریم از این شهداست، حتی وقتی باردار میشدم من را میبرد سر مزار شهدا و اگر شکلاتی روی مزار بود میگفت از اینها بردار که تبرک است، بخور که خداوند به ما اولاد صالح بدهد.
هنگام زیارت شهدا همراه خود گندم میبردیم میگفتند این شهدا آنقدر پر روزی هستند که پرندگان به واسطه آنها رزق و روزی میخورند و چون دوست داشتند بچهها هم با شهدا ارتباط برقرار کنند کیسه گندم را به آنها میدادند و میگفتند روی مزار شهدای گمنام بگذارید.
آقا مهدی به زیارت امامزادهها هم که میرفتند ابتدا سراغ مزار شهدا میرفتند، گویا ناخودآگاه به آنجا کشیده میشدند و به خاطر همین ارتباط ایشان با شهدا بود که به فیض شهادت نائل آمدند.
در روستای خودمان با هزینه خود برای شهدا یادواره میگرفتند و میرفتند به سپاه میگفتند شما فقط لوح را بدهید و برای مراسم تشریف بیاورید و بقیه کارها را خودش ترتیب میداد، مسئله دیگر اینکه همیشه در تشییع شهدا شرکت میکرد، هر جایی که شهید میآوردند میآمد و لباس نظامی میپوشید و میرفت.
حال و هوای خود هید چگونه بود؟
هر از گاهی میرفتیم امامزاده بیبی زبیده، جایی بود در گلزار شهدای بیبی زبیده که میگفت اگر خدا بخواهد من اینجا دفن میشوم، من هم میخندیدم و میگفتم مگر جنگ است که تو جای خودت را مشخص میکنی؟! بعضی وقتها هم که با هم مسافرت میرفتیم و جای سرسبزی بود میگفت از من عکس شهادت بگیر، منم همان حرفها را میزدم و میگفتم کو جنگ؟ شما با این حال و هوا و روحیه باید در زمان دفاع مقدس به دنیا میآمدی، اینها را با شوخی و خنده میگفتم اما واقعاً از داشتن چنین همسری خوشحال بودم.
از زمان اعزام شهید قاضیخانی به سوریه و شهادتشان بفرمائید؟
آقا مهدی در 16 آذر سال 94 به شهادت رسیدند و خوش به سعادت ایشان که شهادتشان با شهادت امام رضا (ع) مصادف شد.
وقتی قضیه سوریه پیش آمد خیلی پیگیری میکرد با اینکه من چندان اطلاع نداشتم، سال سوم جنگ سوریه بود که برگهای آوردند که من آن را امضا کنم، و میگفت آیا میدانی واقعاً این چیست؟ میگفتم حالا که خبری نیست و من مطمئنم اصلاً جای خطرناکی نیست، شما دوست داری میتوانی بروی.
تقریباً محمدمتین یکماه بود رفته بود مدرسه که آقا مهدی رفتند سوریه، طبق گفته دوستانشان شب شهادت بعد از نماز وارد عملیات میشوند گویا یکی از دوستانشان زخمی شده بوده که آقا مهدی سینهخیز میروند که دوستشان را بیاورند و در حین آوردن او از ناحیه پهلو تیر میخورد و به شهادت میرسد، البته خدا را شکر آن دوستشان نجات پیدا میکند.
مهّمترین دغدغه شهید چه بود؟
مسائل اخلاقی و فرهنگی هم برایش خیلی مهّم بود، از پایگاه دستگاه دیجیتال میآورد و آن را با ماهوارهها تعویض میکرد.
خبر شهادت آقا مهدی را چگونه به شما دادند؟
من خانه را تمیز کرده بودم چون میدانستم سر 45 روز همه را برمیگردانند و حتی فرشها را شسته بودم و برای بچهها هم لباس نو خریده بودم، محمدمتین مدرسه بود، من محمدیاسین را بغل کردم و دست نهال را گرفتم و برای خرید رفتم بیرون، همان موقع شهید نجفی به شهادت رسیده بودند و اولین شهید ایرانی قرچک بودند، از جلوی منزل آنها عبور میکردم که با دیدن بنر شهادت، رفتم جلوتر و از آقایی که در آنجا بود پرسیدم یعنی هر کسی به سوریه برود شهید میشود؟! آن آقا گفتند که نه باید قسمتشان باشد و اینکه شهید نجفی مدّت زیادی در سوریه بوده، حالم بد شد و با خودم گفتم این بار که آقا مهدی زنگ بزند میگویم که حتماً مراقب خودت باش که اتفاقی نیفتد.
قبل از آن آقا مهدی فقط یکبار به من زنگ زده بودند، که من تشییع همه شهدا بودهام و حالا که آقا میثم شهید شده و من نمیتوانم در مراسم ایشان حضور داشته باشم، پس شما حتماً در مراسم تشییع شرکت کنید.
روزی که خبر شهادت را به ما دادند، در تدارک سفره نذری بودم و همه وسایل سفره را نیز تهیه کرده بودم، مادر و همسر دوست آقا مهدی آمده بودند، از آنها در مورد میزان مواد آش سؤال کردم که دیدم لبخند تلخی به عروسشان زدند، گفتم خب اگر چیزی کم و کسر است بگوئید من تا فردا وقت دارم و تهیه میکنم، بعد از چند دقیقه هم یکی از دوستان آقا مهدی آمد، خیلی تعجب کردم، چون تا آن زمان کسی درب منزل ما نمیآمد، ایشان گفتند آمدهام اگر کم و کسری دارید من برای شما تهیه کنم.
بعد از آن برادرشوهرم آمدند و گفتند سریع بلند شو برویم منزل پدرم که مهدی مجروح شده است و او را آورده اند، من هم اصلاً تعجب نکردم چون میدانستم در این جاها احتمال مجروح شدن هم وجود دارد، شروع کردم به حمام کردند بچهها، برادرشوهرم گفت چه میکنی؟ گفتم آقا مهدی همیشه بچهها را تمیز دیده، دوست دارم الان هم که بچهها را میبیند تمیز و مرتب باشند و خوشحال شود.
بعد از حمام بچهها رفتیم خانه پدرشوهرم و دیدم که اقوام از راه دور آمدهاند، شوکه شده بودم نمیتوانستم گریه کنم، چون کسانی آنجا بودند که همیشه خوشبختی من و آقا مهدی را دیده بودند و همیشه من از خوبی زندگی با ایشان صحبت میکردم و میگفتم آقا مهدی اهل خانواده است، آقا مهدی هم همیشه در جمع به جای هر مسئله دیگری از من میگفت.
میگفتم اگر الان من گریه کنم اینها میگویند دیدید بالاخره اشکش درآمد، احساس میکردم اگر گریه کنم انگار شکست خوردهام؛ اما بعد که بیشتر فکر کردم دیدم آقا مهدی همانطور که در قبل از شهادت برای من افتخار بود بعد از شهادت هم باعث افتخار من است و الان هم افتخار میکنم که همسر مجاهد فی سبیلاللّه هستم.
شهید قاضیخانی در وصیتنامه خود به چه مواردی اشاره کرده بودند؟
آقا مهدی واقعاً قدرشناس بودند و در وصیتنامه هم چند بار تأکید کرده بودند که به پدر و مادر خود احترام بگذارید، در مورد من هم نوشته بودند که همسر من کوه صبر و تحمل است و میدانم که فرزندانم را لایق و سرباز امام زمان(عج) تربیت میکند و بر ولایتمداری و حفظ حجاب تأکید کرده بودند و اینکه نگذارید خون شهدا پایمال شود و به نظر من اگر این شهدای مدافع حرم نمیرفتند قطعاً خون شهدای دفاع مقدس پایمال میشد.
قبل از شهادت هم میگفتند سوریه خط مقدم ما است، برای این است که نگذاریم دشمن وارد ایران شود؛ چرا که هدف اصلی ایران است.
انتهای پیام/
نظر شما