روایتی از شهادت به قلم همرزم شهید«محسن فیاض»/ بخش اول
امابرگردیم به آن روز ،هواتقریبا سردبودودرکوهها وتپه های منطقه برف نشسته بود عقربه ساعت دوازده ظهررا نشان می داد همه برادران عضومخابرات سپاه مشغول کاربودند.
ومسئول مخابرات سپاه کردستان برادر باقری وبرادر شهیدمحسن فیاض وارد اطاق شدند پس از سلام واحوالپرسی همه مارا جمع کردند وبرادرباقری گفتن برادران امشب به امیدخدا عملیاتی درپیش است خودرا آماده کنید که باید ساعت ده به منطقه برویم وقتی که من کلمه منطقه را شنیدم باورکنید که بدنم لرزید ودلم شور میزد و ضربان قلبم تندتند می زد.
با خود گفتم خدایا وقتی که من به کلمه منطقه را شنیدم باور کنید که بدنم لرزید و دلم شور می زد و ضربان قلبم تند تند می زد با خود گفتم خدایا چرا اینطور شدم خدایا مرا ببخش و همینطور با خود دعا می خواندم و انگار کسی در دلم می گفت که تقی پور امروز روز از دست دادن عزیزی است ( از بین شما) امروز روز شهادت است.
امروز روز مقاومت است و خلاصه امروز ، امروز که داشتم خود را می دیدم رفتم پیش برادر باقری گفتم آیا ممکن است که من امروز نیایم او گفت امروز تو باید باشی زیرا ما به همه شمااحتیاج داریم انشاءالله بعداً استراحت کن.
و خلاصه با این دعا که خدایا آخر و عاقبت این جمع را ختم به خیر گردان خودم را قانع کردم ساعت مثل برق می گذشت ساعت دو بود که همه برادران خود را آماده کرده بودند سوار ماشین شدیم پنج نفر بودیم سه نفر جلو و دو نفر عقب برادر باقری راننده ماشین برادر فیاض بغل دست راننده و برادر قزوینی هم در جوار انها نشسته بود من و برادر هاشمی هم پشت آنها بودیم با گفتن اسم خدا و صلوات دادن از سپاه و سردشت بیرون آمدیم همه برادران با روزهای قبل فرق داشتن صورتهای نورانی و شباتش بود سخن ها با روزهای دیگر فرق کرده بود و همه خوشحال بودند.
یک شور و حالی دیگری داشتن ولی من هنوز در قلبم با خودم صحبت می کردم و خود را قانع می کردم که از شهر سردشت بیرون آمدیم به اول جاده سردشت به پیرانشهر رسیدیم (جاده شهید کاظمی) ماشین همانطور می رفت من طاقت نیاوردم.
گفتم برادران امروز برایم طور دیگری است و یک حال دیگری پیدا کرده ام و می خواهم مطلبی را به عرض همه شما برسانم همه با شادی گفتن تو از همه ما کوچکتر هستی ما آماده گوش دادن به صحبت های شما هستیم من از این موقعیت استفاده کردم.
و گفتم برادران مثل اینکه امروز می خواهد برایمان اتفاقی بیفتد و شاید یکی از شماها شهید میشوید همه گفتن آن کی هست و من در مقابل این سوال ماندم که برادر شهیدمان فیاض فرمودند آن هم برادر باقری است من از پشت در آینه چهره مظلوم برادر باقری را که حاکی از عشق بخدا بود دیدم او گفت برادر شهادت که نسیب هر کس نمی شود شهادت لیاقت می خواهد اما خدا رحمت کند شهید فیاض را که در جوابش گفت پس شما لیاقت ندارید.
پس که دارد کمی با هم شوخی کردند برادر باقری گفت حالا که می خواهیم شهید بشویم پس با هم دعای فرج را بخوانیم همگی با هم شروع کردیم به خواندن دعا ..... ماشین هر لحظه به منطقه نزدیکتر می شد و در داخل ماشین از دعا و صلوات و ....
دعای فرج تمام شد برادر باقری گفت حالا همه با هم آیه الکرسی بخوانیم و از داخل جیبش قرآن کریم کوچکی را درآورد. برادر فیاض گفت: برادر باقری می شود آن قرآن را به من بدهید اما برادر باقری فرمودند نه می خواهم هنگام شهادت با من باشد.
با هم آیه الکرسی خواندیم شور و معنویت داخل ماشین برایتان بگویم انگار بچه ها دارند بخدای متعال می رسند و حالا من هم دیگر فکر هیچ چیز را نمی کردم و با آنها هم عقیده بودم انگار به همه الهام شده بود و نمی شود آنهمه خلوص سرشار از عشق بخدا را در داخل این کاغذ جای داد زیرا که زبان و بیان از گفتنش عاجز و درمانده است .
ما به اولین پایگاه رسیدیم که روستای نلاس بود همه بی سیم چی ها را جمع آوری نمودیم و برادر باقری و شهید فیاض که بیسیم ها را برایشان خواندن و کمی از کارهایمان را در همانجا انجام داده بودیم دوباره وارد ماشین شدیم و به طرف پایگاه و جلوتر که در روستای واوان بود حرکت کردیم ساعت سه و پنجاه دقیقه بود و کمی در آنجا توقف نمودیم دوباره به فلاس برگشتیم.
و برادران مسئول گفتن که باید برویم واوان با ارتش و سپاه هماهنگی کنیم دوباره به واوان برگشتیم کار هماهنگی کردن تمام شده بود خواستیم برگردیم به نلاس همه داخل ماشین نشسته بودیم و هر یک مشغول کاری بودیم لحظه لحظه حساسی بود کمی که از واوان دور شدیم که در یک لحظه متوجه شدیم که بیرون سرو صداهای عجیبی است و داخل ماشین ها پر از دود و باروت شده بود.
و صحنه یک حالت وحشتناکی داشت برادر باقری فریاد زد آخ تیر خوردم شهید فیاض بغلدست برادر باقری نشسته بود او بزحمت باقری را کنار کشید و پشت فرمان ماشین نشست تازه داشت دنده عوض می کرد که گفت آخ سوختم متوجه شدیم که او نیز تیر خورده است.
ماشین از مسیر منحرف شد و به تپه ای که کنار جاده بود خورد و دشمن ما را سر یک پیچ بزرگ کمین زده بود درهای ماشین از شدت ضربه خود به خود باز شد برادر باقری در حالی که دست خود را که خون از آن بیرون می آمد با یک اسلحه ژسه که بغل دست خود گذاشته بود به خارج ماشین رفت و سنگر گرفت.
به دنبال ایشان برادر فیاض نیز از ماشین بیرون رفت من هم که پشت سر ایشان بودم فقط از ایشان سه جمله را می شنیدم که گفتن یا امام زمان ،یا امام زمان ، یا امام زمان ، و بدون اسلحه رفت پائین و من هم با یک اسلحه کلاش دنبال وی خود را از ماشین به بیرون پرت کردم.
نفر چهارم برادر قزوینی بود خود را به ما رساند ما به هر طرف نگاه می کردیم متوجه می شدیم که باران گلوله به طرف ما روانه است اصلاً متوجه نبودیم که کجا هستیم آنها مثل سگ فریاد می زدند بریز به روی سرشان سرهایشان را ببرید و بی سیم ها را بگیرید یک نفر را سالم نگذارید ما هم با اسلحه که در دست داشتیم منطقه را به دو قسمت تقسیم کردیم.
و شروع به تیر اندازی نمودیم یک لحظه متوجه شدیم که از داخل ماشین یک نفر فریاد می زند مرا در نیاوردید من رفتم پیش ماشین دیدم که برادر هاشمی هست که بر اثر شدت ضربه ماشین به تپه پایش به داخل صندلیها که دو تیر به یک پایش خورده بود گیر کرده بود من به هر نحوی که بود پایش را از آنجا در آوردم و او خود را از پشت ماشین بما رساند.