من سرباز اسلامم!
روایتی خواندنی از التفات سلیمی پدر گرامی شهید «حسین سلیمی» به یادگار مانده است که در سالروز ولادتش می خوانید؛
خيلی مواقع که ميخواست به جبهه گيلانغرب برود مادرش سخت مريض بود متوجه شدم که خيلي در اتاقی دست بر گردن مادرش انداخته و او را ببوسد و ميگيرد مادر جان تو بايد بلند شوی تا من با خيال راحت بروم مادر جان اين را ميدانی که خواهران مسلمان ما به دست صداميان کافر و خدا نشناس به شهادت رسيدند.
من به عنوان يک مسلمان و يک سرباز بايد تا انجا که ميتوانم سريعا در راه خدا و قران به فرمان رهبر انقلاب را گوش داده و از جان و دل پذيرا هستم بايد به گفتار امامان لبيک بگويم و هرچه زودتر به جبهه بروم تا بتوانم دين خود را نسبت به کشورم انجام دهم ومادرش تحت تاثير حرف های حسين قرار گرفت.
و او را بوسيد وگفت پسرم با اين نيت پاکي که تو داري مي توانب بروب و خدا يار و نگهدار تو باشد پس از چند ساعتی که مي خواست برود با همگی گفت وگو کرد امام را تنها نگذاريد و حرف های امام را که همگی کلامش جاويد است گوش فرا دهيد واز همگی خدا حافظی کرد پی از سه ماه نامه ای برای ما ارسال داشت چون که ما نگران بوديم.
برادرش را نماز گيلانغرب کرديم يک شب هم بيشتر در سنگر خوابيده بودند دوقتي که به تهران امد و از روحيه ی او خيلی تعريف ميکرد خلاصه بعد از مدتی نامه ای نوشت که ميخواهيم به دشت عباس برويم اين را هم متذکر شويم که خيلی از جبهه يک شيشه شيرينی براي سوغاتی فرستاده بود به عنوان يادگارب نگه داشتيم چون در جبهه چيز ديگري نبود گفته بود که من خاک ميهنم از همه چيز بيشتر دوست دارم.
بسيار بچه ی با اخلاقی
بود خلاصه در دمهای اخر فرمانده اش پس از يک سخنرانی از کليه ی پرسنلی که داوطلب هستند
برای حمله ی فتح المبين خواست که داوطلب جلو بيايد او اولين نفر بود که با اتفاق دوستانش
حاضر شدند که حمله ی خود را شروع کنند بعد از انجام دادن ماموريت خيلب وقت برگشت ترکش
خمپاره ايشان را به شهادت رساندند و اين افتخار من است که پدر يک شهيد هستم اين است
که همان گونه که حسين شهيد شد در خاتمه ی سخنان رهبر کبير انقلاب لبيک گفته و طول عمر
ايشان را از خدای بزرگ ميخواهم.