روایتی خواندنی از دختر گرامی شهید «ذکریا فرهمند پاچه کناری» در سالروز شهادتش می خوانید؛
دوشنبه, ۱۲ شهريور ۱۳۹۷ ساعت ۱۶:۳۹
با نگاه به چهره معصومانه و خسته مادرم بغض امانم نداد گفتم ای خدا چه حکمتی است که هر چه بلا توی دنیاست باید برای ما پیش آید ؟ مگر چه گناهی مرتکب شدیم که تقاصش را باید پس بدهیم . عمویم دستی روی سرم کشید در حالیکه اشک توی چشمهایش حلقه زده بود و غرور مردانه اش اجازه گریه کردن را نمی داد گفت اینها همه حکمت خداست کفر نگو...
آخرین نگاه

به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید ذکریا فرهمند پاچه کناری/ سال 1327، در شهرستان رشت به دنیا آمد. پدرش حیدر و مادرش خانم بیگم نام داشت. تا دوم ابتدایی درس خواند. راننده سپاه پاسداران بود. سال 1348 ازدواج کرد و صاحب سه پسر و دو دختر شد. دوازدهم شهریور 1368، در پادگان امام علی النقی(ع) آبادان به شهادت رسید. مزار وی در بهشت زهرای شهرستان تهران واقع است.

روایتی خواندنی از دختر گرامی شهید «ذکریا فرهمند پاچه کناری» در سالروز شهادتش می خوانید؛

«وصال»

بانک اذان از مسجد شنیده می شد که مادرم برای نماز صبح مرا بیدار کرد . پدر در حال وضو گرفتن بود و زیر لب ذکرهای را زمزمه می کرد. بعد از اسلام وضو گرفتم و نمازم را خواندم در آن گوشه اطاق پدرم در حالیکه تسبیح در دست داشت به آسمان خیره شده بود و اشک می ریخت و با خدا زمزمه می کرد .

من در آن لحظه محو تماشای صورت نورانی اش شدم که در آن سپیده دم میدرخشید بعد از اینکه مناجاتش تمام شد به کنارش رفتم و گفتم : قبول باشد در جوابم گفت : قبول حق باشد هنوز اشک در چشم داشت به عکس امام خیره شد گفتم : بابا چیزی شده که ناراحتی ؟

گفت : نه دختر جان خواب عجیبی دیدم ....

مادرم که صحبتهای پدرم و ما را شنیده بود گفت : خیر باشد انشاء الله از پدرم خواستم خوابش را برایمان تعریف کند . مکثی کرد و گفت : خواب دیدم که با یک آقایی با لباس سبز در دل باغ بزرگی قدم می زدم که اطرافیان احترام خاصی نسبت به او داشتند . خیلی نورانی و خوش برخورد بود از جبهه و شبهای عملیات پرسید منهم روحیه بچه ها را برایش توصیف کردم .

رو به آقا کردم . گفتم : ببخشید اسم شما ؟ گفت : برای چه این سوال را می کنی ؟ گفتم : آخه اطرافیان به شما اردات خاصی دارند خیلی به شما احترام می گذارند . نگاه معنا داری به من کرد و پیشانی ام را بوسید و بلند شد و گفت :

جوان به امید دیداری دوباره ، که یکدفعه از خواب پریدم ، در آن موقع از اینکه چنین پدری با روحیه والا و عرفانی دارم احساس غرور کردم بعد از یک هفته پدرم عازم جبهه شد ، سه روز بعد یکی از دوستانش بنام علی خبر شهادتش را آورد .

در همان لحظه فهمیدم که آن آقای سبز پوش جز سید الشهداء کسی نوبد که پدرم را به مهمانی بهشت دعوت کرد .

ششم شهریور 1368

پدرم دیده بسویت نگران است هنوز *** غم نادیدن تو بار گران است هنوز

آنقدر مهر و وفا بر همگان کردی تو *** نام نیکت همه جا ورد زبانست هنوز

آخرین نگاه

«آخرین نگاه»

باور کردنش برایم سخت بود چطور می توانستم این خبر غیر منتظره را باور کنم . از همان روز اول که به جبهه اعزام شده بود از آمدن چنین خبری وحشت داشتم .

صبح روز دوشنبه بعد از نماز صبح دستهایم را به درگاهش بلند کردم میدانستم که بنده حقیرش را دست خالی نمی گذارد . یک ساعتی با تمام وجودم برایش دعا کردم از خدا خواستم که سایه پر مهرش را از سر ما کم نکند هوای شهر در آن صبح برایم سنگین آمد خیلی مضطرب و پریشان بودم ساعت هفت و سی دقیقه صبح زنگ منزل بصدا در آمد درب را باز کردم عمویم بود . فورا آماده شدم بهمراه مادر و عمویم راهی بیمارستان توحید شدیم بین راه دلم خیلی شور می زد ، حال دیگه ای داشتم دائم توی دلم نذر و نیاز می کردم همه ناراحت بودند از آیینه جلو نگاهی بصورت مادرم کردم چه رنگ پریده بود و سکوت غریبی داشت نگاهش به دور دستها میخکوب شده بود .

با نگاه به چهره معصومانه و خسته مادرم بغض امانم نداد گفتم ای خدا چه حکمتی است که هر چه بلا توی دنیاست باید برای ما پیش آید ؟ مگر چه گناهی مرتکب شدیم که تقاصش را باید پس بدهیم . عمویم دستی روی سرم کشید در حالیکه اشک توی چشمهایش حلقه زده بود و غرور مردانه اش اجازه گریه کردن را نمی داد گفت اینها همه حکمت خداست کفر نگو...

بعد از چند ساعت به بیمارستان رسیدیم دسته گلی خریدم و وارد بیمارستان شدیم پاهایم سست شد و زانوهایم می لرزید اولین باری بود که وارد بیمارستان می شدم هر طور که بود از چند سالن و پله های پی در پی گذشتیم اما اینجا که بخش نبود ؟

به مادرم گفتم اینجا کجاست ؟ گفت : چیزی نیست بخاطر اینکه اتاق و تخت خالی نبود مریضها را اینجا آوردند از صحبت و حرکات مادرم متوجه شدم که حقیقتی تلخ را از ما پنهان می کنند . همینکه از پله ها بالا رفتیم با صحنه عجیب روبرو شدم افرادی که برای ملاقات آمده بودند از پشت پنجره با مریضها صحبت می کردند ، جمعیت را کنار زدم و به دریچه کوچکی که آقایی آنجا روی صندلی نشسته بود رسیدم . گفتم : آقا نمی شود بیایم داخل ؟ پوزخندی زد و گفت : نخیر . گفتم : برای چه؟ گفت : مقررات است حالا بگو ببینم با کی کار داری ؟ گفتم : با آقای فرهمند . دریچه را بست از این حرکتش خیلی عصبانی شدم و با نگاهم از پشت شیشه دنبالش کردم به انتهای سالن رفت .

بعد از چند دقیقه ....

خدای من چه می دیدم از آن انتها آرام آرام می آمد از راه رفتنش متوجه شدم که دردی در پا احساس می کند به زحمت بسیار بطرفمان می آمد ، دلم میخواست جلو می رفتم و دستش را می گرفتم . اما تقلای من فایده ای نداشت میان من و پدرم یک شیشه ضخیم و بزرگی بود با دیدن پدرم اشک امانم نداد یواش یواش آمد و نشست پشت شیشه ، بی اختیار زانو زدم دستهای لرزانم را چسباندم به شیشه . پدرم نگاهی به دست و صورت رنگ پریده ام کرد و دستهای باند پیچی شده اش را به طرفم آورد انگار می خواست اشکهایم را پاک کند و چیزی بگوید .

می خواستم شیشه را بشکنم و دست پدرم را ببوسم ولی نمی شد صورتم را بی اختیار محکم چسباندم به شیشه با این حرکتم اطرافیان تحت تاثیر قرار گرفتند و نگاهم می کردند شاید فکر می کردند که دیوانه شده ام بهمدیگر چیزهای می گفتند اما من هیچ نمیدیدم جز صورت پدر و هیچ چیز نمی شنیدم جز صدای او

رفتنت را باور نمی کنم

بی تو چگونه سر کنم : " چگونه "

رفتنت را چگونه ؟

باور نمی کنم که تو نیستی .

باور نمی کنم : کوچ تو را از کوچه های شهرمان باور نمی کنم

پرزدنت را از آسمان ، نبودنت را باور نمی کنم

مهاجرتت را از شهرمان باور نمی کنم

ای پدر عزیز

چگونه رفتنت را باور کنیم

اگر روزی هم باورم شود سر مشق

دفتر زندگیت ، راهت را ، هدفت را

آرزویت را که همانا ادامه راه سید الشهدا

حسین بن علی است هرگز از یاد نخواهم برد .

یک لحظه فورا بلند شدم همان آقا را دیدم گل را دستش دادم که به پدرم بدهد گل را به دستش داد و پدرم شروع کرد به بو کردن گلها چقدر عمیق به گلها نگاه می کرد و اشک می ریخت شروع کردم به التماس کردن به آن آقا که ترا به خدا لااقل برای پنج دقیقه یا کمتر اجازه بده که بیایم داخل لااقل دستش را ببوسم اما آنقدر سندگل و بی رحم بود که سالن را ترک کرد و درب را محکم بست نگاه به پدرم کردم اولین باری بود که میدیدم پدرم اشک می ریزد از این صحنه قلبم آتش گرفت . فقط نگاه می کرد و نگاهش می کردم اشاره کردم که دستهایش را به شیشه بچسباند پدرم این کار را کرد و دستهای لرزانش را به شیشه چسباند صورتم را روی دستش گذاشتم و دستش را بوسیدم .

از نگاهش آنروز فهمیدم که نگران من است فهمیدم که سایه پر فروغش بالای سر ما نیست دیگر دستان پر محبتش را بر سر ما نمی کشد ، او نگاه می کرد و اشک می ریخت در آخرین دقایق ملاقاتمان سر مشق آخر زندگیش را با نگاه نوشت و با قطرات شبنم امضاء نمود و به دستم سپرد تا برای همیشه در قلبم محفوظ بماند .

درود شقایقها بر تمامی شهیدان خفته در خاک از کربلای حسینی تا کربلای خمینی ./ شانزدهم شهریور 1368

منبع: پرونده فرهنگی شهدا/ اداره هنری، اسناد و انتشارات/ شهرستان های استان تهران

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده