سنگری پر از عطر گل محمدی !
ردپا
سنگر پر از عطر گل محمدی شده ؛ دوباره مجید جانمازش را پهن کرده تا نماز بخواند . چهره اش نورانی شده ؛ اشک در چشمانش جمع شده ؛ می خواهد برود !
باید برود . گرد و خاک پوتین هایش را با دستمال پاک می کند . اسلحه اش را تمیز می کند . جانمازش را جمع می کند و در جیب پیراهنش جا می دهد . باید برود . همه همرزمانش جلوی سنگر جمع شده اند و همدیگر را در آغوش می کشند و حلالیت می خواهند . مجید هم همراهشان می شود ؛ چشمانش غرق شادی اند ؛ می خواهد برود . باید بروم ... ! مثل این که کسی در دوردست ها او را صدا می زند ... !
همه جا تاریک تاریک است . همه پشت سر هم از گذرگاه رد می شوند ؛ سکوت و تاریکی دست به دست هم گردان را جلو می رانند . رایحه گل محمدی در دشت پخش شده است . مجید آرام جلو می رود . می خواهد اولین نفر باشد . من باید بروم . مهدی می گوید : « از ما جدا نشو ! جلو جلو ... نرو ...! »
نیرویی مجید را به جلو می برد . از گردان دور شده است ...
باید بروم ! صدای مین دشت را می لرزاند . هیچ کس میدان مین گذاری را ندیده است . گروه شناسایی خبری از میدان مین نداشته ؛ ردپاها روی خاک مانده است و حالا عطر گل محمدی در هوا پخش می شود ...