روایتی از زندگی شهیدی که تاب ماندن نداشت!
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید محمود امامی امین/ در هفدهم شهریور 1348، در شهرک شهید نواب صفوی «جلیل آباد» در یک خانواده مذهبی متولد شد و دوران کودکی را در میان خانواده خود گذراند. آنگاه در سن هفت سالگی جهت شروع تحصیل وارد دبستان شد.
و از همان وقت که شروع نمود از حافظه و استعداد بسیار خوب و عالی برخوردار بود. همیشه پیشرفت بسیار خوبی از عهده درسهای خود برمی آمد. او به برنامه های مذهبی و مجالسهای سخنرانی علاقه شدیدی داشت. و چنانچه از همان دوران کودکی نماز خواندن را شروع کرد.
البته با راهنماییهای پدرش به خواندن قرآن که بیش از حد اهمیت می داد. در هیئتهای قرآن و همچنین در زمان انقلاب در دعاهای کمیل شرکت فعالانه ای ملت شهید محمود امامی با اینکه از نظر سن خیلی کوچک بود.
اما از نظر معرفت، عقل ، درک، انسانیت و مهربانی انسان بزرگی بود. ایشان پس از گذراندن دوران دبستان در همان شرکت مذبور به مدرسه راهنمائی راه یافت.
ضمن اینکه سرگرم تحصیل بود. در راهپیمائیهای انقلاب اسلامی شرکت می کرد. به انقلاب اسلامی و امام امت علاقه خاصی از خود نشان میداد.
وقتی جنگ تحمیلی شروع شد. مدام عشق رفتن به جبهه را داشت و همیشه آرزو داشت، روزی برسد تا بتواند خود را در صحنه های نبرد حق علیه باطل برساند. تا اینکه به عضو انجمن اسلامی درآمد. بعد هم در بسیج شرکت شد. در بسیج خیلی چیزها آموخته بود.
چون آنقدر علاقه داشت که بی حد بود، بعضی شبها وقتی که پست او فرا می رسید، با کمال دقت از منطقه تحت پوشش خود حفاظت می کرد. خلاصه با شرکت فعال در بسیج توانست یک دوره آموزش را طی نماید و مثل اینکه خود را برای جبهه آماده می کرد.
که همانطور هم شد پس از طی یک دوره آموزش به پدرخود و مادرش پیشنهاد جبهه رفتن را نمود این مورد با آن ها صحبت کرد. پدرش گفت: ایشان مکث کرد و گفت: فرزندم چون برادرت احمد در جبهه می باشد باید صبر کنی تا او برگردد بعد تو بروی آخر آخر باید کسی هم باشد که کمکی ب ما بکند.
اما او دیگر تاب نداشت و مدام از خدا آرزوی روزی می کرد که برود و با صدامیان کافر بجنگد تا اینکه برادرش احمد برای آخرین بار به مرخصی آمد. و او تصمیم گرفته بود که هر هر طور شده با برادرش برود.
به پدرش گفت: من هم با برادرم احمد به جبهه بروم و در این
مدت که تعطیل هستم با بعثیان کافر مبارزه کنم. پدرش قبول کرد.
احمد اصلاً قبول نکرد بعد محمود وقتی دید که کمی با مشکلات مواجه است دست به دامن خداوند
شد. شب آخر که صبح آن برادرش احمد میخواست حرکت کند. شهید محمود هنگام نماز مغرب
شروع به مناجات با خداوند می کند که مادرش می شنود و صدای زمزمه مناجات او را می
شنود وقتی خوب گوش می کند می شنود که می گوید. خدایا تو خود گواهی که من از همه بی تاب ترم و مقاومت در
مقابل دشمن کافر را دارم. پس خودت وسیله رفتن مرا آماده نما. من به پدر و مادرم
خیلی علاقه دارم و حاضر نیستم که خدای ناکرده آنها از دستم برنجند. مادرش پس از شنیدن این مناجات بی تاب می شود. و موضوع را با
پدر او درمیان می گذارد که ایشان بعد او را صدا کرد و گفت: محمود جان من بسیار
خوشحالم که فرزندی چون تو را دارم و از جان و دل حاضرم در راه استقلال کشورش از
هیچ کوششی دریغ کند. من برای تو و دیگر رزمندگان عزیز می خواهم از صمیم قلب
آرزوی پیروزی را از پیشگاه قادر توانا دارم. آنگاه او از خوشحالی اشک شوق بر
چشمانش او جاری شد. از این حرف پدرش خیلی خیلی خوشحال شد. و در روزبیست و هشتم تیر 1362 با برادر بزرگش اعزام جبهه شد
و در تاریخ دهم مرداد 1362 در سر پل ذهاب توسط نیروهای عراقی بر اثر مواد منفجره و
اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.
برادرش احمد نیز شهید شده است.