قاب عکس !
سه نفر از خانواده آقای پازوکی به هنگام شروع جنگ به جبهه رفتند . هر بار که اعزام می شدند ، هر سه باهم می رفتند و هر سه نفر با هم بر می گشتند .هر سه نفر یک منطقه را انتخاب کرده بودند . پدر و دو فرزندش ، مصطفی پازوکی و دو فرزند عزیزش اسدالله و مسعود یا همان بهروز .
اسدالله در پایان سال 1364 از این کاروان جدا شد و به آرزویش رسید . دو نفر دیگر ماندند . پدر و مسعود . پدر ، به خانه بازگشت و اما مسعود تا آخرین لحظات دفاع مقدس در جبهه ماند .
داغ جدایی اسدالله بر پدر سخت بود و با این وجود هیچ
فشاری بر مسعود وارد نمی کرد که به خانه برگردد . مسعود عاشقانه به شهادت برادرش
فکر می کرد و همیشه آرزوی دیدار برادر را داشت .
مسعود که در فرماندهی گردان حمزه سیدالشهداء بود طی فرصتی که دست می داد تدریس می کرد . با همان حقوق حق التدریسی زندگی اش را می گذراند . در موقعیت هایی که داشت شغل های مهمی را به مسعود پیشنهاد می کردند که هیچکدام از آنها را نپذیرفت . همیشه می گفت :
"برای ماندن نیامده ام ، تا چند وقت دیگر باید برگردم . جنگ تقریبا تمام شده بود که او را برای یک عملیات مهم فرستادند اسلام آباد غرب ، عملیات مرصاد، سال 1367 . او که همیشه آماده رفتن بود از همه خداحافظی کرد و گفت : "شاید دیدار آخر باشد " و رفت ."
حالا عکس اسدالله و مسعود در یک قاب عکس بر روی طاقچه خانه اشان است و پدر در مقابل عکس ایستاده و اشک چشمانش را پاک می کند . روزی او به همراه دو پسرش یک گروه سه نفری را تشکیل داده بودند در همه جا با هم بودند . پدر گفت : نباید عکس شما دو تا در درون قاب بود بلکه به جای شما من باید می بودم.