روایتی برادرانه از «شهید محمود نوابی» در سالروز شهادتش منتشر شد
همیشه شبها به پست می رفت یک روز من در کمد کتاب وی را باز کردم و یک ساک تمیز و نو در آن بود درش را باز کردم و دیدم یک حوله و یک زیر پیراهنی در آن است فکر کردم که او می خواهد به حمام یا شنا برود بک کسی چیزی نگفتم تا اینکه شب از سساعت هشت شب تا دوازده پست داشت.
چون طبق عادت قبلی شبها در حسینیه می خوابید زیاد منتظرش نبودیم صبح نیامد تا ظهر صبر کردیم بعد بابام رفت حسینیه دوستاش گفته بودند شب اینجا بود بعد رفت.
بعد که بابام به سپاه رفته بود یکی از دوستانش گفته بودند که به من گفته می روم پادگان حر و در گروه شهید چمران آموزش می بینم بعد که رفته بودند پادگان حر محمود را میان بچه ها پیدا کرده بودند و به او مقداری پول داده بودند .
یک روز تلفن زد من رفتم با وی صحبت کردم گفت به محمد بگو اگر من بیام خونه و سر بزنم باز دوباره می روم خلاصه کمی حرف زدیم و تمام شد بعد از چند دفعه ای که آمد و رفت و قرار شد که فردای آن روز برود محمد گفت نرو و خودم می فرستد.
در سپاه و رفت و ثبت نام کرد و یک امتحان داد با نمره ای بس بالا قبول شد و درسش را نیمه کاره گذاشت اول نظری بود که رفت پاسدار شد شهید محمود نوابی در پانزده فروردین سال 1360 وارد سپاه پاسداران فولاد شهر شد.
و در آنجا دوره دید بعد وارد سپاه پاسداران ذرین شهر اصفهان شد و در آنجا فنون کامل نظامی را دید و سپس از طرف سپاه ماموریت یافت که به براردان بسیجی تعلیم دهد.
بعد از چند ماهی او برای اولین بار در روز نوزدهم شهریور 1360 به جبهه اعزام شد . در جبهه دار خوین محمدیه در اطراف اهواز مشغول نبرد با خصم ستمگر شد و در حمله حصر آبادان شرکت داشت عملیات حصر آبادان را در پنجم مهر ماه سال1361 بود پنجم مهر 1361 بعد برای مرخصی به تهران بازگشت و دیداری با همه دوستان و اقوام تازه کرد پس از یک هفته مرخصی به سپاه رفت و دوباره به جبهه رفت .
شهید نوابی از جمله پاسدارانی بود که طاقت ماندن در پشت جبهه و به همین منظور همیشه سعی می کرد هر طوری شده خودش را به دوسستان همرزم در جبهه اش برساند .
وقتی به او می گفتند تو به در ما در پشت جبهه می خوری و باید براردان بسیجی را تعلیم بدهی می گفت من قبول نمی کنم من زندگی ام در جبهه است و وابسته به جبهه .
من آنقدر به جبهه بروم تا ساخته شوم و اگر هم ساخته نشدم آنقدر می مانم تا ساخته شوم و یک فرد مثمر ثمری برای کشورم باشم و دیدیم که او آنقدر در جبهه ماند تا اینکه ساخته شد و به لقاء الله پیوست .
او همیشه در نامه ها یش صحبت از امام می کرد و تکیه بر نابودی منافقین وی می گفت امام یادتان نرود او را فراموش نکنید برای او دعا کنید چون او طرفدار اسلام است و منافقین را نابود کنید .
وی هر بار که از جبهه می آمد با قلبی مملو از خاطرات زیبا می آمد و گفتنی های بسیار داشت او از فداکاریها و جانبازیهای رزمندگان اسلام در جبهه های صحبت می کرد و از بی ثبات بودن و از بی ایمانی از شر کفر می گفت یک بار که برای مرخصی به تهران آمده بود حمله بستان شروع شد.
او به قدری ناراحت بود از اینکه در جبهه نبود که به سر خود می زد و می گفت لیاقت نداشتم که آنجا باشم او در عملیات فتح المبین، بیت المقدس، علی بن ابیطالب و فتح خرمشهر در جبهه بود بعضی وقتها پشت پاکت نامه اش می نوشت بازگشت کربلا .
او به ذوق و شوق کربلا روانه جبهه ها گشته بود و همچنین در عملیات رمضان هم شرکت داشت و او از طرف سپاه فرمانده گردان موسی بن جعفر از گروهان ابوذر بود و در تیپ امام حسین که در شب بیست و سوم رمضان در جبهه شلمچه به شهادت رسید و در روز بیست و چهارم به اصفهان روز بیست و پنجم به تهران و روز بیست و ششم در بهشت زهرا دفن گردید.
ـــــــــــــ«راهش پر رهرو و روانش شاد باد»ـــــــــــــــ