درد فراق!
درد فراق
فقط 19 سالش بود . دانش آموز رشته فرهنگ و ادب بود . با این سن کم دو بار هم توی جبهه ها زخمی شده بود . دفعه آخر پیش من آمد و گفت : « دوباره می خوام برم جبهه . »
یک جوری شده بودم . دلم نمی خواست از پیشم برود . انگار به دلم افتاده بود که دیدار آخر ما خواهد بود . یک حسی در دلم می گفت : « اصغر دیگر برنمی گردد . »
موقع رفتن به قد و بالایش نگاه کردم . تمام خاطرات کودکی هایش یک لحظه آمد توی نظرم ؛ با آن لباس خاکی رنگ و پوتین های سیاهش خیلی قشنگ شده بود . نمی توانستم از او خداحافظی کنم ؛ واقعا لحظه خداحافظی خیلی سخت است .
چند قدم که رفت طاقت نیاوردم . دویدم دنبالش . متوجه شد و برگشت . بعد هم گفت : « مادر جان ! شما برگرد . من قول می دهم دوباره بیایم . » برگشتم و این بار اصغر با بدرقه نگاهم در پشت پیچ کوچه محو شد و حسرت نگاه دوباره را برای همیشه با یک دنیا درد فراق در دلم باقی گذاشت .
شهید اصغر نعیمی بافرانی در فرازهایی از وصیت نامه اش این طور می نویسد:
« خدایا ! از تو می خواهم که فیض عظیم شهادت را که نصیب صالحان و خالصان خود می کنی . نصیب من نیز بگردانی و مرا نیز در صف طولانی آنها قرار دهی ..
پیروی از این پیر خمین ، پیروی از حسین بن علی است . هر کس از این انقلاب و امام دست بکشد و از صحنه انقلاب خارج بشود ، پشت به خدا و پیامبرش کرده و دچار عذاب سختی خداهد شد . »
منبع: کتاب حیات جاوید