«شهيد کامران ابراهيمی» رزمنده جنگهای نامنظم «شهید چمران»
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید کامران (ميثم) ابراهيمی به سال 1341 در يکي از محله هاي تهران بنام نظام آباد بدنيا آمد. و با وجود خود فضاي خاموش خانه را روشنايی بخشيد و پدر و مادر را بعد از نه ماه انتظار اين اولين شکوفه زندگيشان ، به آرزويشان رساند مثل تمام بچه ها دوران کودکيش را سپري کرده و در سن شش سالگی در مدرسه ای دولتی از وی ثبت نام به عمل آوردند.
از آنجايی که کودک کنجکاوی بود کمتر به درس توجه می کرد و در نتيجه در کلاس اول مردود شد در دوران راهنمايی هم علاقه چندانی به درس نداشت ، به همين دليل تا کلاس دوم راهنمايی هر سال با تجديدی قبول می شد و در کلاس سوم راهنمايی ضمن آشنا شدن با کتاب حرفه و فن به سيم کشی ساختمان و برق علاقمند شد.
و در نتيجه ترک تحصيل نمود و به کار سيم کشی در منازل و کار در کارخانه پرداخت ، او ارتباط هر چه بيشتر با مردم را نيز دوست داشت و نسبت به مردم مخصوصاً نيازمندان بسيار مهربان بود بطوريکه در بعضي موارد مجاناً براي ساختمان آنها سيم کشی می کرد و يا وقتی کسی مشکلی داشت سعی در رفع آن را می نمود.
شهريور سال 59 جنگ تحميلي عراق به ايران آغاز شد شروع آن او که در مورد مسئله اي تا اين اندازه مهم نمی توانست ساکت بنشيند و به زندگي عادي و روزمره اش همچنان ادامه دهد از طريق کارخانه به جنگهای نا منظم شهيد چمران ملحق شد.
و به جبهه رفت و در طول همين رفتنها يکبار همراه با برادران رزمنده با پاي پياده از تهران تا قم موفق به ديدار امام امت شد که بعد از بازگشت چنان با اشتياق از اين ديدارش صحبت می کرد که گويي به آرزويی غير ممکن دست يافته بود و تماماً از چهره نورانی امام و صلابت و شکوه ايشان صحبت می کرد.
و همچنان آرزوي ديدار مجدد ايشان را از خدا می خواست و اين ديدار به نحو چشمگيري در اخلاق ، رفتار و روحيه او موثر واقع شده و اعمالش را تحت شعاع قرار داده بود بطوری که بعد از اين ديدار تصميم گرفت به عضويت سپاه درآيد.
گرچه قبل از اين دائماً از طريق ستاد جنگهاي نا منظم شهيد چمران به جبهه مي رفت و زير رگبارهای بی امان دشمن که هر لحظه خطر اصابت آنها بر انسان بود ايستاده نماز می خواند.
و حتي يکبار با وجود اينکه در حين نماز به او ترکش خمپاره خورده بازويش را مجروح کرده باز هم خالصانه تر به عبادتش ادامه داده بود يکبار که از جبهه آمده بود مي گفت در يکي از مراسم دعاي توسل در حاليکه به خاتمه دعا رسيده بودم و همه در نهايت خضوع و خشوع و حضور قلب مشتاقانه "امام زمان" را ندا مي کرديم.
و عاشقانه به ايشان متوسل شدهبوديم ناگهان نوري را ديديم که در جمع ما در آن تاريکي شروع به درخشش کرد آنهايي که چشم بصيرت بيشتري داشتند "آقا امام زمان " را ديدند و ما که در سطح پايين تري از تقوا بوديم فقط نوري از ايشان را ديديم.
کامران از جانب سپاه بعنوان مربي انتخاب شد تا ديگران را آموزش دهد و در عين مربيگري گاهگاهي هم به جبهه مي رفت اما همين کار او را از جبهه و حضور مستمر در آن کمي دور کرده و باعث نا آرامي وي شده بود گويي گم کردهاي دارد که خود در جبهه آنرا مي يابد.
در اين دوران يک سر داشت و هزار سودا، در عين اينکه در پادگان امام حسين مشغول خدمت بود قصد ادامه تحصيل نيز داشت اما هيچگاه اين موفقيت برايش مهيا نشد چرا که شبانه روز او از فعاليت و خدمت به خدا و خلق پر شده بود به نحويکه کمتر او را در خانه مي ديدند.
همواره چهار صبح از خانه خارج مي شد و نيمه شب به خانه بر مي گشت در محله فعاليتهاي زيادي داشت براي اولين با پايگاه بسيج شامل بسيج برادران و بسيج خواهران را در محل مسکونيشان تشکيل داده و از طرفي اقدام به تشکيل انجمن اسلامي کرده شوراي محلي را اصلاح کرده و طرحي براي نظارت بر کار شورا به اجرا گذاشت همواره با روحانيون و دست اندر کاران در ارتباط بود.
و با نظارت آنها کارهايش را انجام ميداد از طرفي مسئولين سپاه هم مانع از جبهه رفتن او مي شدند حتي يکبار که خيلي اصرار کرده بود او را به جبهه بفرستند به او گفته بودند تو در جبهه يک نفري و فقط يک سنگر را پر مي کني اما در اينجا يک گرداني که سنگرهاي زيادي به واسطه تو در جبهه پر مي شود.
اما وي تمام اينها را تنها توجيهي بيشتر نمي دانست در منزل در جواب به سؤال والدين که چرا دوست داري اينقدر به جبهه بروي مي گفت چطور شما وقتي يکبار به مشهد مي رويد دوست داريد باز هم برويد خوب جبهه هم مشهد ماست يکبار که رفتيم و با حال و هواي آن آشنا شديم باز هم دوست داريم برويم.
و حتي هر بار اشتياقمان چند برابر مي شود با اصرار فراوان او قرار شد بمدت يک هفته جهن مأموريتي به همراه تعدادي ديگر از برادران به جبهه برود در طي همان يک هفته بارها خواسته بود به خط مدم برود.
که جلوگيري کرده بودند و به وي گفته بودند ما نمي توانيم شما را به اين سادگي ها از دست بدهيم بعد از بازگشت از اين سفر يک هفته اي از جبهه روح نا آ رامش بيشتر در تب و تاب جبهه بود در اين دوران بود که برايش به خواستگاري دختري که خود عضو بسيج بود رفتند.
بهر حال در پادگان آنقدر تلاش کرده تا بالاخره رضايت مسئولين را جلب نمودو با انتقالي او به جبهه بعنوان فرمانده گردان موافقت شد گر چه او هيچگاه و در هيچ جا خود را به عنوان فرمانده معرفي نکرد او از فرماندهي خود چيزي نمي گفت چرا که تصور مي کرد امکان دارد باعث بروز عجب و غرور در او شود و اين امري بود که همواره از آن گريز داشت .
او در عمليات مقدماتي والفجر بعنوان فرمانده گردان به جبهه اعزام شد و رشادتهاي زيادي از خود نشان داد بعد از اين عمليات يکبار جهت آوردن شهدا و مجروحين به تهران بازگشت وقتي به منزل آمد لباس خودش نيز خوني شده بود که اين در اثر خونريزي جراحتهايش بود که در اثر اصابت ترکش خمپاره بوجود آمده بود.
گر چه لباس اصليش که بيشتر خوني شده بود را اصلا به خانه نياورده او حتي خودش هم بعنوان مجروح برگشته بود اما هرگز دراين مورد چيزي نگفت در منزل جراحت پايش از يک طرف و تلاش براي تظاهر به سالم بودن آن از طرف ديگر درد شديدي را بر او وارد ميکرد.
اما در سايه ايمان و عشق سرشارش به هيچ عنوان ناراحتيش را بروز نداد، بطوريکه وقتي همسايه ديوار بديوار که از جراحت پايش مطلع بود به خانه آمد و سعي کرد ديگران را مطلع نمايد فوراً و با قاطعيت وانمود کرد که پايش سالم است و گفت مي بيني که دارم راه مي روم و هنوز ايستاده ام.
دراين آخرين بار با دايي اش که خيلي با او صميمي بوده مي گفت : بيا با هم به جبهه برويم تو با اخلاق خوب و طبع شوخي که داري در آنجا مي تواني به رزمندگان روحيه دهي اما دايي هم براي اينکه مانع از رفتن او شود گفت: تو در شهر بمان در همين جا هم مي تواني مثل جبهه خدمت کني بهر حال هيچکدام نتوانستند همديگر را قانع کنند.
و بالاخره بعد از دو روز راهي جبهه شد در ايستگاه قطار با وجود سفارشهاي مکرري که به والدين مي کرد تا گريه نکنند خودش هنگامي که قطار به راه افتاد و هنوز کنار شيشه بود دستمال سفيدش را جلوي چشمانش گرفته و شبنم اشکهايش را پاک مي کرد.
قبل از عمليات به برادران رزمنده گفته بود که دوست دارد با فرود آمدن گلوله بدون لحظه اي درنگ شهيد شود که نه اسارت و نه معلوليت را دوست نداشت که چه خوب هم به آرزويش رسيد از ساعات اوليه عمليات همراه با گردانش در خط مقدم شمال فکه ، در ظلمت شب و در هواي سوزان روزو در عطش خاک تفتيده جنوب بدون نوشيدن حتي قطره اي آب درعرض چهل ساعت با آخرين توانهايش مي جنگيد.
در لحظات آخر از يکي از رزمندگان ديگر تقاضاي آب کرده ،آن برادر هم تانکري را به نشان داد و او هم با عجله بطرف تانکر رفت اما نااميد از قطره اي آب برگشته بود بهر حال با نا اميدي از وجود قطره اي آب مي جنگيد و همواره سعي داشت پيشاپيش سپاه و جلوتر از ديگران باشد.
بطوريکه وقتي يکبار جهت دادن دستورات لازم به عقب برگشته بود يکي از برادران خواسته بود که جلو نرود و به او گفته بود: برادر شما جلو نرو پدر و مادرت در انتظار تو تنها پسرشان هستند بگذار ما رويم باري آن برادر سيماي شهادت را در او ديده بود.
اما او هم گفته بود نه شما مواظب خودتان باشيد پدر و مادر شما بيشتر منتظرتان هستند من با خانواده ام اتمام حجت کرده و تمام حرفهايم را زده ام دوباره به خط مقدم برگشت تانکهاي دشمن همچنان در حال پيشروي بودند که اين عاشق تشنه که تشنه تر از آب تشنه وصال حق بود سعي در نابود کردن تانکها داشت اولين و دومين تانک را منفجر کرد.
اما تانک سوم را که خواست نشانه بگيرد ناگهان خمپاره اي بطرفش پرتاب شد و ترکش آن به پشت سرش اصابت کرد و . بیست و ششم اردیبهشت 1361، در رود کارون غرق شد و به شهادت رسید. اثری از پیکر وی به دست نیامد. قامت استوارو پر صلابت اين گل بوستان جبهه را نقش بر زمين کرده و پر پر نمود.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا/ اداره هنری، اسناد و انتشارات/ شهرستان های استان تهران