روایتی پدرانه از «شهید میراژدر موسوی»
نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید میراژدر موسوی/ یازدهم بهمن 1341، در روستای افشار حق از توابع شهرستان میانه چشم به جهان گشود. پدرش سیدجلال و مادرش خدیجه نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. کارگر بود. ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. شانزدهم اسفند 1361، در سومار توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت گلوله به چشم، شهید شد. پیکر او را در بهشت زهرای شهرستان تهران به خاک سپردند.
روایتی خواندنی از میرجلال موسوی پدر گرامی شهید میراژدر موسوی آنچه در پرونده فرهنگی شهید در بنیاد شهید درج شده است را در ادامه می خوانید؛
عهد ناگسستنی
پسرم خاطرهاي را از دوران سربازياش اين گونه برايم بازگو كرد:
روزي ما در محل خدمت خود در منطقه مرزی مستقر بوديم پيرمردي عرب زبان به جمع ما پيوست. حالتی نا آرام داشت پرسيدم چرا آرام نميگيری؟ در جوابم گفت: من اهل خرمشهر هستم.
سه پسر داشتم دو تای آنها مغازه طلا فروشي داشتند و يكي از آنها بنگاه ماشين.
هنگامي كه خرمشهر توسط نيروهاي متجاوز عراقی اشغال شد پسرانم بدست آن كوردلان به شهادت رسيدند و مغازههايشان به غارت رفت. من و سه عروسم در منزلمان سكونت داشتيم. وقتي عروسهايم مطلع شدند كه متجاوزان در حال نزديك شدن به محله ما می باشند تصميم بر آن گرفتند كه به هيچ عنوان بدست سربازان دشمن اسير نشوند.
از اين رو يكي از عروسهايم درحالي كه اسلحهاي بدست داشت به نزد من آمد وگفت: پدر جان! شما ما را بكشيد تا به دست عراقيها اسير نشويم و پس از كشتن، در زير زمين قبرنما.
من از گفته عروسم بسيار متأثر شدم و ناخودآگاه اشك
از چشمانم سرازير شد. لحظاتي بعد در جوابش گفتم: دخترم: اينكار از من ساخته نيست.
اسلحه را از دستم گرفت. ابتدا آن دو عروس و سپس خودش را مورد اصابت گلولهها قرار
داد. من بيهوش برزمين افتادم. وقتي به هوش آمدم با كولهباري از غم و اندوه آن سه
تن در زير زمين منزلمان دفن نمودم.
در آنجا با خود عهد نمودم كه تا آخرين قطره خونم با متجاوزان بعثي بجنگم. سربازان عراقي لحظه به لحظه به محله ما نزديكتر ميشدند. در حين درگيري چند تن از آنان را به هلاكت رساندم و آنگاه تصميم گرفتم به نيروهاي رزمنده خودمان بپيوندم تا دوشادوش آنان از ميهن اسلاميام در مقابل تجاوز بعثيان دفاع نمايم.
وقتي صحبتهاي پيرمرد به پايان رسيد همه چهرههاي بچههاي رزمنده پر از اشك شده بود. در آن لحظه من و بقيه دوستانم همانند آن پيرمرد عهد كرديم كه اگر صد جان هم داشته باشيم در راه دفاع ازاسلام عزيز وخاك مقدسمان قرباني كنيم.
شفاعت والدين در آخرت
حدود يك سال قبل سال 1384 شبي در عالم رويا خود را در باغي بسيار زيبا و سرسبز يافتم و در حالي كه در قسمتي از باغ پسر شهيدم به همراه دوستانش خوشحال و شادان قدم ميزدند.
پسر آرام آرام به من نزديك شد پس از سلام و احوالپرسي با هم روبوسي كرديم. من كه غرق در شادي بودم به ياد روزهاي دوري از فرزندم لحظاتي اشك ريختم. وي مرا دلداري داد و گفت: آقا جان گريه نكن. همان طور كه خودت ميبيني جاي من بسيار خوب است و من در اينجا درآسايش و راحتي زندگي ميكنم.
پسرم كه دختري از وي به يادگار مانده است در مورد او به من گفت: آقا جان! جان شما وجان دخترم در جوابش پاسخ دادم: از بابت وي نگران نباش من او را روي چشمانم نگه ميدارم.
در ادامه صحبتهايش گفت: خداوند به من درجه شهادت را عنايت كرده است. انشاءاله شما را نيز شفاعت ميكنم. در ادامه گفتگويمان ازاحوال مادرش جويا شد و من به وي گفتم: حال مادرت خوب است و تنها در فراغ تو بسيار گريه ميكند.
به من پيغام داد كه به مادرش بگويم حال پسرش خوب است و زماني كه به آن دنيا رخت بربندد اوما را شفاعت خواهد كرد.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا/ اداره هنری، اسناد و انتشارات/ شهرستان های استان تهران