چهارشنبه, ۰۹ اسفند ۱۳۹۶ ساعت ۱۰:۱۷
اسیر عراقی، چند ساعتی که سرش را روی شانه های حاج کاظم گذاشته بود، به یاد آورد و با خود گفت حتماً حسابم را می رسد و بعد از راننده پرسید: «فرمانده شما، چطوری نیروها را تنبیه می کند؟» راننده که حال و روز اسیر عراقی را درک می کرد، از ته دل خندید و گفت: «نگران نباش فرماندهان ما، با فرماندهان شما فرق دارند. حاج کاظم تا حالا آزارش به یک مورچه هم نرسیده.» اما اسیر عراقی، همۀ اینها را یک شوخی فرض کرده بود.
خاطرات شهید کاظم رستگار؛ فرمانده خاکی

نوید شاهد:  اوّلین کسی که به دیدنش آمد و از او سؤالاتی کرد، حاج کاظم بود. اما اسیر عراقی فکر می کرد او هم یک رزمندۀ سادۀ ایرانی، مثل بقیۀ بچه ها است. حاج کاظم چقدر از دیدن دست های بستۀ او، ناراحت شد، گفت دست هایش را باز کنید و برایش آب و غذا بیاورید. اما چند ساعتی می شد که دیگر کسی کاری به کارش نداشت.
اسیر در گوشۀ قرارگاه نشسته بود و به محوطه نگاه می کرد. از بلندگو، مدام مارش پیروزی پخش می شد و اخبار پیشروی نیروهای ایرانی به گوش می رسید. اما اسیر عراقی چیز زیادی از آن حرف ها، نمی فهمید. در قرارگاه نیروهای مختلف در رفت و آمد بودند؛ آمبولانسی می آمد، نفربری می رفت، کامیونی بارش را خالی می کرد و پیکی با موتور سیکلتش راهی خط می شد. هرکسی سرش به کار خودش گرم بود و کمتر رزمنده ای بود که آن اسیر عراقی نظرش را جلب کند. در کنار اسیر، نه نگهبانی بود و نه کسی که مواظبش باشد. با این حال او دست هایش را روی سرش گذاشته بود و لحظه ای آن ها را پایین نمی آورد، حتی وقتی از خستگی چُرت می زد و سرش به این سو و آن سو خم می شد. یک بار دیگر وقتی حاج کاظم از محوطه رد می شد، چشمش به اسیر عراقی افتاد. به یکی از بچه ها گفت: «این بندۀ خدا چرا هنوز اینجا نشسته؟ چرا هنوز دستش را روی سرش گذاشته؟»

 منتظر وسیله هستیم. باید یک ماشین پیدا کنیم تا او را به عقب بفرستیم.
حاج کاظم گفت: «خوب ما خودمان داریم به عقب می رویم. اگر می خواهید او را بدهید ما خودمان می بریم. این طوری در ماشین هم صرفه جویی می شود.»

چند دقیقه بعد، اسیر عراقی و حاج کاظم کنار راننده نشسته بودند و به سمت کرمانشاه حرکت می کردند. اسیر نگران از اینده، به جاده خیره شده بود و مناظر اطراف را نگاه می کرد و حاج کاظم در ذهن خود، سرگرم مرور اوضاع و احوال عملیات بود. اسیر نگاهی به چشمان بسته و لبان متبسم حاجی انداخت و دوباره مشغول تماشای مناظر شد و کم کم از خستگی، به خواب رفت. وقتی او خوابید سرش روی شانه های حاج کاظم خم شد و دیگر چیزی نفهمید. چند ساعتی به همین منوال گذشت. جلوی وانت جای کمی داشت. حاج کاظم از راننده خواست تا نگه دارد و خودش به عقب رفت. آنجا می توانست دراز بکشد و خستگی این چند شب را در بیاورد. دوباره ماشین به راه افتاد و راننده با اسیر عراقی شروع به صحبت کرد.

ـ فرمانده شما کی بود؟ مال کدام لشکر عراق هستید؟
 اسیر عراقی که این حرف ها را نوعی بازجویی فرض کرده بود، با دقت جواب راننده را می داد:
ـ فرمانده قبلی لشکر ما، عدنان خیرالله بود؛ اما حالا کس دیگری است. ما که تا به حال او را ندیده ایم، فقط یکی دوبار بالگردش را دیده بودیم. ما سربازان عراقی، فقط با مسؤول دسته و گروهانمان ارتباط داریم. دست ما به فرماندهان رده بالا نمی رسد. ما از گردان چهارم، تیپ پنج و...
اسیر عراقی تند تند، این کلمات را بر زبان می آورد و با ترس و لرز خودش را معرفی می کرد. آن هم با زبان عربی که تنها قسمت هایی از آن به فارسی نزدیک می شد. با این حال راننده که خودش بچۀ خوزستان بود و عربی می دانست حرف های اسیر را می فهمید.
وقتی اسیر عراقی همه چیز را، دربارۀ خودش گفت با ترس و لرز از راننده پرسید: شما چی، فرمانده شما چه کسی است؟ شما می توانید فرمانده خود را ببینید؟
 راننده، نگاهی محبت آمیز به اسیر انداخت و گفت: فرمانده ما همین کسی است که سر تو روی شانه اش بود. حاج  کاظم رستگار.
اسیر دور و برش را نگاه کرد و به ماشین هایی که در جهت مخالف می آمدند خیره شد. فکر می کرد حرف های راننده را نفهمیده است.
راننده دوباره گفت: «حاج کاظم. همین آدمی که عقب وانت دراز کشیده، فرمانده ماست. فرمانده لشکر10 سیدالشهداء.» اسیر از شیشۀ عقب به حاج کاظم نگاه کرد، او آرام روی وسایل عقب وانت خوابیده بود.
ـ شما شوخی می کنید.
ـ نه! فرمانده ما همین برادری است که می بینی.

اسیر عراقی، چند ساعتی که سرش را روی شانه های حاج کاظم گذاشته بود، به یاد آورد و با خود گفت حتماً حسابم را می رسد و بعد از راننده پرسید: «فرمانده شما، چطوری نیروها را تنبیه می کند؟» راننده که حال و روز اسیر عراقی را درک می کرد، از ته دل خندید و گفت: «نگران نباش فرماندهان ما، با فرماندهان شما فرق دارند. حاج کاظم تا حالا آزارش به یک مورچه هم نرسیده.» اما اسیر عراقی، همۀ اینها را یک شوخی فرض کرده بود.
ـ تو را به خدا، شما شفاعت مرا بکنید، برای ایشان توضیح بدهید که من منظور بدی نداشتم.
وبعد به گریه افتاد. آن قدر که راننده ماشین را متوقف کرد و حاجی از خواب بیدار شد. اسیر عراقی از ماشین پیاده شد و به عقب ماشین نزد حاج کاظم رفت. دستان او را گرفت و شروع به بوسیدن کرد. حاج کاظم از همه جا بی خبر دستش را کشید و از راننده پرسید چه خبر شده؟
 ـ ازمن پرسید فرمانده شما کیست و من شما را معرفی کردم. حالا فکر می کند که برایش نقشه داریم. باورش نمی شود فرمانده لشکر با این سر و وضع عقب وانت دراز بکشد و با دشمنش این طوری رفتار کند.
اسیرگفت: «اگر شما واقعاً فرمانده هستید بگذارید تا من در رکابتان باشم. فرمانده ای مانند شما، ارزش آن را دارد که آدم به خاطرش جان فشانی کند.» حاج کاظم خندید و گفت: «ما همه رزمندگان ایرانی هستیم؛ فرمانده و غیر فرمانده با هم فرقی ندارند. فقط کسی که فرمانده است، مسؤولیتش بیشتر است. شما هم اگر می خواهی به برادرانت کمک کنی، اطلاعات بیشتری از جبهۀ خودتان به ما بده.»

در راه کنار ایستگاه صلواتی ایستادند تا چیزی بخورند و آنجا بود که اسیر با چشمان خودش همه چیز را دید و باورش شد که حاج کاظم یک فرمانده لشکر است. رزمندگانی که در ایستگاه صلواتی بودند، دسته دسته نزد حاج کاظم می آمدند، با او روبوسی می کردند و برای تبرک به لباس های او دست می کشیدند.گه گاه رزمنده ای فریاد می کشید که: «برای سلامتی همۀ فرماندهان صلوات بلند بفرست.» و همه صلوات می فرستادند. با دیدن این صحنه ها اسیر عراقی با خود گفت: «به راستی چقدر فرماندهان ایرانی، با فرماندهان ما فرق دارند.»
 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده