خاطرات یک سرباز
شنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۵۰
دوست می داشتند و این یک واقعیت بود و هست چون من برای آنها یک دلقک بودم زیرا خود ناراحتی هایی بسیار زیادی داشتم ولی ناراحتی های خود را در قلب خود می انباشتم و برای کسی بازگو نمی کردم و به ظاهر برای خود و دوستانم خیلی شاد بنظر می رسیدم.
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران:شهیدابراهیم معظمی گودرزی پانزدهم مهر 1340، در محله ي صفا ييه از توابع شهرستان ري ديده به جهان گشود. پدرش محمدرحيم و مادرش عذرا نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته تجربي درس خواندوديپلم گرفت. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. دوازدهم ارديبهشت 1361 ، با سمت مسئول گروه در فكه توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت تر كش خمپاره به سر و صورت، شهيد شد. پیکر او را در بهشت زهراي شهرستان تهران به خاك سپردند.
اول از همه این را هم بگویم زمانی سربازی من شروع شد که جنگ بین ایران و عراق بود.روز 1360/2/22 بود که قرار بود من و بقیه دوستان به ایستگاه راه آهن برویم و از آنجا عازم پادگان آموزشی عجب شیر شویم و ساعت 3 بعد از ظهر بود که دوستان من در خانه ما جمع شدند و با هم صحبت می کردیم شاید از اینکه از پیش آنها که جدا می شدم برای آنها مقداری ناراحت کننده بود و شاید هم نه.
بالاخره ساعت 5 بعد از ظهر به پایان رسید و من و دوستانم عازم راه آهن شدیم و در راه آهن به دوستان سربازی خود برخورد کردم و با آنها و دوستان و پدر و مادر خود برای سوار شدن قطار به سوی جایگاههای قطار حرکت کردیم و من و دوستان نزدیکم به یک کوپه رفتیم و قطار حرکت کرد و برای من و پدر و مادر و دوستانم خیلی حالگیری بود همینکه قطار حرکت کرد بچه ها شروع به داد زدن کردند و ترانه خواندند و بالاخره قطار به مقصد رسید و زمانی که به پادگان آموزشی رسیدیم شوق سرتاسر وجود من را گرفته بود و منتظر بودم که ببینم که این پادگان چگونه است و بالاخره تقسیم شدیم و به سوی آسایشگاه روانه شدیم .
خاطرات یک سرباز
شروع سربازی بیست وسوم اردیبهشت1360اول از همه این را هم بگویم زمانی سربازی من شروع شد که جنگ بین ایران و عراق بود.روز 1360/2/22 بود که قرار بود من و بقیه دوستان به ایستگاه راه آهن برویم و از آنجا عازم پادگان آموزشی عجب شیر شویم و ساعت 3 بعد از ظهر بود که دوستان من در خانه ما جمع شدند و با هم صحبت می کردیم شاید از اینکه از پیش آنها که جدا می شدم برای آنها مقداری ناراحت کننده بود و شاید هم نه.
بالاخره ساعت 5 بعد از ظهر به پایان رسید و من و دوستانم عازم راه آهن شدیم و در راه آهن به دوستان سربازی خود برخورد کردم و با آنها و دوستان و پدر و مادر خود برای سوار شدن قطار به سوی جایگاههای قطار حرکت کردیم و من و دوستان نزدیکم به یک کوپه رفتیم و قطار حرکت کرد و برای من و پدر و مادر و دوستانم خیلی حالگیری بود همینکه قطار حرکت کرد بچه ها شروع به داد زدن کردند و ترانه خواندند و بالاخره قطار به مقصد رسید و زمانی که به پادگان آموزشی رسیدیم شوق سرتاسر وجود من را گرفته بود و منتظر بودم که ببینم که این پادگان چگونه است و بالاخره تقسیم شدیم و به سوی آسایشگاه روانه شدیم .
گروهان ما تشکیل شده بود از سه آسایشگاه ومن در آسایشگاه 1 بودم و فرمانده ما سرگروهان علی مردانی نام داشت .
در گروهان ما بچه های زیادی بودند که برای من دوستهای خوبی بودند که نام آنها – مهدی حاج نصرالله سید علی فتوحی – احد رحیم زاده –احمد بیات – بیژن کاتبیان – مجید عابدی و در گروهانهای دیگر دوستهای خوبی داشتم که اسمهای آنها عبارتند از مسعود میرزاخان داوود محمد حسینی- محسن باستانی- چنگیز دلاور – ایرج سلطانزاده- قاسم – و بچه های خوب دیگری بودند در دوران آموزشی مقدار بسیار زیادی کارهای منفی را شروع کردم و به زودی هم کنار گذاشتم و آن دود بود.
تنها خاطره ای که دارم در دوران آموزشی این بود که اکثر بچه ها مرا دوست می داشتند و این یک واقعیت بود و هست چون من برای آنها یک دلقک بودم زیرا خود ناراحتی هایی بسیار زیادی داشتم ولی ناراحتی های خود را در قلب خود می انباشتم و برای کسی بازگو نمی کردم و به ظاهر برای خود و دوستانم خیلی شاد بنظر می رسیدم و تا می توانستم برای آنها دلقک بازی می کردم و آنها را تا به لبخند نمی آوردم بخودم اجازه رفتن از پیش آنها را نمی دادم و خلاصه در دوران آموزشی چهار بار جیم شدم و به تهران آمدم و یه بار هم به مرخصی آمدم.از تفریحات ما در دوران آموزشی زیر پرچم بود که می زدیم و می رقصیدیم و در آسایشگاه جمع می شدیم و ترانه می خواندیم و بالاخره دوران آموزشی بپایان رسید و من و دوستان نزدیک به تیپ 58 تکاور ذوالفقار منتقل شدیم .و 1360/5/5 به تهران آمدیم تا به تیپ منتقل شویم و سه روز در پادگان ذوالفقار بودیم و از آنجا به خط مقدم جبهه اعزام شدیم و من به گردان 1 گروهان 1 و دسته 1 منتقل شدم – جبهه ما گیلانغرب داربلوط نام داشت- فرمانده ما سروان عطایی نام داشت و رسته سازمانی من آر پی جی بود هنوز یک هفته از آمدن ما به جبهه نگذشته بود که دوستان من گفتند که یک غاری است که در خاک عراق است و ما در آنجا انبار مهمات داریم و هر سه روز یک بار برای نگهبانی به مدت سه شب سهم ما می شود که باید برویم و بالاخره نوبت به ما رسید و ما به آنجا که به غار معروف بود رفتیم این رفت وآمد انجام می شد بطوری که عراقی ها اصلاً خبر نداشتند که در قلب خودشان مهمات داریم و مهمات ما بطور نعل اسبی در دل آنها قرار داشت و 5 کیلومتر در پشت خط مقدم خودشان قرار داشت.
و خلاصه بعد از 6 ماه متوجه شدیم که قرار است حمله ای بوسیله تیپ ما در جبهه گیلانغرب انجام گیرد.
در تاریخ 1360/9/18 متوجه شدیم که فردای آنروز تک انجام خواهد شد و ساعت 6 بعد از ظهر بود که ما به غرب رفتیم و بطور گشتی وار به نزدیکی هدف رسیدیم و من فرمانده گروه بودم که گروه من 2 سرباز و 5 بسیج تشکیل داده بود و گروه من یک آرپی جی و یک کمک آرپی جی و 6 تیرانداز و تاریخ حمله 1360/9/19 و نام حمله طلوع فجر و رمز حمله مهدی صاحب زمان نام داشت و محل حمله ارتفاعات غرب کشور بود و بلند ترین ارتفاع غرب کشور که شیاکوه بود هدف گروهان ما بود و ارتفاع آن کوه بلند 2000متر از سطح زمین بود هنوز درگیری شدید نشده بود که با درگیری بسیار کوچک و راحت هدف را گرفتیم این را هم بگویم که 1800 متر از ارتفاع را بالا رفته بودیم که سر تاسر جبهه سکوت بود و من در ارتفاع 200 متری دشمن بودیم که گروه خودم را کنترل می کردم و نزدیک دوست خود پرویز بهرامی بودم که بیسیم چی بود.
که ساعت 5/3 صبح فرمانده ما با بیسیم گفت مهدی صاحب الزمان شروع کنید و سر تاسر جبهه در یک زمان به صدا در آمد و دسته ما هدف را گرفت –صبح 1360/9/20 فرا رسید و پاتک های دشمن یا بهتر بگویم ضد حمله های دشمن شروع شد و با چلچله های خود و توپ خانه های خود و تانک های بسیار زیادی ما را مورد حمله قرار می دادند تا هدف را پس بگیرند ولی گروهان ما همچون شیری درنده مقاومت می کردند . هنوز یکی دو روزی از تک نگذشته بود که فرمانده دسته ما برای فرماندهی دیگری از پیش ما رفت و فرماندهی دسته به من محول شد- دسته من تشکیل شده بود از 10 تیرانداز و یک آرپی جی 7 و یک تیربارچی و یه کمک و یک بیسیم چی و رمز بیسیم ما فرامرز بود البته رمز دسته و رمز فرمانده حمزه نام داشت.گروهان ما بهترین گروهان در تیپ بود که کار را خوب – به اتمام رسانید- هنوز 5 روزی از استراحت ما نگذشته بود که خبر رسید دشمن هدف را پس گرفته و 191 شیراز در محاصره نظامی قرار گرفته و گروهان ما 50 نفر انتخاب شدند که برای رهایی 191 شیراز خود را به هدف برسانیم و آنها رانجات دهیم و یا تحکیم هدف کنیم .
تیم 50 نفری ما زیر باران و آتش کالیبر 75 دشمن موفق شدند که خود را به روی هدف برسانیم البته با بسیار مشکل فراوان و این را هم بگویم که من جزء آن 50 نفر بودم تا روی هدف رسیدیم یک بار با مرگ دست و پنجه نرم کردم .
وقتی به بالای هدف رسیدیم من هنگام دیدبانی بودم که می دیدم دشمن کاملاً ما را در محاصره خود قرار داده و آن روز من کاملاً مرگ را با چشم خود می دیدم و ما بوسیله تانکها و خودروهای نظامی در محاصره بودیم در بالای هدف ما در فاصله 200 متری دشمن بودیم و کنار من بطور وحشتناکی زخمی و کشته بود من در کنار یک شهید که سنگر تا کمر آن را پوشانده بود سنگر گرفتم و تا صبح هوا بارانی بود و ناراحتی بسیار زیادی که دارم این بود .
که تا صبح در کنار من یک سرباز ایرانی زخمی فریاد می زد که کمک کنید و با من 4 متر فاصله داشت ولی دشمن به ما نزدیک و دید بسیار فراوان داشت و نمی توانستیم کمک کنیم و ساعت 6 صبح بود که متوجه شدم تا 3 ساعت دیگر اگر اینجا بمانیم مرگ همگی ما حتمی است و ساعت 6 صبح بود که هدف را ترک کرده و فرارکردیم و به سوی عقب برگشتیم و روز 1360/10/14 روز محاصره نظامی است که من و دوستانم از یک محاصره نظامی که مرگ ما حتمی بود نجات پیدا کردیم شاید هم یک معجزه بود .
تیم 50 نفری ما زیر باران و آتش کالیبر 75 دشمن موفق شدند که خود را به روی هدف برسانیم البته با بسیار مشکل فراوان و این را هم بگویم که من جزء آن 50 نفر بودم تا روی هدف رسیدیم یک بار با مرگ دست و پنجه نرم کردم .
وقتی به بالای هدف رسیدیم من هنگام دیدبانی بودم که می دیدم دشمن کاملاً ما را در محاصره خود قرار داده و آن روز من کاملاً مرگ را با چشم خود می دیدم و ما بوسیله تانکها و خودروهای نظامی در محاصره بودیم در بالای هدف ما در فاصله 200 متری دشمن بودیم و کنار من بطور وحشتناکی زخمی و کشته بود من در کنار یک شهید که سنگر تا کمر آن را پوشانده بود سنگر گرفتم و تا صبح هوا بارانی بود و ناراحتی بسیار زیادی که دارم این بود .
که تا صبح در کنار من یک سرباز ایرانی زخمی فریاد می زد که کمک کنید و با من 4 متر فاصله داشت ولی دشمن به ما نزدیک و دید بسیار فراوان داشت و نمی توانستیم کمک کنیم و ساعت 6 صبح بود که متوجه شدم تا 3 ساعت دیگر اگر اینجا بمانیم مرگ همگی ما حتمی است و ساعت 6 صبح بود که هدف را ترک کرده و فرارکردیم و به سوی عقب برگشتیم و روز 1360/10/14 روز محاصره نظامی است که من و دوستانم از یک محاصره نظامی که مرگ ما حتمی بود نجات پیدا کردیم شاید هم یک معجزه بود .
در طول 10 ماهی که ما در جبهه غرب کشور بودیم 2 بار در خط مقدم به مدت 40 روز افتخار پیدا کردیم که در خط مقدم باندسیران باشیم و عاشورا و تا وسط سال 1360 در خط مقدم در جبهه بانیران بودم و بهترین خاطره ای که در خط مقدم بانیران دارم این بود که ساعت 12 نیمه شب بود که من و دوستم در پشت تیربار نگهبان بودیم و از یک شیار نفوذی که احتمال نفوذ دشمن بود با یک تیربار کاملاً پوشانده بودیم و در پشت تیربار و چشمهای کاملاً باز هم غذا می خوردیم و هم نگهبانی میدادیم در همان زمان که نگهبان بودیم من به دوست خود که مشهدی نام داشت می گفتم که همین الآن که ما داریم در این سرما نگهبانی می دهیم و با و هوشیاری فراوانی در پشت تیربار غذا می خوردیم.
الآن عده ای در جای گرم غذا می خورند و در جای نرم می خوابند و با خیال راحت می خوابند و ما اینطور و چه افتخار بسیار بزرگی نصیب ما شده و گفتم من به چنین شبها بسیار و خیلی زیادی افتخار می کنم چندماهی در جبهه غرب به پایان رسید و متوجه شدیم که ما را برای انجام مأموریتی در جبهه جنوب اعزام خواهند کرد و بالاخره روز 1360/12/14 رسیده و در چنین روزی بود که به جنوب اعزام شدیم . روز 1360/12/15 بود که ما در جبهه کی خدنور رسیدیم که جبهه در نزدیکی اندیمشک و دصفول بود .
تاریخ 1360/12/23 که من به مرخصی رفته و تاریخ 1361/1/1 بود که در جبهه غرب دزفول حمله بوسیله نیروهای ما صورت گرفته این حمله در تاریخ بی نظیر بود حدود100 ها تانک و یا بهتر بگویم حدود بیش از 200 تانک از دشمن گرفته شد و حدود 200 توپ گرفته شد و حدود 18000 هزار اسیر گرفته شد و بیش 12000هزار کشته به جای گذاشت و هزاران زخمی بجای گذاشت و 3 لشکر متجاوز عراق تارومار شدند . و بیشمار 2000 کیلومتر خاک مربع گرفته شد و دهلران و دشت عباس و پایگاههای سیات گرفته شد والآن ساعت 11/40 دقیقه ظهر است و تاریخ 1361/1/14 است که میگهای عراقی دورتادور ما را بمباران کرد و باز ساعت 30/12 دقیقه عصر است که باز میگهای عراقی برای بمباران ما وارد عمل شدند و موفق نشدند .
تاریخ 18/1/61 بود که برای عملیاتی دیگر تیپ ما روانه جبهه اهواز شد و الآن یعنی در حال حاضر ما در نزدیکی جبهه سوسنگرد هستیم.
منبع: برگرفته از اسنادشهید در مخزن اداره کل شرستانهای استان تهران
الآن عده ای در جای گرم غذا می خورند و در جای نرم می خوابند و با خیال راحت می خوابند و ما اینطور و چه افتخار بسیار بزرگی نصیب ما شده و گفتم من به چنین شبها بسیار و خیلی زیادی افتخار می کنم چندماهی در جبهه غرب به پایان رسید و متوجه شدیم که ما را برای انجام مأموریتی در جبهه جنوب اعزام خواهند کرد و بالاخره روز 1360/12/14 رسیده و در چنین روزی بود که به جنوب اعزام شدیم . روز 1360/12/15 بود که ما در جبهه کی خدنور رسیدیم که جبهه در نزدیکی اندیمشک و دصفول بود .
روز خون است شهادت پیشه ام
فکر دین میهن است اندیشه ام
پاسداری از وطن کارم بود
بردگی بی غیرتی آرم بود
فکر دین میهن است اندیشه ام
پاسداری از وطن کارم بود
بردگی بی غیرتی آرم بود
تاریخ 1360/12/23 که من به مرخصی رفته و تاریخ 1361/1/1 بود که در جبهه غرب دزفول حمله بوسیله نیروهای ما صورت گرفته این حمله در تاریخ بی نظیر بود حدود100 ها تانک و یا بهتر بگویم حدود بیش از 200 تانک از دشمن گرفته شد و حدود 200 توپ گرفته شد و حدود 18000 هزار اسیر گرفته شد و بیش 12000هزار کشته به جای گذاشت و هزاران زخمی بجای گذاشت و 3 لشکر متجاوز عراق تارومار شدند . و بیشمار 2000 کیلومتر خاک مربع گرفته شد و دهلران و دشت عباس و پایگاههای سیات گرفته شد والآن ساعت 11/40 دقیقه ظهر است و تاریخ 1361/1/14 است که میگهای عراقی دورتادور ما را بمباران کرد و باز ساعت 30/12 دقیقه عصر است که باز میگهای عراقی برای بمباران ما وارد عمل شدند و موفق نشدند .
تاریخ 18/1/61 بود که برای عملیاتی دیگر تیپ ما روانه جبهه اهواز شد و الآن یعنی در حال حاضر ما در نزدیکی جبهه سوسنگرد هستیم.
منبع: برگرفته از اسنادشهید در مخزن اداره کل شرستانهای استان تهران
نظر شما