آن تابستانی که من 21 ساله شدم و هرگز نگذشت
شنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۵۷
چه کسانی که شهید شدند چه کسانی که اکنون در زمره جانبازان گرانقدر ما قرار دارند همانند برادر عزیز و بزرگوار خودم غلامرضا مهتابی که هم او بود راه جبهه و جنگ و شهادت را به من نشان داد و خود هم در این جنگ توسط دشمن مجروح شد هم اکنون نیز دست از فعالیت خود بر نداشته و همچنان در بسیج انجام وظیفه می نماید و چه کسانی که متاسفانه در پیچ و خم های زندگی گم شدند و فقط با خاطراتشان زندگی می کنند
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران:علیرضا مهتابی در تاریخ هشتم تیر 1349در فشاپوئیه در یکی از محله های حسن آباد قم در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد و کنار پدری زحمت کش و مادری مهربان دوران کودکی خود را پشت سر گذاشت قبل از اینکه به مدرسه برود به شهر ری نقل مکان می کنند و در یکی از مدرسه ها محله تقی آباد به مدرسه برای تحصیل می رود و تا مقطع راهنمایی درس می خواند و در سال 1362 در کتابخانه ملی با عنوان دفتردار شروع به کار می کند.
و در سال 1363 در سن 17 سالگی به خدمت سربازی می رود بعد از پایان 24 ماه خدمت سربازی در آخرین روزهای خدمت سربازی به دست مزدوران رژیم بعث عراق به اسارت در می آیند و دو سال و سه ماه در اسارت بودند که در سال سی ویکم تیر ماه 1367 آزاد شده به آغوش گرم خانواده بر می گردند .
خاطرات:
از دوران کودکی چیز زیادی یادم نیست اما هرگز فراموش نمی کنم دوران دبستان را بویژه روزهای اول سال تحصیلی و آن موضوع تکراری انشاهائی که می نوشتم . اما هیچ گوش شنوائی انتظار شنیدنش را نمی کشید. معلم می گفت : بنویسید، موضوع انشاء این هفته این است " تابستانی که گذشت . " تابستان های زیادی گذشت تا من 21 ساله شدم اما آن تابستانی که من 21 ساله شدم هرگز نگذشت ، و سالهاست که در ذهنم و خاطرات نانوشته ام همچنان بدون حرکت ایستاده است .
تابستانی که من برای دفاع از میهن به جبهه های جنگ رفته بودم اما اسیر شدم آنهم اسیر بدترین انسان هایی که تاریخ به خود دیده بود درست سر ساعت 6 صبح روز جمعه 31 تیر ماه 1367 فرمانده گروهان همگی ما را به خط کرد و با صدائی بلند گفت : دیشب بعثی ها پاتک شدیدی را آغاز کرده و متاسفانه در جبهه های جنوب یعنی جائی که ما مستقر بودیم پیشروی هایی هم داشته اند. یکی از رزمندگان با خنده از سر شجاعت گفت : خوب پیشروی کنند ، مگر ما مردیم ، بذارید برسند اینجا حسابشان را می رسیم .
که فرمانده دوباره با لحنی جدی تر گفت : بچه ها وقت نداریم دشمن در همین نزدیکی است باید آماده حرکت باشیم .
با این حال بچه ها زیر بار نرفتند راستش را بخواهید اصلاً ما معنی عقب نشینی را هم درست و حسابی نمی دانستیم تا بوده به ما گفته بودند حمله ... حالا یکی پیدا شده می گوید عقب گرد خوب با این جمله مشکل تاریخی داشتیم .
بحث بچه ها با فرمانده تا ساعت 12 ظهر به طول کشید و بعد از آن پذیرفتیم که موقتاً عقب نشینی کنیم . از روی بی میلی و بدون نظم و هماهنگی پشت به دشمن کردیم و رو به میهن حرکت کردیم .
از فرط ناراحتی هیچ کس با فرمانده یک کلمه هم حرف نمی زد البته فرمانده هم دل و دماغ حرف زدن با ما را نداشت . حدود 4 الی 6 ساعتی که پیاده روی کردیم ابتدا تشنه بعد گرسنه و دست آخر خسته شدیم به تدارکات گروهان اطلاع دادیم که کم کم وقت ناهار است که خبر رسید از ناهار خبری نیست اما خواندن نماز مشکلی ندارد.
وقتی تشنگی و گرسنگی بر ما غلبه پیدا کرد تازه کم کم معنای عقب نشینی را می فهمیدیم . ما که اصلاً برای عقب نشینی آفریده نشده بودیم . حالا هی می گفتند این عقب نشینی تاکتیکی است . وقتی می گفتند تاکتیکی است مشکل ما با این جمله دو چندان می شد . یعنی اول معنی عقب نشینی و سپس معنی عقب نشینی تاکتیکی را متوجه نمی شدیم .
از ساعت 6 بعداظهر تقریباً همگی ما دریافتیم که همین فرمانده قهرمان ما هم به این عقب نشینی راضی نبوده و یا اگر راضی بوده مثل ما معنای عقب نشینی تاکتیکی را به خوبی متوجه نشده است و اگر نه حداقل مقداری آب خوردن بر می داشت .
تازه او می گفت در چندین عملیات هم شرکت کرده و حداقل 10 سالی از خود من بزرگتر و با تجربه تر بود. حالا چون نمی دانم ایشان کجاست یعنی زنده است یا شهید شده و یا کاره ای شده درباره اش چیزی نمی گویم . البته آدم بدی نبود راستش در آن دوران و در آن فضای معنوی ما اصلاً آدم بد نمی دیدیم.
وقتی هوا تاریک شد سکوت غریبانه و مرموزی فضای اطراف ما را فرا گرفت هر از چندی صدای چند گلوله که از چند کیلومتری ما شلیک می شد قابل شنیدن بود اما ما نمی دانستیم که این صدای توپخانه دشمن است یا اینکه نیروهای خودی به سمت دشمن شلیک می کنند . ساعت نزدیک 9 شب بود که صدای چرخ های آهنی و یا شنی تانک ها و نفر برها آن سکوت را شکست صدایی که هر لحظه به ما نزدیکتر می شد .
یکی از رزمنده ها با خوشحالی گفت : خدا را شکر ، بچه ها ما را پیدا کردند و به کمک ما شنافتند نمی دانم چه حسی بود که نمی توانستم حرف ایشان را باور کنم اما راضی هم نبودم درباره دروغ بودنش فکر کنم .
بقیه هم حتما مثل من فکر می کردند. خلاصه وقتی تانک ها و نفر برها توقف کردند صدایی پر از خشم و نفرت چند نفری که به عربی صحبت می کردند فضا را پر کرد و ما کم کم متوجه شدیم که در محاصره کامل دشمن هستیم . همگی دست به اسلحه بردیم که لااقل از خودمان دفاع کنیم اما یادمان رفته بود که مهمات و فشنگ ها و گلوله های ما شب قبل تمام شده بود و اصلا یکی از دلایل عقب نشینی ما همین نداشتن مهمات بود . چاره ای جز تسلیم نبود . ما بدون هیچ مقاومت موثری تسلیم شدیم . و به این تربیت کمتر از یک ماه به پذیرش قطعنامه 598 و اعلام آتش بس من به همراه جمع نسبتاً زیادی از همرزمانم به اسارت دشمن در آمدیم .
در آن لحظات ظلمانی هر کس به چیزی فکر می کرد اما فکر من همزمان به چندین موضوع مشغول بود. بیشتر از همه به یاد امام ره بودم نوعی احساس شرمندگی به من دست داده بود . گاهی به پدرم و مادرم فکر می کردم که اگر بشنوند من اسیر شدم چه حالی به آنها دست خواهد داد . در همین تصورات بودم که لگد یک افسر عراقی قوی هیکل من را به انتهای یک خودروی نفربر هدایت کرد آن لگد طلیعه زندگی جدید من شد و سالها ادامه داشت .
با لگد می خوابیدم ، با لگد بیدار می شدم ، با لگد غذا می خوردم و با لگد از روی سجاده نقش بر زمین می شدم ، خلاصه لگد و بعدها که مشت و شلاق نیز به آن اضافه شد بخش ثابت زندگی من شد منی که اکنون اسیر دست عراقی ها بودم .
نفربر عراقی حدود یک ساعتی راه پیمود تا اینکه در یک کمپ موقت اسرا توقف کرد و ما را مجدداً قبل از آنکه سیده بدمد وارد اردوگاهی واقع در شهر بثت کردند شهرکی که ما به اشتباه آن را بعث تلفظ می کردیم در آنجا گفتند منتظر بمانیم تا فرمانده اردوگاه ما را ببیند.
صبح فرمانده که نخوت و تکبر از سر و رویش می بارید وارد اردوگاه شد و شروع کرد به زبان عربی با سایر افسران عراقی صحبت کردن من که چیزی متوجه نمی شدم اما دوستم که عرب زبان و از بچه های خوزستان بود شروع به لرزیدن کرد ابتدا فکر کردم از خستگی و گرسنگی است اما بعد دیدم او دارد به صحبت های عراقی ها واکنش نشان می دهد از او پرسیدم چی می گویند او گفت فرمانده دارد با سربازان دعوا می کند که چرا اینها را اسیر کردید باید همه را همانجا تیر باران می کردید مگر شب هم کسی دشمن را اسیر می کند شب برای کشتن است البته الان هم دیر نشده حسابشان را برسید مثل بقیه .
راستش از این حرف دوست عرب زبانم زیاد نترسیدم چون پیش خودم فکر می کردم که اگر آدم شهید بشود بهتر است تا اسیر این از خدا بی خبرها شود. به هر حال آنها از کشتن ما به دلایلی که من نفهمیدم منصرف شدند بعد از آن به اردوگاهی به نام بعقوبه منتقل شدیم که سالها در آنجا نگهداری شدیم بدون انکه از خانواده هایمان خبری داشته باشیم . و اینکه بدانیم این اردوگاه در کدام شهر و یا استان عراق قرار دارد و با خانه ما در شهر ری تهران چند کیلومتر فاصله دارد .
آن اردوگاه کانون خاطراتی شد که هر روز نظاره می کردیم . از آن سالهای زجر و درد آنقدر خاطرات تلخ و شیرین دارم که می شود یک کتاب کامل نوشت شاید کمتر کسی این روزها بتواند همه گفتنه های مرا باور کند اما ما روزهایی را شاهد بودم که یاد آوری کردنش هم رنج آور است .
وقتی که در گرمای تابستان حتی یک لیوان آب را هم از ما دریغ می کردند اصلاً 45 روز اول اسارت که از غذا خبری نبود بیشتر ما از گرسنگی و بیماری های گوارشی خون با لا می آوردیم . گاهی ساعت ها شکنجه می شدیم تا معلوم شود که چه کسی بر روی عکس صدام که در روزنامه های عراقی چاپ شده بود خط کشیده است .
گاهی به خاطر یک جمله یا علی مدد شلاق می خوردیم این جمله توی دهن ما شیعیان و ایرانی ها نقش بسته و اصلا نمی توانستیم تکرار نکنیم . ما شلاق می خوردیم برای عبارتی که یک عمر با آن انس گرفته بودیم و گفتنش به ما قوت می بخشید . البته آن روزها گذشته و ما به خانه هایمان برگشتیم حالا از آن روزها 20 سال گذشته است و وقتی خاطراتم را مرور می کنم چیزی از آن شکنجه ها به یاد نمی آورم اما هرگز نمی توانم فراموش کنم آنهمه ایثار و مقاومت رزمندگانی که در زندان های مخوف صدام جانانه از باورهایشان دفاع کردند .
چه کسانی که شهید شدند چه کسانی که اکنون در زمره جانبازان گرانقدر ما قرار دارند همانند برادر عزیز و بزرگوار خودم غلامرضا مهتابی که هم او بود راه جبهه و جنگ و شهادت را به من نشان داد و خود هم در این جنگ توسط دشمن مجروح شد هم اکنون نیز دست از فعالیت خود بر نداشته و همچنان در بسیج انجام وظیفه می نماید و چه کسانی که متاسفانه در پیچ و خم های زندگی گم شدند و فقط با خاطراتشان زندگی می کنند .
چند روز پیش یکی از همکارانم از من پرسید راستی تو رفتی جبهه چی کار کنی من با غرور گفتم رفتم تا از میهنم سرزمینم دفاع کنم . به امید ظهور آقا امام زمان
منبع: برگرفته از اسنادشهید در مخزن اداره کل شهرستانهای استان تهران
نظر شما