چهارشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۹ ساعت ۱۰:۴۹
نوید شاهد - شهید «ابراهیم جداری نقاش» روایت می‌کند: «فردا عید نوروز است. امسال نوروز را در دشتهای طلائیه سر می‌کنیم و سفرهِ هفت سین را هم‌میان سنگرهایمان می اندازیم. فردا عملیات خواهد بود؛ طلائیه، داخل خاک عراق.»
عید نوروز در طلئیه
به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران: شهید ابراهیم جداری نقاش یادگار «احد» و «طاهره» بیست و سوم خردادماه سال 1346 در شهرستان تهران به دنیا آمد. او تا پایان دوره راهنمایی درس خواند و سپس به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. این شهید گرانقدر یکم فروردین ماه سال 1363 درطلاییه بر اثر اصابت ترکش به شکم شادت رسید. مزار اورا در بهشت زهرای زادگاهش واقع است.

روایتی خواندنی ز شهید

فردا عید نوروز است. امسال نوروز را در دشتهای طلائیه سر می‌کنیم و سفرهِ هفت سین را هم‌میان سنگرهایمان می اندازیم. فردا عملیات خواهد بود؛ طلائیه، داخل خاک عراق.

بهار از راه می‌رسد، طبیعت هم همه زیبایی‌اش را دو دستی به انسانها تقدیم می‌کند. من هم منتظرم تا پروردگار، عیدی‌ام را در این بهار برایم بفرستد.

نمیدانم پدر و مادرم الآن چه می کنند. میدانم که دل آنها اینجاست. دل همهِ مردم ایران در اینجا می تپد. حتما بابا، شب عیدی سماورهای زیادی فروخته، پول شب عید، همیشه برکت داشته. آخرین بار که در مغازهاش کار میکردم کنارم آمد و نشست و گفت: «ابراهیم، خانه تازه‌مان را می‌خواهم به نامت کنم. دیگر وقتش رسیده، آستین برایت بالا بزنیم. غصهِ خرج و مخارج را هم نخور. خودم یک جوری از پسش برمی آیم.»

به او گفتم: «بابا جان! من نه مال دنیا می‌خواهم، نه زن و زندگی. فکر نکنم که من بیشتر از هیجده سال عمر کنم». وقتی این حرف را از من شنید به فکر فرو رفت و دیگر چیزی نگفت.

شاید بار اولی که به کردستان آمدم و زخمی شدم، امید داشتند که وقتی خوب شدم به خانه برگردم. در تبریز بستری بودم. خیلی زودتر از آن که فکرش را می کردم اوضاعم رو به راه شد و سلامتی ام را به دست آوردم. دوباره از همانجا راهی جبهه اهواز شدم. وقتی برای مرخصی به خانه آمدم، لباسهایم را جمع و جور کردم و کناری گذاشتم. به مادر گفتم: «دیگر به آنها احتیاجی ندارم». مادرم هاج و واج ایستاده بود و مرا نگاه میکرد. نمی توانستم به او بگویم که: دورها آوایی است که مرا می‌خواند.

فردا عید است و الآن کنار بچه‌های رزمنده نشسته‌ام. بعضی دارند نامه می نویسند بعضی خاطره. بعضی ها هم به فردا فکر میکنند که آیا فردایشان چگونه رقم خواهد خورد.

من هم به فردا فکر می کنم، گاهی بسیار امیدوار، و به خودم می گویم که فردا که آفتاب مهربان به زمین گرمی و نور هدیه میدهد، شکوفه ها به باغ زیبایی، رودها و آبشارها به زمین آب و آبادانی و زمین به عابرانش گلهای زیبای بهاری، شاید من هم در چنین شرایطی، عیدی ام را از دست پروردگار عالم بگیرم، جواز ورود به آن باغ همیشه سبز بهاری را امروز اول فروردین است، آسمان و خورشید از صبح به من زل زده اند، اینجا طلائیه است.

آسمان روبروی من است و من تشنه ام. و این منم ... و تجربهِ انفجار یک مین پایت که رویش می رود، همه چیز در یک آن اتفاق می افتد. درد را در ابتدا نمی فهمی؛ اما حالا من دردها را کشیده ام، شکم ودستهایم.... آنها دیگر از فرط درد از من نیستند.

امروز عید است، پدر و مادرم چه می کنند، لابد سر سفره هفت سین نشسته‌اند و پدرم از لای قرآن رحلی اش، به بچه ها عیدی میدهد. از هر سو، صدای گلوله و انفجار به گوش می‌رسد. از آن میان صدای نرم و لطیف دارد شعری می خواند:

در آن کرانه ببین *** بهار آمده *** از سیم های خاردار گذشته

بخوان: بخوان به نام گل سرخ *** که باغها همه بیدار و بارور گردند.

منبع: مرکز اسناد اداره کل بنیاد شهید شهرستان های استان تهران
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده