معرفی کتاب| «اعزامی از شهر ری»
بالاخره روز موعود فرا رسید و دستور آماده شدن برای حرکت آمد. ۱۹ فروردین ۱۳۶۵ بود. برای تحویل گرفتن اسلحه به سمت چادر تسلیحات رفتیم. یک کلاشینکف تحویل گرفتم. تیربارچیها تیربار گرفتند و آرپی جی زنها قبضه و موشک آرپی جی ۷ تحویل گرفتند. همه مشغول باز کردن اسلحههایی که گرفته بودیم، شدیم. آنها را بهدقت تمیز کردیم و از سالم بودن آنها مطمئن شدیم. مهمات کمی برداشتیم چون به ما گفتند مهمات بهاندازه کافی در مقصد وجود دارد و لازم نیست بار خود را سنگین کنید. پس از تسلیح کامل، سوار بر اتوبوسها شدیم و بهطرف اهواز و سپس آبادان حرکت کردیم.
بعد از طی مسیر به آبادان رسیدیم. قسمتی از شهرآبادان را سوار بر اتوبوس طی کردیم، شهر غیرمسکونی بود و در طول جنگ ویرانشده بود. من قبلاً به آبادان نیامده بوده، ولی شنیده بودم که آبادان قبل از جنگ شهری سرسبز و آباد بود؛ با درختان نخل که در میان بلوار قد علم کرده بودند و بندری زیبا و شلوغ داشت که در کنار اروندرود قرارگرفته بود. شنیده بودم گردشگران زیادی برای بازدید از زیباییهای آبادان به آبادان میآمدند و همینطور از مردم خونگرم آبادان زیاد شنیده بودم.
حالا اما فقط خرابی بود و ویرانه. گلولههای توپ و خمپاره عراقیها، مغازهها و منزل مسکونی مردم را خراب کرده و به تَلی از خاک تبدیل کرده بودند. منظره غمانگیزی از آبادان پیش روی ما بود. با خود گفتم جنگ چه بلایی سر شهرها و روستاها میآورد! خودخواهیها و دیوانگیهای صدام، موجب تجاوز به کشورمان و این خرابیها شده است، و اگر نبود دلاوریهای جوانان این مرزوبوم، صدام داعية فتح سه روزه تهران را هم در سر میپروراند. اما شجاعت و ایثارگریهای مردم غیور ایران اجازه نداد حتی از خرمشهر عبور کند، چه رسد به تهران!
در این افکار بودم که اتوبوسها ایستادند و دستور داده شد باقی راه را طی کنیم. با تجهیزاتمان از اتوبوس پیاده شدیم و به ستون به سمت اروندرود حرکت کردیم. غروب بود و هوا کمی سرد بود.
بعد از پیاده روي تقريباً طولانی به کناره اروند رسیدیم. اروندرود را تا موقع ندیده بودم؛ فقط در کتابهای جغرافی خوانده بودم که عراقیها آن را شط العرب و ما آن را اروندرود مینامیم. خط فرضی هم از وسط آن می گذرد مرز ایران و عراق را تعیین میکند.
در اروندکنار توقف کردیم و منتظر رسیدن قایقها شدیم. فرصت خوبی بود تا آمدن قایقها استراحت کنیم. نشستیم و منتظر آمدن قایقها شدیم.
بچههای رزمندهای که در عملیات والفجر ۸ شرکت کرده بودند، خاطرات عملیات را با یکدیگر مرور میکردند. من چون در آن عملیات شرکت نداشتم شنونده بودم و خاطرات ناب آنها را گوش میکردم.
بعدازاینکه خاطراتشان را گفتند، من به آنها گفتم خوب است این خاطرات را درجایی تعریف کنید تا ضبط شود و برای آیندگان ماندگار شود بچهها از این پیشنهاد استقبال زیادی نکردند. فکر میکردند اگر خاطراتشان را تعریف کنند، ریاکاری کردهاند و از ثواب اعمالشان کم خواهد شد. این در حالی بود که همان موقع مشغول نقل خاطراتشان برای همدیگر بودند، بیاینکه قصد خودنمایی و ریا داشته باشند.
انتهای پیام/