نوید شاهد - «آن زمان دلهای بچه ها به لرزه در آمد ما 63 نفر بودیم! 40 نفر یعنی چه کسانی هستند! هر کس آرزو می کرد که او هم جزء این چهل نفر باشد، خلاصه افسر عراقی شروع به اسم خواندن کرد. او می خواند و من در حال خودم بودم تا اسم 39نام من نبود و من نفر 40لیست بودم چون روی دو زانو بودم قدرت بلند شدن نداشتم، یعنی راستش باور نداشتم ایمان داشتم ولی فکر می کردم هنوز نوبت من نرسیده است، کمک کردند و بلندم کردند، انگار که فلج شده بودم روی دو پایم بند نبودم» آنچه خواندید بخشی از سخنان "عبدالحسین دبات" آزاده سرافراز خوزستانی است که طولانی ترین دوران اسارت( 18 سال و 2 ماه و 6 روز) را سپری کرد. گفتگوی نوید شاهد خوزستان با این آزاده را بخوانید.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، 26 مرداد ماه مصادف با سالروز ورود آزادگان سرافراز به ميهن اسلامي يادآور سال ها مجاهدت و استقامت رزمندگاني است كه با ايستادگي خود رژيم بعث عراق را به ستوه آورده و هرگز زير بار ظلم و ستم سر خم نكردند.

مرداني با غيرت، شجاع و نترس، مدافع انقلاب و امام كه تن به ذلت و خواري دشمن ندادند و تسليم خواست دشمن نشدند.

عبدالحسين دبات ساكن شهر شوش در شمال استان خوزستان از جمله اين رزمندگان مي باشد که در ساعت 22 دهم بهمن ماه سال 1358 به اسارت در آمد.

تقريباً تمامي مردم و حتي مسئولان نظام و از همه مهم تر فرماندهان دفاع مقدس، از واژه هشت سال دفاع مقدس ياد مي كنند، منظورشان نيز تاريخ آغاز رسمي تجاوز رژيم بعث در شهريور سال 1359 تا مرداد سال 1367 مي باشد و اين در حالي است كه تجاوزات رژيم بعث از فرداي پيروزي انقلاب در سرتاسر نوار مرزي مشترك شروع شده بود و مشخصاً تعدادي از آزادگان ما همچون عبدالحسین دبات تاريخ اسارتشان از سال 1358 شروع شده است.

عبدالحسين دبات از جمله آزادگان دوران دفاع مقدس است كه 18سال و 2 ماه و 6 روز در بند رژيم بعث عراق اسير بوده است.او که طولانی ترین دوران اسارت را تجربه کرده است خاطرات زيبا و منحصر به فردي دارد كه در گفتگو با نوید شاهد به برخی از آنها اشاره می کند. این گفتگو را در ادامه بخوانید.

نوید شاهد خوزستان: لطفا خودتان را معرفی کنید .

عبدالحسین دبات: بسم الله الرحمن الرحیم؛ با سلام و خیر مقدم اینجانب عبدالحسین دبات فرزند فرهی متولد 1335 هستم که سابقه 18سال و 2 ماه و 6 روز اسارت را دارم.

نوید شاهد خوزستان: چه چیزی باعث شد که در مسیر دفاع از ارزش های انقلاب و میهن اسلامیمان گام بردارید؟

عبدالحسین دبات: من از دوران کودکی در خانواده ای رشد و تربیت یافتم که طرفدار امام خمینی(ره) بودیم و عاشقانه او را قبول داشتیم و در دوران جوانی با وجودی که در شرکت قند و شکر رنگ آمیز بودم اما در راستای حمایت از ایشان و پیروزی انقلاب اسلامی گام نهادم و در تظاهرات های متعدد حضور فعالی داشتم.


نوید شاهد خوزستان: از آن دوران چه خاطره شاخصی در ذهن شما باقی مانده؟

عبدالحسین دبات: پاسگاهی به نام "حسین آباد" در شوش بود که شهید دانش در آنجا فعالیت داشت؛ او در مسجد جامع تمام منطقه و جوانان را فراخوان داده بود، البته در آن زمان خوب بخاطر دارم نانوایی ها تعطیل شده بودند و ما به سمت روستاها می رفتیم تا برای مردم شهرستان شوش و دزفول نان تهیه کنیم. شهید دانش در فراخوانی که داده بود گفت هر شهر به فراخور جماعت انقلابی که دارد باید بر علیه شاه قیام کنند و یادم می آید همه رفتیم در یک مکان جمع شدیم، حدود 9 نفر بودیم؛ همه مسلح بودیم بنده کلاشینکف داشتم و بقیه بچه ها ده تیر ، هفت تیر ،کلت کمری و... شهید دانش در آن زمان گفت اول اجازه بدهید ما برویم و با شخصی بنام سروان اقراری برای تسلیم پاسگاه صحبت کنیم اصلا عجله نکنید وقتی برگشتیم اگر قبول کردند که هیچ وگرنه حمله می کنیم.

اینطور شد که ما منتظر شهید دانش شدیم آنها رفتند ولی سرگرد اقراری نپذیرفت که پاسگاه تسلیم ما و مردم شود و پس از بازگشت آنها به پاسگاه حمله کردیم و آنجا را به آتش کشیدیم؛ قرار بود پرچم شاهنشاهی را پایین و به آتش بکشیم و پرچم ایران را بر پاسگاه نصب و آویزان کنیم و اینگونه به همه بگویم که شوش از زیر یوق شاه خارج شده و زیر لوای امام خمینی قرار گرفته است.

نوید شاهد خوزستان: آیا در این کار موفق شدید؟

عبدالحسین دبات: بله، آن روز سربازان همه فرار کردند و در میان مردم رفتند ولی استواری بنام اویسی از بالای پشت بام پاسگاه با چند گروهبان به سمت ما شکلیک می کردند به نحوی که تعدادی از بچه ها زخمی شدند و جوانی بنام مسعود محمدخان همراه ما بود که با تیر آنها جلوی من افتاد و پس از آن با دلاوری و فداکاری دیگر بچه ها سروان اقراری کشته و اویسی زخمی شد؛ بچه ها شجاعانه حمله کردند و ما پیروز این میدان شدیم و پاسگاه را با خاک یکسان کردیم و پس از آن بخاطر شور و هیجان مکان را به آتش کشیدیم .

نوید شاهد خوزستان: ظاهرا فعالیت های انقلابی شما به همان دوران ختم نشد و ادامه یافت، در این خصوص توضیح دهید؟

عبدالحسین دبات: بعد از این جریان شهید دانش بچه های انقلابی را جمع کرد و گروهی بنام کمیته انقلاب اسلامی راه اندازی شد که در آن دوران از ما خواستند عضو کمیته شویم و به این ترتیب عضو سپاه پاسداران شدیم و در واقع مسئولیت نگهبانی و پاسداری از نظام مقدس جمهوری اسلامی را عهده دار بودیم .

نوید شاهد خوزستان: حضور و فعالیت شما در این کمیته چگونه بود؟

عبدالحسین دبات: همان لحظه ای که عضو کمیته شدم، احساس کردم مسئولیتم سنگین تر شده است، در آن دوران نیروی انتظامی برای سرکوب مردم بیکار ننشتند و ما نیز در همین راستا پرکارتر شدیم؛ ما باید شهر و امنیت منطقه شوش را به دست می گرفتیم چرا که یکی از وظایف کمیته همین بود و در واقع این یکی از کلیدی ترین تدابیر فرمانده شهید دانش بود.

در آن دوران با توجه به اینکه عراق بیکار ننشست و به فعالیت های ضد امنیتی علیه ایران رو آورده بود فعالیت ما سنگینتر شده بود چرا که عراق جاسوس هایی به خوزستان می فرستاد و در واقع می خواست طرفدارانی برای خودش جمع کند به طوری که  نیروهای خود را که همزبان مردم شوش، سوسنگرد، هویزه و خرمشهر بودند برای جذب و همراهی با خود به این مناطق می فرستاد؛ من خوب به خاطر دارم شاید روزی 20 یا 30 ماشین نیسان یا مزدا پر از اسلحه وارد خوزستان می شد چرا که آنها می خواستند عربهای خوزستان سلاح داشته باشند.

نوید شاهد خوزستان: در برابر این تهدید چه اقداماتی در منطقه صورت گرفت؟

عبدالحسین دبات: در همان زمان جوانان غیور دزفول گروه اطلاعات تشکیل داده بودند البته هنوز این گروه در شوش و دیگر شهرستانها تشکیل نشده بود تا اینکه سر انجام گروه اطلاعات دزفول دنبال بنده و چند نفر دیگر فرستاد که جذب در اطلاعات سپاه پاسداران شویم  به این ترتیب با جذب در اطلاعات سپاه پاسداران فعالیت ما در راستای مقابله با اقدامات عراق در مرز شروع شد و اگرچه آن زمان سن و سالی نداشتیم و بسیار کم تجربه بودیم ولی ایمان قوی در تمام جانمان جاری بود ؛ماشین ما یک جیب شهباز آبی رنگ بود که با آن برای عملیات ها و یا گرفتن رد دشمن می رفتیم و معمولا ماشین ها و یا موتور هایی که اسلحه حمل می کردند را می گرفتیم واجازه نمی دادیم وارد شهرهای ایران به خصوص شوش و دزفول واطراف آن شوند.

آن زمان شبها تردد ماشین ها بیشتر می شد ولی نیروی انتظامی غروب که می شد در پاسگاه را می بست در هم می زدی باز نمی کردند در واقع امنیت منطقه برایشان مهم نبود بیشتر به فکر جان خودشان بودند حتی اگر آب آشامیدنی می خواستی در را باز نمی کردند؛ در نتیجه ما بچه های اطلاعات در مرز در راههای میانبر کمین می نشستیم و یا نگهبانی می دادیم تا اگر ماشین و یا موتوری آید آنها را شناسایی کنیم.


نوید شاهد خوزستان: فعالیت های خرابکارانه کشور عراق تنها به واردات اسلحه ختم می شد؟

عبدالحسین دبات: خیر، آنها برای تهدید امنیت منطقه همه کار می کردند، فاصله ما تا پاسگاه عراق 150تا200متر بود و ما در دورترین نقطه بودیم و به این شکل ما می توانستیم ورود و خروج تمامی افراد پاسگاه را زیر نظر بگیریم، یک روز نزدیک غروب بود داشتیم با دوربین های دور برد پاسگاه عراق را بررسی می کردیم که دیدیم که موتوری با دو سرنشین که چیزی مثل گوسفند ما بین آنها بود به طرف ما می آمدند، همه با هم فکر می کردیم و می گفتیم احتمالا گله داری است که گوسفندی را بین خودشان قرار داده اند، وقتی نزدیک ما شدند جلوی آنها را گرفتیم و مشاهده کردیم بین دو سرنشین یک گونی مملو از اسکناس و به وزن حدود 100کیلو را حمل می کردند؛ ما که تا آن زمان این اندازه اسکناس ندیده بودیم به این فکر کردیم که شاید کشور عراق با وارد کردن پولهای تقلبی و جعلی به دنبال به هم زدن بازار ایران است اما پس از ورود نیروهای اطلاعات متوجه شدند این پولها واقعی هستند و کشور عراق برای اینکه بتواند شیخ های عرب مناطق خوزستان را با خود دوست و همراه کند به دنبال استفاده از این حربه و هدیه دادن این پول ها به آنان است.

نوید شاهد خوزستان: پس در واقع فعالیت های شما بسیاری از نقشه های عراق را در آن زمان خنثی کرد؟

عبدالحسین دبات: بله این کار ما باعث شد که آسیب زیادی به دولت عراق برسد و کلا حضور ما باعث آزار و اذیت دولت و پاسگاه عراق شده بود؛ ما در آن زمان در پایگاهی با عنوان تیپ ولیعصر مستقر بودیم و از مردمی که گله های گوسفند داشتند در نقش جاسوس استفاده می کردیم و آنها را به سمت پاسگاه عراق برای کسب اطلاعات می فرستادیم ، براساس اطلاعاتی که از آنها دریافت شد متوجه شدیم نیروهای عراقی به مرکز اطلاع داده بودند که گروهی مانع از فعالیت ما می شوند، آنها گفته بودند که دزفولیها خیلی ما را اذیت می کنند، اجازه فعالیت در مناطق عرب نشین نمی دهند و جلوی نیروهای ما را می گیرند؛ عراق هم یک گردان برای مقابله با ما بین عراق و ایران از فکه تا شرهانی فرستاد.

نوید شاهد خوزستان: ظاهرا این اقدام عراق باعث اسارت شما شد، از این لحظات برایمان بگویید؟

عبدالحسین دبات: بله ، نیروهای عراقی همه تکاور و با تجربه های کامل نظامی بودند و ما بدون تجربه و آموزش های نظامی، ما در آن موقع فقط اسلحه داشتیم و ایمان قوی در دلهایمان موج می زد و تنها آرزویی که داشتیم شکست دشمن بود ؛ با بچه ها که می رفتیم آموزش به ما می گفتند بیشتر از پنج تیر شلیک نکنید چون ما پیش بینی از جنگ نداشتیم براین اساس از ماشین هایی که از عراق می آمد اسلحه و مهمات جمع آوری کرده بودیم ولی در مقایسه با دشمن چیزی نداشتیم چراکه تجربه جنگ و تدارکات نظامی نداشتیم و حرفه ای آموزش ندیده بودیم .

در دهم بهمن ماه سال 1359 سنگر ما در منطقه عملياتي عين خوش مورد حمله قرار گرفت حدود ساعت ده و ربع شب بود که ناگهان یک صدای مهیب و و حشتناکی آمد که تمام سنگر ما را آتش فرا گرفت و در سیاهی و دود پیچیده شد به طوری که برای مدتی هیچ چیزی نمی دیدیم؛ از مجموع پنج تن رزمنده حاضر در اين سنگر يكي به شهادت رسيد و من به اسارت دشمن آمدم اما سه تن ديگر از رزمندگان موفق به عبور از محاصره دشمن شدند.

نوید شاهد خوزستان: چرا شما نتوانستید با آن سه رزمنده به عقب برگردید؟

عبدالحسین دبات: سنگر کمین ما فاصله زیادی داشت و من با پای مجروح نمی توانستم به عقب برگردم، عراقیها آمدند بالای سر من و دوستم و به عربی گفتند این مرده ولی از این یکی می توانیم استفاده کنیم. فاصله ای که ما از پاسگاه عراق داشتیم حدود دویست متری بود و مرا با پای مجروح روی زمین کشیدن و به سمت پاسگاه بردند. پایم بسیار سنگین و بی حس شده بود و اصلا حس اش نمی کردم و لحظات بسیار سختی بر من گذشت.

نوید شاهد خوزستان: کمی از دوران اسارت برایمان بگویید.

عبدالحسین دبات: بعد از اسارت به دست نيروهاي بعثي به دليل مصدوميت وضعيت جسمي مناسبي نداشتم، ضمن اينكه در مدت 23 روز به بصره منتقل شدم و سپس به بغداد در قصرالنهايه حدود سه سال به صورت انفرادي زنداني بودم تا اینکه بعد از این سه سال به زندان ابوغريب منتقل شدم؛ مدت اسارتم در زندان ابوغريب حدود 15سال طول کشید و در مجموع 18سال و 2 ماه و 6 روز در اسارت رژيم بعث عراق بودم.

نوید شاهد خوزستان: در همان روزهای ابتدای اسارت با وجودی که زخمی بودید، رفتار عراقی ها با شما چگونه بود؟

عبدالحسین دبات: اسیر که شدم اول مرا به سمت العماره بردند و در آن محل مرا بیست و سه روز نگه داشتند بدون آنکه به مداوا و بهداشت من رسیدگی شود، خیلی اذیت بودم خونریزی پایم قطع نمی شد و بسیار ناتوان و مریض شده بودم تا اینکه شبی یکی از سربازان عراقی دلش برای من شکست و گفت تحمل داری که گلوله را از پایت خارج کنم، گفتم اگر پایم را کامل ببری خدمت بزرگی به من کرده ای چون تاب و تحمل مرا گرفته است، او با تیغی برگشت با آن پایم را شکافت و با دست گلوله را از پایم خارج کرد، خون زیادی از رگهایم خارج شده بود و ضدعفونی و مداوایی هم صورت نگرفت و تنها کاری که شد خارج کردن گلوله توسط همان سرباز عراقی بود .

بعد از آن هر روز مرا برای بازجویی می بردند و اسم، فامیل و شغل و از فعالیت هایی که می کردم بازجویی می کردند، می پرسیدند فرمانده شما چه کسی است،کی به شما دستور می دهد چه چیزهایی از ما می دانید و برای اینکه این سوالها را جواب بدهم دست به هر کاری می زدند .

نوید شاهد خوزستان: ظاهرا سه سال از دوران 18 سال اسارت شما در انفرادی گذشته از سختی های این دوران بگویید؟

عبدالحسین دبات: پس از بازجویی هایی که در العماره از من صورت گرفت مرا به بصره منتقل کردند تا اینکه پس از 12 روز مرا با چشمانی بسته به بغداد منتقل کردند، مرا به مکانی بردند و گفتند اینجا قصر نهایه است یعنی کاخ ابدی، آنجا با چشمهای بسته بازرسی بدنی شدم در همان ساختمان به من گفتند از تاریخ الان اسم شما 19است و دیگر عبدالحسین نیستی اگر سربازان آمدند و صدا کردند تو باید بگویی 19. روزهای سختی در کاخ ابدی گذشت روزهایی کیسه سیاهی به سرم می کردند و مرا برای پرسش و بازجویی می بردند و مرتبا این کار ادامه داشت، در این مرحله سوالات بیشتر و جزیی تر شده بودند از پست و شغل و عنوانها صحبت می کردند و می خواستند شناسایی کنند، البته من آنجا ادعا کردم که اهل روستا هستم و نیروهای سپاه از من راهنمایی خواستند و من به آنها فقط کمک کردم وگرنه هیچ چیزی بلد نیستم در واقع هر چیزی را کتمان کردم هر چه آنها اصرا و سوالات بیشتری می پرسیدند من بیشتر کتمان و رد می کردم؛ وقتی که می خواستند مرا شناسایی کنند من نامم را عبدالحسین فرج-علی الکعبی گفتم؛ در واقع نام اشتباه خیلی به من کمک کرد چون همه در شوش مرا می شناختند ولی فردی با این مشخصات را نمی توانستند پیدا کنند.

نوید شاهد خوزستان: باتوجه به اینکه سال 58 اسیر شدید چه زمانی متوجه جنگ ایران و عراق شدید؟

عبدالحسین دبات: از حرفهایی که بین سربازان زده می شد و همچنین تلویزیونی که در راهرو گذاشته بودند و اخبار که پخش می شد می شنیدیم و با توجه به اینکه زبان عربی بلد بودم متوجه شدم که جنگ ایران و عراق شده است.

 نوید شاهد خوزستان: در آن سه سال از دیگر اسرا هم خبر داشتید؟

عبدالحسین دبات: در همان قصر ابدی افرادی مثل شهید حسین لشکری و یا شهید تندگویان نیز اسیر بودند، من شهید تندگویان را با چشم ندیدم ولی صدای صوت قرائت قرآن او را می شنیدم و همه می دانستند که او برای اینکه دل اسرا را با قرآن محکم کند قرآن را با صدای بلند قرائت می کرد.

بچه های اهل تهران تحمل گرما را نداشتند شدت گرما بسیار بالا بود که همه را ناتوان و بی تاب کرده بود بچه ها حتی توان لباسهایشان را هم نداشتند گرما جان اسرا را گرفته بود. من چون زبان عربی بلد بودم از زبان سربازان می شنیدم که می گفتند ما را تا 24ساعت در گرما نگه دارند ؛ دریک پارچ پلاستیکی آب می دادند که همان لحظه گرم بود و ما آن را میان پتو می پیچیدیم که گرمای کمتری به آن برسد باور کنید می توانستیم با همان آب چای دم کنیم؛ من را سه سال در کاخ ابدی نگه داشتند زمستان خوب بود ولی تابستانش آتش بود برای ما که بچه خوزستان بودیم و گرما دیده بودیم سخت بود ولی برای بچه های شهرهای بالا بلا بود .

نوید شاهد خوزستان: چه شد که شما را از کاخ ابدی جابجا کردند؟

عبدالحسین دبات: با توجه به اینکه اطلاعات شناسایی خود را به آنها اشتباه داده بودم اطلاعاتی که از خوزستان دریافت می کردند با نامی که داده بودم بسیار متفاوت بود که پس از آنکه به نتیجه نرسیدند بعد از سه سال از کاخ ابدی مرا به قسمت احکام خاص منتقل کردند؛ در منطقه احکام خاص همه عراقی و خارجی بودند، در واقع ایرانی بسیار کم بود، منطقه ای حفاظت شده و مخفی در کشور عراق بود که فکر می کنم غیر از من در آن زمان اسیری آنجا نبود بعد از مدتی مجددا مرا به محلی که در آنجا اسیران ایرانی هم بودند منتقل کردند و البته این مکان مخفی تر از مکان های قبل بود .

نوید شاهد خوزستان: چه شرایطی در این مکان بر شما گذشت؟

عبدالحسین دبات: در آنجا اتاق هایی تک سلول به ما دادند که به صورت مستطیل بود آنجا آنقدر شلوغ بود که دو نفر در یک سلول بودیم ولی همدیگر را نمی دیدیم. دیواری ما بین ما بود فضایی حدود دو در یک و نیم متر که درهایی که برای این سلولها درست کرده بودند میله ای بود و این قسمت خوب داستان اسارت بود چون ما می توانستیم بیرون را ببینیم و همچنین فضای روبرو را مشاهده کنیم، صدای فرد بغلی را هم می توانستیم حس کنیم و بشنویم؛ تایمی را برای ما گذاشته بودند که ما را به حیاط می بردند برای گرفتن آفتاب و راه رفتن که به عرض 60در 10متر بود و در حیات همه کسانی که اسیر شده بودیم می توانستیم همدیگر را ببینیم .

نوید شاهد خوزستان: باتوجه به اینکه این مکان مخفی بود، صلیب سرخ چگونه به وجود آن پی برد؟

عبدالحسین دبات: در زندان ابوغريب در 32 كيلومتري بغداد تعداد 63 نفر از رزمندگان از استان هاي تهران، فارس، خوزستان، اصفهان و كردستان اسير بودند و اين رزمندگان بيشتر فرمانده و خلبان بودند از جمله سردار شهيد حسين لشكري؛ اما چیزی که باعث شدن پای صلیب سرخ به این اردوگاه باز شود حضور کریم عبداله بود ، او با صلیب سرخ تماس داشت و در ملاقاتی از وضعیت ما برای آنها میگفت، صلیب نمی دانست که در همچین مکانی اسیران ایرانی حضور دارند مکانی کاملا مخفی که هیچ اثری از آن کسی نمی دانست . به کریم گفتند چه کسانی را می شناسی باید نام آنها را بگویی او هم اسم بچه های کرد اطلاعات مریوان را نام برده بود ، مثل حسین صادق ،سعدی ، محمد ، فایق ، محمدسعید و...

پس از آن صلیب به اردوگاه ما آمد و پیگیر ماجرا شد، نامه ای آورد که در آن اسامی اسرایی بود که در اردوگاه بودند و این یک نامه شکایت از کشور عراق بود که چرا اسرا را بصورت مخفیانه بدون اطلاع در مکانی مخفی کرده است . پس از آن صلیب خواست که با صدام ملاقات کند و از این طریق از ده اسم به ده اسم دیگر و پس از آن اسامی دیگر بچه ها رسیدند و از صدام خواستند که خودشان اردوگاه را از نزدیک ببینند و اسرا را از نزدیک بازدید کنند.


نوید شاهد خوزستان: از آن روزها و شرایط سخت چه خاطره ای در ذهن دارید؟

عبدالحسین دبات: یک روز از روزها سردرد شدیدی داشتم انگار سرم بزرگ شده بود خیلی اذیت بودم وقتی نقطه ای از سرم درد می کرد دست که می زدم حشره ای در سر خود می دیدیم، فکر نکنید شپش بود حشره ای که نمی دانستم نامش چیست؛ تا اینکه یک روز افسری آمد و گفت چیزی نمی خواهی گفتم فقط این موهای مرا اصلاح می کنید ؟ فقط همین یک خواسته را دارم . آن شخص از اطلاعات عراق بود به یکی از سربازان دستور داد تا سرم را اصلاح کنند وقتی داشتند موهای سرم را می تراشیدند از سرم خون می چکید؛ سرباز گفت سرت خون می ریزد گفتم اشکال ندارد کاش می توانستی پوست سرم را هم می کندی آنقدر که سردرد دارم .

نوید شاهد خوزستان: چگونه توانستید این شرایط سخت را تحمل کنید؟

عبدالحسین دبات: درد بچه ها بسیار سنگین بود، گفتن اینکه ما امید داشتیم در جمله آسان است ولی لحظاتی بود که بچه ها اشک می ریختند و می گفتند یعنی قرار است دیگر مابقی عمر را در اینجا بگذرانیم و دیگر رنگ ایران را نبینیم؛ همه ما به امید زنده بودیم و شرایط برای ما وقتی سخت تر شد که جنگ عراق و کویت آغاز شد در این دوران چون کشور عراق می خواست کشورش را محافظت کند برای اسرا چیزی در نظر نمی گرفت ، عرصه را برایمان تنگ و تنگتر کرده بودند برنج حذف شد، چای را با سطل می آوردند و چای گرم نمی نوشیدیم ؛ حسین مریوانی حسین صادق هنوز حی و زنده است ؛ او مسئول آشپزخانه بود ما 63 نفر در این اردوگاه مخفی بودیم که 63کیلو به او مواد غذایی می دادند فکر کنید برای یک ماه ! حسین مریوانی مجبور بود دو کیلو از هر جنسی که برای خوراک به او داده بودند می پخت در قابلمه باید محتوای غذا برای 63مهیا می شد ؛ او با یک چوب ته لیوان را سوراخ بزرگی کرد و آن را مثل ملاقه درست کرد و با آن به اسرا غذا می داد فکر کنید در آن لیوان چقدر محتوای غذا بود که بتواند اسرا را سیر نگه دارد. ما همان آب برنج را می خوردیم و پس از آن دوباره می رفتیم که شاید ته دیگ هم کمی مانده باشد و بتوانیم کمی خود را سیر کنیم . سختی های بسیار زیاد بود ولی توکل و نور ایمان در تک تک سلولهای تن اسیران بود .

عشق به انقلاب و امام خمینی (ره) و پایبندی به اصولی که همه ما را با تمام دارائی هایمان در آن نقطه گرد هم جمع کرده بود تنها نیرویی بود که تحمل شرایط را آسان می کرد.

زمان جنگ کویت و عراق، آمریکا پایگاهها و پل ها را خراب کرده بود مصیبت آنجا بود که ما نیز با قطع آب تقریبا زندگی برایمان جهنم تر از قبل شده بود؛ فکر کنید آب آشامیدنی نداشتیم بماند که آب برای قضای حاجت .! 45روز به این حالت بودیم و زندگی بدون آب بسیار سخت و دشوار بود باور کنید آبی که می خوردیم از آب جوب هم بدتر بود خدا نگهدار ما بود که الان زنده هستیم .

نوید شاهد خوزستان: در آن شرایط صلیب سرخ کاری برای شما نکرد؟

عبدالحسین دبات: چون منطقه ما مخفیانه بود هنوز صلیب نتوانسته بود به آنجا بیاید و ما را ببیند وقتی صلیب آمد جنگ آمریکا و کویت بود یکبار آمدند از ما پرسیدند به چه چیزی نیاز دارید و ما گفتیم پتو نداریم؛ صلیب رفت و بعد از آن ماشین های پتو بود که به اردوگاه وارد می شدند و وسایل برایمان می آوردند وقتی تحویل ما دادند پس از رفتن صلیب سربازان عراق مجدد آنها را از ما می گرفتند انگار که اصلا صلیب نیامده بود . یادم می آید یکی از افراد که عربی صحبت می کرد چنان حرفی زد که هیچوقت آن را فراموش نمی کنم اینگونه صحبت را شروع کرد که ما اگر بخواهیم مجوز یک مرغداری را بگیریم باید برای هر چهار مرغ یک فضای یک متری در نظر بگیریم برای ایرانیها باید فضایی کمتر از مرغها را در نظر گرفت! خدا لعنتش کند که چقدر آنجا دل ما را شکست . یعنی ایرانیها را به قیمت حیوانات معامله می کنند .

نوید شاهد خوزستان: در آن زمان مجاهدین خلق هم برای کمک به اسرا پیشنهاداتی داده بودند در این خصوص بگویید؟

عبدالحسین دبات: در آن موقع عربها می آمدند و همچنین مجاهدین خلق هم به اردوگاه سر می زدند ناگفته نماند مجاهدین خلق ثروتمند بودند و بیشتر از عربها خرج می کردند؛ فرمهایی به بچه ها داده بودند که در آن بنویسند من از طرفداران امام نیستم با همین جمله برای آن اسیر بودجه و حقوق می آمد خیلی از بچه ها استقامت کردند البته مجاهدین می خواستند جذب نیرو کنند و بعضیا هم به سمت آنها می رفتند . بعد از چندین روز به سمت من آمدند و همان فرم را به من هم دادند، دو نفر لباس شخصی دو طرف من ایستادند و از من خواستند که بنویسم نادم و پشیمان هستم و از این که این کار را انجام داده ام ناراحتم ؛ من همان لحظه خوب به خاطر دارم که به همان دو نفر گفتم شما شیعه هستید،گفتند بله ، گفتم زیر منبر امام حسین مداح یا ملا چه می گوید ؟ ای آقای من ای کاش ما با شما بودیم، بعد گفتم من امام خمینی (ره) را که نگاه می کنم امام حسین (ع) است و فقط نامش خمینی است و صدام را که نگاه می کنم یزید است اما با نام صدام . من به شما می گویم شما که بیرون هستید شما از اینجا فرار کنید و از خدا بخواهید که نجاتتان بدهد.

ما آنجا زنده نبودیم و خدا از دل ما آگاه است که فکر نمی کردیم روزی به ایران عزیز بازگردیم و ما با مرده فرقی نداشتیم ولی دوست نداشتم فکر کنند که می توانند ما را با پول بخرند.

نوید شاهد خوزستان: در اردوگاه چگونه از خبرهای ایران مطلع می شدید؟

عبدالحسین دبات: خبرهای ایران را فقط از طریق تلویزیونی که در راهرو اردوگاه بود دنبال می کردیم و اگر حتی نمی توانستیم تماشا کنیم صدایش را می شنیدیم و مطلع می شدیم . خاطرم هست یک روز پیش از آزادی ما در تلویزیون سخنرانی صدام را پخش کردند، صدام گفت می خواهم این خبر را به ایران بدهم شاید خانواده هایی هنوز هستند که نمی دانند که پسرشان زنده است یا خیر (اینجا اشاره به شهید لشکری داشت ) حال ببینید شهید لشکری چکار کرد روی پیراهنش با انگشت اشاره سوزن می زد و نامه ای خطاب به صدام نوشت که هر کاری که می خواهی انجام بده اگر می خواهی مرا اعدام کنی من آماده هستم ولی بیا و تکلیف مرا یک سره کن و شهید لشکری این پیراهن را به سرباز عراقی داد ولی هیچ کس جرات رویاروی با صدام را نداشت و روی حرفش حرف نمی زد .

نوید شاهد خوزستان: در این سالها شاهد شهادت اسرا هم بودید؟

عبدالحسین دبات: بله خیلی . بسیاری از دوستانم جلوی چشمانم به شهادت رسیدند و من تمامی آنها را هنوز بیاد می آورم و این بسیار دردآور است .

نوید شاهد خوزستان: روند آزادسازی شما چگونه صورت گرفت؟

عبدالحسین دبات: آن روزها که برنامه تبادل اسرا مطرح بود آنقدر ما را با را با ارزش می دانستند که هر بار که اسرا را آزاد می کردند ما را تحویل ایران نمی دادند ، روزی دوبار می آمدند و همه ما را صدا می کردند؛ اسم مرا عبدالحسین دبات می خواندند اما کسی مرا به این نام نمی شناخت و من هم نمی توانستم بگویم که این نام من است! افسران عراقی می آمدند و می گفتند بگویید این به نفع شماست که خودتان را معرفی کنید اما از میان ده نفر که صدا می کردند فقط یک نفر به نام درست آنجا بود؛ اکثرا مثل من با نامهای مستعار آنجا بودند تا اینکه قرار بر این شده بود با هر نفر از ما 100نفر اسیر عراقی آزاد شود و ایران هم قبول کرده بود اسرای عراق 6 هزار بودند و ما فقط 63نفر بودیم .

وقتی که فرمها را پر کردیم قرار شد که هر کس هر کشوری که دوست دارد سویس ،آمریکا ،انگلیس فقط نام آن را بنویسد و ما را به آن کشور انتقال بدهند ولی همه ما دوست داشتیم به خاک و وطن خود بازگردیم .

نوید شاهد خوزستان: چه زمانی آزاد شدید؟

عبدالحسین دبات: فکر کنید سال 69 اسیران ما را آزاد کردند ولی ما را تا سال 79در اسارت نگه داشتند. یکی از روزها بود که بچه ها را به صف کردند شاید 10 یا 15 افسر از دولت عراق آمدند با یک نامه در دست که بیان از طرف صدام لعنت اله  و با زبان عربی بود و فقط قسمتی از صحبت ها اینگونه بود که شما که باعث شدید نظم و قانون کشور ما را بر هم بزنید ، با این حال من 40نفر از شما را آزاد می کنم؛ آن زمان دلهای بچه ها به لرزه در آمد ما 63نفر بودیم 40نفر یعنی چه کسانی هستند ! هر کس آرزو می کرد که او هم جزء این چهل نفر باشد این را هم بگویم که این خلاف حرف صلیب بود زیرا صلیب به همه ما قول آزادی و رفتن از این اردوگاه را داده بود.خلاصه افسر عراقی شروع کرد به اسم خواندن کرد او می خواند و من در حال خودم بودم تا اسم 39نام من نبود و من نفر 40لیست بودم چون روی دو زانو بودم قدرت بلند شدن نداشتم یعنی راستش باور نداشتم ایمان داشتم ولی فکر می کردم هنوز نوبت من نرسیده .کمک کردند و بلندم کردند،.انگار که فلج شده بودم روی دو پایم بند نبودم، وقتی وارد اتوبوس شدیم کنار دستم پیرمردی بنام سعید به سن 64ساله اهل سقز نشسته بود ازمن خواست که سیلی به صورتش بزنم باور نمی کرد ؛ می گفت این رویا را همه داشتیم ولی هیچ وقت نمی دانستیم چه موقع این معجزه صورت می گیرد .

نوید شاهد خوزستان: خبری از آن 23نفر باقیمانده که در اردوگاه ماندند، ندارید؟

عبدالحسین دبات: بله خبر داریم بعد از ما آنها را هم آزاد کردند و آنها نیز بعد از یک روز به ایران بازگشتند .


نوید شاهد خوزستان: از لحظه ورودتان به کشور بگویید؟

عبدالحسین دبات: بلاخره 15 فروردين ماه سال 1377 بود که از طريق مرز خسروي در استان كرمانشاه وارد كشور شديم؛ وقتی داشتیم وارد اتوبوس می شدیم که برگردیم اتوبوس 40نفری بود که انتهای آن سه یا چهار خانم اسیر که اهل خرمشهر بودند نشسته بودند. در مکان دیگری اتوبوسی که شهید لشکری و همراهانش در آن بودند بنام الرشید مجدد جمع شدیم و اینبار به دو اتوبوس تقسیم شدیم .در اتوبوس پرده ها کشیده شده و مسلح ما را به مرز خسروی بردند .در آنجا هم عراق و هم صلیب حضور داشتند . افسران عراقی می گفتند اول باید ایرانیها اسرای ما را آزاد کنند.و ما اسرای خود را تحویل بگیریم بعد اسیران ایرانی را تحویل می دهیم ، ایران هم پذیرفت ما خیلی کم بودیم اما عراقیها هزاران نفر بودند . ما از ساعت شش غروب که رسیدیم مرز شاید ساعت ده یا یازده هنوز عراقیها داشتند انتقال پیدا می کردند و ما می دیدیم که اسیران عراقی مانند دریا از کنار ما می گذشتند ولی تمام نمی شدند . وقتی از داخل اتوبوس به آنها نگاه می کردیم می دیدیم که همه کت و شلوارهای یک رنگ و یک شکل و کیف و وسایل و اسباب و اساس در دست داشتند ولی ما حتی لباسهای یک رنگ هم نداشتیم، پس از مدتی نوبت به تبادل اسیران ایرانی رسید سرهنگ شهید لشکری که خدا رحمتش کند جلو آمد و ما همه پشت سرش بودیم . من فکر می کنم نفر دوم یا سوم بودم که پشت سر ایشان بودم تنها سه نفر از ما لباسهای زرد با آرم پی دبلیو داشتیم و بقیه لباسهای معمولی به تن داشتیم ما حتی لباسهای مرتب به تن نداشتیم و کفش و یا دمپایی به ما نداده بودند و با پای برهنه از اتوبوس پیاده شدیم . فقط به ما آب دادند نه هیچ چیز دیگر!

نوید شاهد خوزستان: آن زمان چه احساسی داشتید؟

عبدالحسین دبات: به ایران که رسیدیم عکس امام خمینی (ره) را بزرگ زده بودند و ما از دیدن چهره ایشان غرق در شوق و لذت شده بودیم هنوز باور نداشتیم می دیدیم و در خود اشک می ریختیم ، دیگر تاب نیاوردیم و دویدیم مانند بچه ها و خود را در خاک کشور غرق کردیم و به آن سجده کردیم و به صورت و چشمهایمان مالیدیم ؛ سربازان می آمدند و ما را با احترام بلند می کردند و سرو صورت ما را می بوسیدند و ما را در آغوش می گرفتند .

سرود جمهوری اسلامی ایران پخش می شد ایران بودیم و بوی خوش سرزمین خودرا استشمام می کردیم ، برنامه استقبالی برای ما ترتیب داده بودند که برای یک رئیس جمهور و یک شخص خاص و بسیار مهم انجام می گرفت ایران تدارکاتی برای ما چیده بود که نظیر نداشت ، گروه رژه می نواخت همه اینها برای بازگشت ما به میهن بود ؛ در همان مرز خسروی یک حسینیه ای بود که ما را در آنجا جمع کردند و از ما پرسیدند بچه ها شام خورده اید؟از هیچ کس صدایی در نمی آمد، باز سوال پرسیده شد آخر ما نه سال بود که شام نمی خوردیم یعنی عراق به ما شام نمی داد و ما با دل گرسنه شب را صبح می کردیم ،آنقدر غذا و نان به ما نداده بودند که وقتی به ما نان دادند نمی دانید با چه ذوق و شوق و ولعی آن را می خوردیم و وقتی مجدد پرسیدند کسی نان می خواهد همه باز دست بالا بردند ، پذیرایی مفصلی کردند یکی از بچه ها از سالن حسینیه خارج شد و وقتی برگشت با لیوانی از چای وارد شد و با فریاد رو به ما کرد و گفت بچه ها چای گرم و همه با صدا خندیدیم .این را فقط خودمان می دانستیم که ما را چگونه چای و غذا می دادند .آن شب از ذوق و شوق هیچ کس نتوانست بخوابد ، همه ذوق برگشت به ایران را داشتند .

نوید شاهد خوزستان: چه زمانی نام واقعی و شخصیت خود را افشا کردید؟

عبدالحسین دبات: پس از قرنطینه و آزمایش خون نزدیک ظهر بود که مرا صدا کردند نامم را با صدای بلند گفتند عبدالحسین دبات اینجا ایران بود و من نباید می ترسیدم ولی عجیب است حس ترس در جان انسان می رود به خود آمدم دستم را بالا بردم گفتند تو نه ولی غیر از من عبدالحسین دبات دیگری در آنجا نبود به آنها گفتم فقط من در اردوگاه عبدالحسین دبات بودم مرا بردند طبقه دوم دیدم یک نفر با لباس شخصی از بچه های اطلاعات سپاه بود از من سوال می پرسید نام و تمام مشخصات زندگیم را و آدرس منزل نام برادر و مادر و پدرم را ....و پس از آن به شخصی پشت گوشی تلفن هر چه من می گفتم تکرار می کرد، شخصی که با من صحبت می کرد ایلامی بود گفت سوال می پرسند که الان چه می خواهی، گفتم فقط می خواهم برگردم به خانه البته اگر می شود. پس از قطع تلفن دستور دادند برای من ماشین آماده کنند و مرا به شوش منتقل کنند

نوید شاهد خوزستان: در مسیر برگشت به خانه چه احساسی داشتید؟

عبدالحسین دبات: وقتی اسیر شدم فرزندم دو ساله بود و الان که برگشتم بیست ساله است .فکر می کردم و مرور خاطرات می کردم از طرفی همرزمانم به خانواده ام اطلاع داده بودند كه در سنگر شهيد شده و عراقي ها جنازه مرا آتش زده اند و این ذهن مرا درگیر کرده بود.

با پرس وجوهای بسیار توانستیم خانه پدرم را پیدا کنیم؛ در زدیم و جوانی مقابل در ظاهر شد از او پرسیدیم منزل دبات گفت با چه کسی کار دارید ؟ جوانی که همراهم بود گفت فرزندش را از اسارت آورده ایم ناگهان جوان با ناباوردی مرا بغل کرد و فریادهای شادی می کشید طوری که همسرش فکر کرد دارند همسرش را اذیت می کنند برادرم دوان دوان در خیابان می رفت و درب خانه پدرم را زد و با صدای بلند گفت مادر مژده بده عبدالحسین آمده و مادرم بدون چادر می دوید دستهایش باز برای در آغوش کشیدن فرزندش و وقتی به من و سه جوان همراهم رسید گفت کدام یک از شما عبدالحسین هستید .

مردی که همراهم بود گفت همه ما فرزند شما هستیم مادرجان ولی عبدالحسین ایشان هستند وقتی مرا با انگشت نشانش دادند باور نمی کرد و بی هوش شد . برادرم خواهرم و مادرم بیهوش و در بیمارستان بستری بودند خودم هنوز باور نکرده بودم حق می دادم خبر بسیار ناگهانی بود .از فردای آن روز ملاقاتها شروع شد همه مطلع شدند و دید و بازدید ها آغاز شد همه دوستان و خویشاوندان می آمدند و برادر بزرگم 47گوسفند برای ورود من قربانی کرد اینقدر که خوشحال بودند و این رایک معجزه می دانستند .

نوید شاهد خوزستان: بهترین خاطره و بدترین خاطره‌ای که دارید را برای ما بگویید؟

عبدالحسین دبات: بهترین خاطره ما بازگشت به ایران بود و فکر می کنم بهترین خاطره برای تک تک آزادگان است، هیچکدام باور نداشتیم که بتوانیم به ایران برگردیم و فقط این را دست خدا و یک معجزه می دانیم .

بدترین خاطره رحلت امام خمینی (ره) بود وقتی که از تلویزیون عراق این خبر اعلام شد بقدری بچه ها ناراحت و غمگین شدند که شاید باور نکنید بچه یک روز لب به آب نزدند . بدترین چیزی که باعث شکستن ما شد رحلت امام خمینی (ره) بود به جرات می گویم اگر می گفتند پدرت فوت شده شاید اینقدر ناراحت نمی شدم چون امام خمینی (ره) پدر همه ما و پدر میهن و ایران ما بود .

نوید شاهد خوزستان: رفتار عراقی ها پس از رحلت امام(ره) با شما چگونه بود؟

عبدالحسین دبات:عراقیها دشمن بودند و ما با درد و غم خود آنها را شاد کرده بودیم در غربت بفهمی که امام و رهبرت را از دست داده ای و نتوانی آنطور که می خواهی برایش مراسم بگیری بسیار سخت است و ما امام را رمز رشد و موفقیت کشور خود می دانستیم .


نوید شاهد خوزستان: زندگی شما پس از بازگشت به وطن چطور رقم خورد؟

عبدالحسین دبات:راستش من پس از بازگشت و رسیدن به ایران یک سال دوندگی کردم تا توانستم شناسنامه جدید خود را بگیرم چون شناسنامه قبلی ام را مهر فوت زده بودند وقتی آمدم چون 18سال اسارت داشتم هر سال را دوسال حساب کردند و با 36 سال خدمت به ایران بازنشسته شدم .

نوید شاهد خوزستان: چه انتظاری از مسئولان دارید؟

عبدالحسین دبات: ما به دلیل طولانی شدن دوران اسارتمان سختی های بسیاری کشیدیم روزهایی داشتیم که حتی به ما غذایی نمی دادند، در استراحت و پیاده روی وقتی قدم می زدیم اگر نگهبانی پرتقالی می خورد پوست هایش را جمع می کردیم و خشک می کردیم وقتی کسی سردرد داشت یک تکه به او می دادیم تا تسکین درد اوباشد .ما اینگونه زندگی کردیم .در حال حاضر از مسئولان به ویژه مسئولان بومی استان انتظار داریم رفتاری با احترام و حفظ شان و ارزش اسرا در جامعه داشته باشند.

لازم به ذکر است که در پایان مصاحبه عبدالرضا فرجیان مدیر کل بنیاد شهید و امور ایثارگران خوزستان طی تماس تصویری ضمن تبریک سالروز بازگشت آزادگان جویای احوال ایشان شدند.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده