خواستگاری با لباس خاکی
آن وقتها من در سپاه مشغول بودم. شبي نماينده ولي فقيه در جهاد سازندگي شهرري حاج آقا موسوي به خانهمان آمد و موضوع خواستگاري را مطرح كرد، من و آقا مهدي نه همديگر را ديده بوديم و نه ميشناختيم. حاج آقا موسوي كه هم من و هم او را ميشناخت، شده بود واسطه خير. اصرار داشت كه اين وصلت انجام بگيرد.
مهدی اصلا در حال و هوای ماندن نبود كه به فكر ازدواج باشد. حاج آقا خيلي موعظه اش كرده بود تا به تشكيل خانواده تن داده بود. به هر حال شب بعد بود كه او به اتفاق حاج آقا آمدند منزلمان. اين اولين ديدار من با مهدی بود. در همان برخورد اول ما تصميم قطعيمان را گرفتيم، به طوري كه از آن ديدار تا مراسم عقد يک هفته بيشتر طول نكشيد. مهدی امتيازات فراوانی داشت. اولا يک جهادی بود.
اين انتخاب شغل او برای من خيلی ارزش داشت. ديگر اينكه با لباس خاكی رزمی به خواستگاری آمده بود. اخلاص و تواضع درونيش از ظاهر ساده و بيريايش پيدا بود. حاج آقا موسوی او را آن قدر قبول داشت كه در غياب خودش به امامت جماعت در جهاد ميگمارد. وقتي شروع به صحبت كرد بيش از درد زندگی، درد دين داشت. همه صحبتهايش را با معيار اعتقادی تنظيم كرده بود.
از انگيزههای ازدواج گرفته تا رسم و رسومات آن. به عنوان مثال مهريه مرا سفر حج قرار داد. از ديگر امتيازاتش عشق و علاقه وافر به امام و انقلاب بود. اين اشتياق در كلمه به كلمه سخنانش موج مي زد. اينها همه امتيازاتي بود كه بعد شروع زندگي زود به زود در او افزونتر گشت و همين امتيازات بود كه سرانجام او را به گمشدهاش رساند.