معرفی کتاب| «بهار فصل کوچ تو بود»
گاز خردل
هواپیما را میدیدم. حتی خلبانش را هم میدیدم. آنقدر سریع اتفاق افتاد که بین دیدن هواپیما و شنیدن صدای بم و گنگی که از افتادن راکتها می شنیدم، کمتر از چند ثانیه طول کشید. نه صحنه ها غریب بود، نه ما غریبه با این لحظات.
- حاج رضا! بچه ها! بیایید بیرون. شیمیایی بود. بیایید بیرون. هنوز ساعت به نُه نرسیده بود. آماده باش بودیم، ولی نه آماده برای چنین نبرد بیرحمانه ای که روح و جسم و جان بچهها را نشانه گرفته بود. هر چند ساعت و هر نیمروز، تعدادی از ما را برای کمک به خط و جاهای دیگر اعزام میکردند. قرارگاه پدافندی بود، ولی نه برای جنگ نابرابر. آن قدر پایین پرواز میکردند که توی رادار، قابل شناسایی نبودند. تصاویر، مثل دور تند فیلم از جلوی چشمانم گذر میکرد.
حاج رضا دنبال هر چیزی بود، جز ماسک برای خودش. بی تاب و بی قرار، شکل پدری که گمشده دارد، با تمام توان فریاد می کشید و یکی یکی بچه ها را صدا می کرد. انگار پا روی ذغال داشت؛ با تمام وزن سنگین و جثه ی به ظاهر نه چندان قبراقش، جوری میدوید که جز سرپنجه هایش روی زمین برخورد نمی کرد. بی فایده بود دویدنم دنبالش که قبول کند ماسک بزند.
از ترس این که از پشت ماسک، صدایش حتی از یک نفره جامانده هم دور شود، ماسک نزد. فقط میدوید و بچه ها را صدا می کرد. مثل پاره شدن نخ تسبیح، بچه ها یکی یکی به زمین می افتادند.
فریاد که میزد، گمان می کردم دیگر قادر نیست بلندتر از این فریاد بزند، ولی هر بار و هر قدم که به پیکر بیجان یکی از بچه ها می رسید، صدای فریادش بلند و بلندتر میشد. جوری که فریاد بار قبلش، زمزمه به حساب می آمد. تمام صورتش خیس و ملتهب بود از اشک و عرقی که توأمان بود از شیمیایی و اشکی که با پرپر شدن دوستان در جلوی چشمش، تحمل می کرد. از زمین و آسمان، راکت شیمیایی گاز خردل و شیمیایی عامل اعصاب شلیک می شد. آنقدر دیر شده بود و زمان گذشته بود که دیگر کار از نگران بودنم برایش گذشته بود. هر چیزی در آسمان بود، جز اکسیژن و هوا. هر کسی روی زمین بود، جز جسم سالم و بی درد.
علاقمندان به تهیه این کتاب میتوانند با مراجعه به کتابخانه تخصصی ایثار و شهادت شهرستانهای استان تهران و یا با شماره تماس 54132240-021 تماس حاصل نمایند.
انتهای پیام/