سه‌شنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۸ ساعت ۱۱:۳۹
دختر شهید "غلامرضا میرزاآقایی" می گوید: «. پدر هر وقت از جبهه می آمد برایمان هدیه می خرید و می گفت: سوغاتی جبهه است. از از نظر من و خواهرم جبهه جای خیلی خوبی بود که قلک و حلوا شکری و ... داشت. گاهی هم وقتی به پدرم فکر می کردیم یاد سوغاتی دلشان را آب می کرد.»
سوغاتی جبهه!

به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید «غلامرضا میرزا آقایی»، یادگار «علی» و «خدیجه» یازدهم فروردین ماه 1339در روستای سربندان از توابع شهرستان دماوند چشم به جهان گشود. وی تا دوم متوسطه در رشته انسانی درس خواند و سپس به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. این شهید گرانقدر در سی ام بهمن ماه 1364 در ارودند رود بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

دلنوشته ای از دختر شهید

طیبه چشمانش را گشود قُل‌قُل آب جوش سماور فقط سکوت خانه را می شکست در رختخوابش نشست مادر از آشپزخانه بیرون آمد طیبه.

طیبه، سلام مامان

مادر: سلام عزیزم پاشو صورتت را بشور تا سمیه بیدار نشده برو نون بخر. سمیه از زیر پتو گفت: من بیدارم میام، طیبه چهار ساله بود و سمیه سه ساله طیبه، ژاکتش را پوشید که نانوایی برود.

سمیه: من هم بر مامان. منم برم...

مادر: نه! بری بیرون سرما می خوری.

سمیه: پس دم در وایستم. مادر که چاره‌ای جز قبول کردن نداشت قبول کرد، سمیه دخترکی لاغر بود با موهای پسرانه کوتاه و چشمانی شبیه پدر.

دو خواهر به طرف در حیاط رفتند. بیرون، برف می بارید. برق شوق در چشمانشان درخشید. با خنده به برف نگاه کردند و گفتند آخ جون امروز می‌توانیم آدم برفی درست کنیم.

طیبه چادر گلدارش را با یک دست گرفته بود و با دست دیگر سکه ۵۰ ریالی را به صورت تپلش از سرما داشت سرخ می شد وقتی وارد نانوایی شد هوای گرم نانوایی به صورتش خورد خوشش آمد، سلام کرد.

شاطر نانوایی که لهجه ترکی داشت گفت: علیک سلام خانم کوچولو چه خبرا؟ طیبه لبخندی زد و سکه را به طرف شاطر گرفت در حالی که شاطر داشت بربری به او می‌داد گفت: خب خانم کوچولو بابات کی میاد؟ طیبه فکری کرد و با صدای کودکانه اش گفت خیلی زود خیلی زود میاد!

در راه با خودش فکر کرد واقعاً بابا کی میاد؟ یاد لبخند شاطر افتاد که به او گفته بود انشاالله زود زود میاد. طیبه از لهجه شاطر خوشش می آمد. به نظرش بامزه ترین صدای دنیا بود. سمیه را از دور دید که برایش دست تکان می داد. وقتی به سمیه رسید، گفت: سمیه چرا بابا نمیاد دلم برات تنگ شده. ناگهان سمیه رنگ باخت می‌شد دلتنگی را به راحتی در چشمان این دو دختر خواهر دید.

برای دیدن پدرشان لحظه شماری می کردند بینشان سکوت برقرار شد آرام آمدند و کنار سفره نشستند. مادر گاهی برایشان لقمه می گرفت. با صدای گریه برادرشان بلند شد و او را در آغوش گرفت که شیر بدهد. سمیه و طیبه هم صبحانه را فراموش کرده بودم و به برادر کوچکشان که هشت ماه بود نگاه می کردند. دوتایی با صدای بلند می خندیدند و میگفتند شکمو چقدر تند می خوری؟! محمدجواد هم که خیلی بچه بود گاهی شیر خوردن رها می کرد و برای خواهرهایش دست و پای تکان می داد و می خندید.

شیرخوردنش که تمام شد مادر مشغول جمع کردن سفره شد و دو خواهر به برادرشان نشسته بودند و او را می خنداندند خیلی خوشبخت بودند و فقط جای پدر خالی بود که در جبهه بود. پدر هر وقت از جبهه می آمد برایشان هدیه می‌آورد و می گفت: سوغاتی جبهه است. از از نظر آنها جبهه جای خیلی خوبی بود که قلک و حلوا شکری و ... داشت. گاهی هم وقتی به پدر فکر می‌کردند یاد سوغاتی دلشان را آب می کرد.

روزی از همان روزهای چشم انتظاری که طیبه و سمیه در حیاط، مشغول بازی بودند و مادرشان لباسهای شسته را بند پهن می کرد چند ضربه به در خورد وقتی لبخند مادر را دیدند فهمیدند پدرشان پشت در است. آنها می‌دانستند مادرشان صدای در زدن پدر را می‌شناسند.

دوان دوان به طرف در رفتند و در حیاط را باز کردند؛ پدر هم که انگار منتظر آنها بود یه زانویش روی زمین گذاشته بود. وقتی دخترانش را دید دستانش را با آنها در آغوش گرفت و بوسید. پدر بلند شد در حالی که آنها را در آغوش گرفته بود و در را با پشت پا بست.

با سلام مادر، نگاه طیبه و سمیه به مادرشان برگشت چشمانش خیس اشک بود انگار او از پوتینها هم پیشی می گرفتند. مادر از آشپزخانه با فنجان چای آمد و دو خواهر رفتند کنار برادرشان. می‌گفتند: محمدجواد بیدار شو؛ شکمو بابام اومده. سمیه گفت: به خدا راست میگم پاشو خودت ببین.

طیبه کمی برادرش را تکان داد و گفت: بیدار شو بابا اومده پدر، دخترش را غافلگیر کرد و آنها را بغل کرد و خانه از خنده آنها در پیش پدر غرق شادی شد. مادر گفت: بچه ها بذارید بابا خستگیش در بیاد. سمیه در میان خنده هایش گفت: ما رو دید خستگیش در آومد. پدر حرف سمیه را تایید کرد. مادر گفت: یواشتر داداشتون بیدار می شه اما محمدجواد هم انگار متوجه حضور پدر شده بود چشمانش را باز کرد پدر پسرش را در آغوش گرفت و محمد می خندید.

ادامه دارد...

منبع: کتاب چلچراغ فروزان (زندگی نامه چهل شهید پاسدار شهرستان دماوند)

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده