هادی مرا غافلگیر کرد
هادی مرا غافلگیر کرد
وقتی خبر آوردند که هادی مجروح شد با این که جسمم ضعیف بود و ناتوان. ولی به حرف ها می خندیدم و می گفتم: آن ها دروغ می گویند. چون هادی پری شب به من زنگ زد. ما کلی با هم خوش و بش کردیم الان می گویید مجروح شده یا می خواهیم مرا بترسانید یا این که اصلاً او تمام کرده.
مثل درخت چناری که قوی بود و بلند قامت، با شنیدن این خبر در کمال آرامش و خنده ایستاده بودم. اکثر اقوام مرا مسخره می کردند و عده ای می گفتند: این زن، خودش بچه اش را به زور به سوریه فرستاده.
حرف هایشان برایم مهم نبود. کسی چه می داند که من چه مشکلاتی در زندگی کشیده ام؟ اما وقتی پسرانم در کنارم بودند، همه ی غم و غصه و مشکلات زندگی ام فراموش می شد. همه ی شادی و دلخوشی های من، فرزندانم بود.
مدرسه رفتن هایشان برای من پرواز دلخوشی هایم بود. من جسمم به خود ضعیف بود و با این شرایط جسمی ام چگونه می توانستم خبر از دست دادن پاره ی تنم را به دوش کشم؟ در صورتی که خود می دانید یک زن سالم و بدون بیماری، چگونه می تواند به راحتی داغ فرزندش را تحمل کند؟ پس ببینید آن روزها چه شرایطی بر من وارد شد.
وقتی هادی را آوردند و من به معراج رفتم، از در خانه که پایم را بیرون گذاشتم حس کردم پاهایم سست شد، کمرم شکست. اما تا هادی را دیدم پاهایم دو برابر قوت گرفت، آن روز تمام بدن مرا شوق و خنده ی شهادت گرفته بود، اصلاً نمی دانم چرا این حس و حال را داشتم؟
آن آقایی که در پشت سیستم نشسته بود گفت: اول بیا این عکس را ببین خودش است؟ تا عکس را دیدم گفتم: بله، خود هادی است. آقا طاهر هم که همراه من بود حال ناخوشی داشت و با بی قراری گفت: نه، این هادی نیست. خندیدم و گفتم: حاج آقا این هادی من است و بعد رو به آقاطاهر گفتم: ببین این آبرویش را که شکسته است نشانه اش درست است به خاطر داری در راه مدرسه(مقطع راهنمایی که چهار تا از بچه های مدرسه می خواستند از او پول زور بگیرند و هادی به آن ها پول نداد و سر همین جریان، گرفتند بچه ام را زدند و دماغش خونی شد و چشمانش قلمبه خدا رحم کرد که کور شد و فقط ابروهایش پاره شد.)
من هادی را از روی همان ابروهای شکسته اش شناختم. صورتش را موج گرفته بود
منبع: خاطرات شهید مدافع حرم «هادی غلامی» در کتاب «پرواز دلخوشی های مادر»