سه‌شنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۸ ساعت ۱۵:۲۰
نوید شاهد به مناسبت هفته کتاب و کتابخوانی برشی از کتاب پر مخاطب«اکیپ حاج هادی» را برای مخاطبین خود به اشتراک می گذارد.
برشی از کتاب

به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران، کتاب «اکیپ حاج هادی» کتابی سراسر خاطره است؛ خاطراتی از دوران هشت سال دفاع مقدس، از مردمی که به صورت رسمی و آیین‌نامه‌ای درگیر جنگ نبودند، بلکه دل‌هایشان آنها را به سمت دفاع از اعتقادات و میهن سوق داد. شاید کمتر اسلحه به دست گرفته باشند، اسحله آنها تلاش‌هایی بوده است که برای بهتر شدن شرایط رزمندگان در جبهه‌ها انجام دادند. در ادامه برشی از این کتاب را می خوانید:

«حسرت یک عکس»

ملافه، اورکت یا لباس هایی که از جبهه می آورند برای شست و شو، ماشین های لباسشویی را از خانه می آوردیم بیرون. هر خانه ای که ماشین لباسشویی قابل حمل داشت، می آورد توی کوچه. هشت دستگاه می شد. سیم سیار می کشیدیم تا کوچه، هشت دستگاه می شد، سیم سیار می کشیدیم تا کوچه سر و ته کوچه را هم می بستیم که ماشین ها تردد نکنند.

لباس ها و ملافه ها را می ریختیم تو ماشین لباسشویی. آن موقع این دستگاه ها خشک کن نداشتند، اون می شست و ما آبش را می چلوندیم و روی طناب های کشیده شده تو کوچه و روی شاخه های درخت ها پهن می کردیم.

صحنه جالبی می شد، ای کاش آن موقع یکی پیدا می شد عکس می گرفت. الان دلم می سوزد که چرا یک دانه عکس هم از کارهایی که کرده ایم نینداختیم. نه برای خودنمایی و ریا، فقط برای یادآوری خاطرات گذشته. چون کوچه ما دیگر آن حال و هوای قدیم را ندارد. نه از دار و درخت خبری هست، نه از نهرآب.

راوی: طاهره تاجیک

«اولین میهمانان جنگ زده»

تازه یک ماه از آغاز جنگ سپری شده بود که اولین گروه از جنگ زده ها وارد شهر پیشوا شدند. یک خانواده بیست نفره بودند. بزرگشان کامله مردی بود به نام حاجی شاه عموی شهناز حاجی شاه همان خانم معروف خرمشهری که سلاح به دست گرفته و پا به پای نیروهای شهید جهان آرا با متجاوزین بعثی جنگیده بود.

ساعت ده یازده شب بود که پسرم محسن آمد و گفت:

- گروهی از آوارگان جنگی را به پیشوا آورده اند، حاج شیخ عباس قمی گفته هر طور شده برای اسکانشان جایی را پیدا کنید. از من خواست که این کار را بکنم.

گفتم:

- الان؟ آن هم این وقت شب؟

گفت:

- خدا را خوش نمی آید مهمان را از خانه ات برانی مادر!

گفتم:

- حرف من این نیست، قدمشان روی چشم، منظورم این بود که همین حالا که نمی شود جایی را برای اسکان پیدا کرد، پیدا کرد. خانه ما تا فکری به حالشان کنیم.

آنها را در خانه خود پذیرایی کردیم.

محسن گفت:

- مادر شما در میان فامیل و دوست و آشنا آبرو دارید، همین امشب بگردید یک خانه برای آنها پیدا کنید.

ساعت شده بود دوازده شب، ناخودآگاه به دلم افتاد که بروم در خانه حاج احمد عالیدایی پدر شهید مرتضی عالیدایی. وضع خوبی داشت الحمدالله وقتی موضوع را با او در میان گذاشتم، با خوش رویی استقبال کرد و گفت که طبقه دوم خانه اش خالیست.

صبح روز بعد با کمک حاج آقا عالیدایی و مردم و پسرم محسن، خانه را فرش کردیم و وسایل زندگیشان را فراهم نمودیم. ظهر همان روز آنها در خانه جدیدشان نشسته بودند. چون هوای جنوب گرم بود بچه هایشان هنوز لباس تابستانی به تن داشتند و از سرما می لرزیدند. شاگردهای خیاطی ام را صدا زدم و ظرف یکی دو روز برای همه شان از کوچک تا بزرگ لباس دوختیم.

محسن تمام ارزاق را فراهم کرد. خلاصه هر کس هر کاری از دستش برمی آمد، انجام داد. هنوز یک هفته از آمدن آنان نگذشته بود که با کمک مردم دلسوز و مومن صاحب یک زندگی کامل شده بودند. من وقتی می دیدم بچه هایشان فارغ از اتفاق تلخی که برایشان افتاده، با شور و نشاط با بچه های کوچه بازی می کنند و دیگر غصه و غم در چهره ندارد، خوشحال می شدم.

راوی: منصوره جنیدی

منبع: کتاب اکیپ حاج هادی
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده