بودنی ماندگار
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید عبدالرحیم حقیری، دوازدهم مرداد ماه 1342، در شهرستان جویبار چشم به جهان گشود. پدرش عزیز، کشاورزی می کرد و مادرش سکینه نام داشت. ایشان تا پایان دوره متوسطه در رشته علوم و فنون نظامی درس خواند و دیپلم گرفت و سپس مدتی در تعمیرکار خودرو کار می کرد و در سال 1362 ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد. به عنوان پاسدار خدمت می کرد. این شهید گرانقدر نهم اردیبهشت ماه 1368، در اهواز به شهادت رسید. پیکر وی را در روستای کهنک تابعه شهرستان دماوند به خاک سپردند.
روایتی خواندنی از همسر شهید:
یک روز شهید به خانه آمد و گفت: می خواهم از سپاه استعفا بدهم گفتم چرا؟ گفت چون هر بار که به جبهه می روم و شهید نمی شوم خجالت می شکم. گفتم هر کار که صلاح می دانی انجام بده. و شهید هم استعفا خودش را داد. شب موقع خواب دیدم که گریه می کند علت را پرسیدم گفت: امام ر ا در خواب دیدم و به من گفت: سلاحت را زمین نگذار و ایشان دوباره به سپاه مراجعه کرد و برای ادامه خدمت وارد سپاه شد.
بعد از شهادت
زمانی که در منجیل زلزله آمده بود و مردم کمک می کردند به خودم گفتم: که دوست دارم کمک کنم ولی نمی دانم چه بدهم؟ شب در خواب شهید را دیدم که یک دست لحاف را بیرون آروده و یک پیراهن از بقچه اش درآورده و با یک بسته حبوبات به من داد تا به زلزله زدگان بدهم.
من هم وقتی بیدار شدم آنها را آماده کردم و وقتی رفتم تا پیراهن شهید را هم بدهم و با کمال تعجب دیدم که آن پیراهن آماده و روی بقچه است.
خواسته ای که اجابت شد
شب عقد پسرم چند تن از بستگان را دعوت کردم ولی چون مشکلاتی داشتند نمی توانستند بیایند خیلی ناراحت شدم شب وقتی خوابیدم شهید را خواب دیدم که با یک جعبه شیرینی آمده و می گوید خیالت راحت خودم هستم.
روز عقد هم وجود شهید را حس می کردم و برخلاف چیزی که بستگان گفته بودند همه شان آمدند و گفتند دلمان نمی آید مهدی را تنها بگذاریم. روز خیلی قشنگی بود.
تنها آرزوی شهید
از آرزوهای شهید این بود که هیچگاه داغ امام را نبینم چون خیلی به امام علاقه داشت. و همیشه بایشان گریه می کرد. همیشه این موضوع را مطرح می نمود تا اینکه شهید در نوزدهم اردیبهشت 1368 شهید شد و امام پانزدهم خرداد ارتحال فرمودند. و این امر موجب حیرت خانواده شد که شهید چقدر خوب و زیبا به خواسته اش رسید.
تکیه گاهمان است
یک از دوستان شهید در ارتباط مستقیم بودیم و رفت و آمدمان حتی بعد از شهادت هم به هم نخورده بود تا اینکه بر اثر نقل مکان آنها مدت یک ماهی بود که از هم خبر نداشتیم. یک شب بعد از یک هفته بیماری مهدی دیدم زنگ در به صدا درآمد. و همان دوست شهید و همسرش در پشت در ایستاده اند و گفتند: خواب دیدم که شهید با ناراحتی در حالی که یک پاکت در دستش است، به منزل می آید جلو آمدم تا با او دست بدهم شهید دست نداد و گفت: چطور دوستی هستی که یک هفته پسرم بیمار است و از او خبر نداری سریع پاکت میوه را از او گرفته و وقتی بیدار شدم ب منزل شما آمدم. تا حال مهدی را بپرسم و همچنان دوستیمان ادامه دارد.
روایتی از دختر شهید:
خواستگاری برای من آمده بود و نمی دانستم چه جوابی به او بدهم تا اینکه پدرم(شهید) را خواب دیدم که به من گفت: مورد خوبی است حتماً جواب مثبت به ایشان بده. یک هفته دیگر می آیم. و آن شد که به همسرم جواب مثبت دادم و الحمدالله همسرم بسیار مومن و مقید و بسیجی است.
منبع: مرکز اسناد اداره کل بنیاد شهید شهرستان های استان تهران