محمّد فرومندى، دوّمين فرزند على، در خرداد ماه سال 1336 در محله قلعه‏ كريم اسفراين متولد شد. پدرش مردى زحمتكش و كشاورز بود كه نصف عمرش را به دامدارى و گله ‏دارى و آخر عمرش را به كارگرى در كارخانه پنبه ‏پاك ‏كنى(حاجی سراندار) گذرانده بود.

زندگینامه شهید محمد فرومندی

نویدشاهد: محمّد فرومندى، دوّمين فرزند على، در خرداد ماه سال 1336 در محله قلعه‏ كريم اسفراين متولد شد.

پدرش مردى زحمتكش و كشاورز بود كه نصف عمرش را به دامدارى و گله ‏دارى و آخر عمرش را به كارگرى در كارخانه پنبه ‏پاك ‏كنى(حاجى سراندار) گذرانده بود. وى به نماز اهميّت زيادى مى‏ داد. محمّد در ده سالگى ايشان را از دست داد و از آن پس مادر پيرش سرپرست خانواده شد. محمّد در ايّام مدرسه درس مى ‏خواند و در ايّام تعطيل كارگرى مى‏ كرد تا كمك خرج خانواده باشد. گاهى گوسفند مى چراند و گاهى مزارع مردم را آبيارى مى ‏كرد. امّا درس خواندن را به عنوان يك هدف اصلى در نظر داشت. دوره ابتدايى را در مدرسه ابوالعباس اسفراين به اتمام رسانيد.

مادرش مى ‏گويد: «پشتكار خوبى داشت. تكاليفش را انجام مى ‏داد و نيازى به اجبار نداشت. كمتر بازى مى‏ كرد و بيشتر درس مى‏ خواند و به خواندن كتاب علاقه داشت. در كارهاى منزل كمك مى ‏كرد. وقتى نان مى ‏پختم، هيزم جمع مى كرد و تنور را داغ مى ‏كرد.»

دوره متوسّطه را در دبيرستان ابوسعيد اسفراين با اخذ ديپلم در خرداد ماه سال 1355 به پايان رساند. سپس گرايشهاى ضدّ رژيم در او به وجود آمد. مسافرتهاى مخفى به مشهد و ساير شهرستانها داشت. كتابهاى ممنوع را هم خودش مطالعه مى ‏كرد و هم بين جوانان توزيع مى كرد.

دربيست و چهارم بهمن ماه سال 1355 به خدمت سربازى رفت. سه ماه اوّل خدمت را در پادگان لشكرك تهران و سه ماه دوّم را در پادگان مزداوند مشهد گذراند و آموزشهاى گروهبانى ديد و بعد از شش ماه به درجه گروهبان سوّمى وظيفه نايل شد. سپس به پادگان آموزشى چهل دختر - مركز آموزش 04 - اعزام شد. از جوّ حاكم بر ارتش رنج مى‏ برد و در انتظار پايان خدمت بود. اعلاميّه‏ هاى امام(ره) را از اسفراين مى ‏گرفت و به پادگان مى‏ برد و شبانه در آنجا با كمك سربازان تكثير و نيز پخش مى ‏كرد.

پس از پيام امام(ره) - مبنى بر فرار از پادگانها و پيوستن به صفوف مردم - با اين ‏كه تنها يك ماه از خدمتش مانده بود از پادگان فرار كرد و با دريافت مرخصّى چهل و هشت ساعته به اسفراين رفت. سپس به مشهد آمد و در تظاهرات و فعاليتهاى انقلابى مشهد شركت كرد. پس از پيروزى انقلاب و با پيام امام(ره) به پادگان برگشت و كارت پايان خدمت دريافت كرد. سپس به اسفراين رفت و گروه‏ هاى مردم را با ورزش و تمرينهاى نظامى در داخل شهر سازمان داد. شبها در ژاندارمرى و شهربانى به عنوان پاسبخش نگهبانى مى ‏داد و روزها در كميته انقلاب عليه ضدّ انقلابيّون فعّاليّت مى ‏كرد.

در سال 1358 - با تشكيل سپاه سبزوار عضو سپاه شد. و در اوّلين مأموريّتش عازم كردستان شد. پس از بازگشت، مجدّد در سپاه سبزوار به كار مشغول شد و در دوره فرماندهى عمليّات - كه از طرف مركز آموزش سپاه برگزار شده بود - شركت كرد. مدّت چهار ماه در سعدآباد تهران آموزشهاى تخصّصى را گذراند و پس از پايان دوره به سبزوار بازگشت و به عنوان مسئول عمليّات سپاه سبزوار و مسئول بسيح سبزوار و آموزش سپاه به كار مشغول شد. مردم را به صورت گروه‏ هاى مختلف جمعه‏ها به بيرون شهر مى‏ برد و آموزشهاى نظامى مى ‏داد.

همرزمش مى ‏گويد: «اوقات فراغتش را به مطالعه و تلاوت قرآن مى ‏گذراند و نماز شبش ترك نمى ‏شد. بسيار صابر بود و همواره با حربه صبر به جنگ مشكلات مى ‏رفت. رفتارش رو به تكامل بود و مى ‏گفت: انقلاب نياز به تكامل دارد و در راستاى اين تكامل، نيروها نيز بايد اين راه را بپيمايند. در بالا بردن سطح علمى، فرهنگى خود و اطرافيانش تلاش مى ‏كرد. در شبانه روز هفده ساعت كار مفيد داشت و بيشتر اوقات خواب و استراحتش داخل ماشين و در حال حركت بود. در نمازهاى جمعه شركت مى‏ كرد و معمولاً سخنران قبل از خطبه‏ ها بود. دعاى كميل به ابتكار او و دوستش - شهيد صابريان - در سبزوار برگزار شد.» در ماه مبارك رمضان سال 1359 نوزده شب از ماه مبارك رمضان را از افطار تا سحر اصلاً نخوابيد. هم شب كار مى‏ كرد و هم روز.

محمّد، مانعى براى به هدف رسيدن منافقين بود و از آنها تنفّر داشت و با شدّت با آنها برخورد مى‏ كرد. در اين باره همرزمش - محمّد على طالبى ‏مى ‏گويد: «او جزو فهرست ترور منافقين در سبزوار بود. يكى - دوبار هم حملاتى به او شد، ولى اين گونه مسائل كوچك‏ترين نگرانى برايش ايجاد نمى‏كرد. مثلاً يك بار نارنجكى به طرفش پرتاب شد، ولى عمل نكرد.» وقتى كادر سپاه پاسداران كاشمر و اسفراين را در كوه‏ هاى سنگ سفيد آموزش مى ‏داد، بمب دست‏سازى در دستش منفجر كه منجربه قطع انگشت سبابه دست راست او شد و دست راستش قوّت و قدرتش كم شد. ده پانزده روز در بيمارستان بسترى بود و دوباره با همان جراحات به سركارش بازگشت. اوّلين بار با گروهى از برادران پاسدار به اتّفاق فرمانده سپاه به جبهه جنوب عازم شد. آن موقع دشمن در 15 كيلومترى اهواز قرار داشت. و شهرستانهاى آبادان، خرمشهر، ايلام، سومار، نفت‏شهر، خسروى، قصرشيرين و سرپل ‏ذهاب را محاصره كرده بود.

در اين مدّت به علّت جراحت دستش به عنوان مسئول اطّلاعات نظامى محورهاى استقرار نيروهاى خراسان كار مى‏ كرد كه اطّلاعات و فعّاليّت دشمن را به مسئول اطّلاعات «گُلف»(مركز اطّلاعات و عمليّات جنوب) - شهيد حسن باقرى - منتقل مى‏ كرد. بعد از دو ماه به سبزوار بازگشت.

در همين زمان مقدّمات ازدواجش فراهم شد و طى مراسمى بسيار ساده با خانم شرافت درودى ‏نيا ازدواج كرد. درباره ازدواجش مى ‏نويسد: «در يك جمله، زيباترين، با صفاترين و مهم‏ترين پديده زندگى‏ام، مسئله ازدواجم بود كه به لطف خدا و خواست او در نيمه اوّل سال 1360 تحقّق پيدا كرد. در سنگر مبارزه از تنهايى درآمدم و يك همسنگر رشيد، شجاع و صبور - كه قبل از اين‏ كه به خود بينديشد به خدا و قبل از اينكه به من بينديشد به وظيفه الهى ‏اش مى ‏انديشيد - نصيبم شد.» رابطه‏ اش با همسرش بسيار خوب بود. همسرش درباره او مى‏ گويد: «اخلاق خوبى داشت. به دليل مسئوليتهايش كمتر در خانه بود. مدّتى كه من مريض بودم، تمام كارهاى خانه - از جمله شستن لباسها و كارهاى ديگر - را انجام مى ‏داد. هرگز مشكلات و ناراحتى‏هاى بيرون را به خانه منتقل نمى ‏كرد. اگر فردى از فاميل نياز به كمك داشت كمكش مى ‏كرد.»

در سال 1361 در مرحله دوّم عمليّات مسلم بن عقيل به جبهه سومار اعزام شد. در ابتدا به عنوان عضو واحد طرح و برنامه عمليّات لشكر ظفر به كار مشغول شد. پس از آن براى اجراى عمليّات والفجر مقدّماتى به منطقه فكّه اعزام شد. و به عنوان مسئول طرح و عمليّات لشكر 5 نصر به خدمت مشغول شد. تقريباً بيست روز قبل از عمليّات، براى فريب دادن دشمن، مشغول زدن يك خاكريز انحرافى در جناح راست منطقه عمليّات شدند. در حالى كه سه كيلومترى دشمن بودند و باران خمپاره بر سرشان مى ‏باريد. محمّد، مشغول بررسى دستگاه‏ ها بود كه خمپاره ‏اى در نزديكى اش منفجر شد و تركش آن به ران راستش اصابت كرد. او را ابتدا به اورژانس و سپس به بيمارستان منتقل كردند. بعد از جّراحى و دو روز استراحت به يكى از بيمارستانهاى مشهد براى بسترى‏ شدن منتقل شد. بعد از مدّتى استراحت به جبهه بازگشت.

در عمليّات والفجر 1 - كه در شمال فكّه انجام شد - به عنوان معاونت طرح و عمليّات لشكر 5 نصر مشغول خدمت شد. در عمليّات والفجر 2 و 3 - كه همزمان در پيرانشهر و مهران به انجام رسيد - به عنوان مسئول واحد طرح و عمليّات تيپ امام صادق(ع) شركت كرد. در عمليّات والفجر 2 - هنگامى كه در پانصد مترى دشمن مشغول زدن خاكريز بود - تركش خمپاره به كتف راستش برخورد كرد، امّا به علّت نداشتن قدرت زياد فقط پوست بدنش را سوزاند.

در سال 1361 اوّلين فرزندش - مرتضى - به دنيا آمد كه بسيار مورد علاقه ‏اش بود. وقتى از منطقه بازمى‏ گشت همراه با فرزندش در جلسات شركت مى ‏كرد و اظهار مى‏ داشت: «چون فرزندانم در نبود من كمبود محبّت دارند، وقتى به خانه باز مى ‏گردم بايد خلأنبودنم را جبران كنم.» در سال 1362 دوّمين فرزندش - مصطفى - و در سال 1363 سوّمين آنها - مهديّه - به دنيا آمد. همسرش در اين باره مى ‏گويد: «وقتى بچّه ‏ها زياد شدند، در نگهدارى آنها به من كمك مى ‏كرد. به محض اينكه از منطقه برمى‏ گشت، دوستانش به سراغش مى آمدند و او را تنها نمى ‏گذاشتند. ايشان فهميده بودند كه ما از اينكه فرصت كمى براى ديدار با او داريم ناراحتيم. از آن پس وقتى از منطقه بازمى ‏گشت، مى ‏گفت: بچّه‏ ها را برداريم و بيرون برويم تا دوستانم با آمدنشان شما را ناراحت نكنند. سپس ما را به بيرون شهر مى ‏برد. محل مناسبى را انتخاب و با بچّه ‏ها بازى مى‏ كرد و آنها را با حركات ورزشى آشنا مى ‏كرد.»

محمّد، سخت مشتاق شهادت بود و همواره مى ‏گفت: «دعا كنيد شهيد شوم.»

همرزمش - آقاى شايق كارگر - درباره او مى‏ گويد: «شهيد حالات عرفانى خاصّى داشت. در حال عبادت به هيچ كس و هيچ چيز توجّه نداشت. بسيار متين و باوقار بود و در مسائل بلافاصله عكس ‏العمل نشان نمى ‏داد، بلكه ابتدا مسائل را ريشه یابى مى‏ كرد و بعد موضع ‏گيرى مى ‏كرد.»

همرزم ديگرش - آقاى غلامرضا دلبرى - درباره او مى ‏گويد: «فردى متعهّد، معتقد به دين و ديانت و جنگ بود. سخنرانيهاى بليغ و شيواى او افراد بسيارى را متحوّل كرد. فعاليتهاى مذهبى و عبادى او خيلى خوب بود و همواره در اين گونه مسائل شركت مى ‏كرد. در كارهاى جمعى هميشه جلودار بود و دوست داشت كارها براصل مشورت و نظر خواهى انجام گيرد. معتقد بود اين گونه عملكرد از اشتباه كمترى برخوردار است. بزرگ ‏ترين آرزويش شهادت و پيروزى اسلام بود. با اينكه قائم مقام لشكر 5 نصر بود، آن قدر متواضع و فروتن بود كه افرادى كه او را نمى‏ شناختند پى به موقعيّت نظامى او نمى ‏بردند و او را فردى عادى مى ‏پنداشتند.»

همرزمش مى ‏گويد: «يك بار پدر يكى از شهدا تعريف مى‏ كرد: در منطقه در حال شستن لباسهايم بودم كه جوانى به سراغم آمد و لباسهايم را گرفت، شست و خشك كرد. روز بعد وقتى او را در حال سخنرانى ديدم تعجّب كردم، او شهيد فرومندى بود.

او آرزوى جهانى شدن اسلام و غلبه مستضعفين بر مستكبرين و محو صهيونيست را داشت.

در عمليّات خيبر - در اواسط سال 1362 در منطقه هورالعظيم صورت گرفت - كه به عنوان معاون اوّل تيپ امام صادق(ع) و خط شكن حضور داشت، به علّت اصابت گلوله ‏اى از قسمت جلوى پهلو و خروج آن از پشتش، او را به اورژانس منتقل كردند. بعد از بهبودى و بعد از دو سه روز آموزش زير آفتاب گرم خوزستان آماده عمليّات عاشورا - كه در اواخر مهرماه سال 1363 بود - شد كه او مسئول تيپ امام صادق(ع) بود.

شهيد فرومندى در مدّت حضور در جبهه در عملياتهاى خيبر، بدر، فاو، والفجرهاى غرور آفرين و آزادى مهران حضور داشت و مسئوليت او قائم‏ مقامى فرماندهى لشكر 5 نصر بود.

چهارمين فرزندش - مرضيّه - در سال 1365 متولد شد. شهيد در نامه هايى كه به خانواده‏ اش نوشته است، به فرزندانش توصيه مى ‏كند: «هوشيار باشيد كه از همان اوّل زندگى، شناخت خودتان را در يك چهارچوبى از ارزشهاى الهى و خدايى قرار دهيد و تابع پيغمبر درونى خود - وجدان - باشيد. از گناهان صغيره و كبيره بپرهيزيد كه از آنها بى‏نيازيد و تقوا پيشه كنيد. در زندگى و ناملايمات آن فقط رضايت خدا را در نظر بگيريد ولو رضايت دنيا حاصل نشود. در برابر تهديدها و وحشتها بدانيد كه امانتهاى خدا بر زمين هستيد و مرگ آخرين درجه تهديد است و موقعى مى‏توان آزاد، شريف و فدايى زندگى كرد كه مسئله مرگ حل شده باشد.»

فرومندى، سرانجام در تاريخ بيستم دى ماه سال 1365 در عمليّات كربلاى 5، در منطقه شلمچه بر اثر اصابت تركش به بازو و كتف به فيض شهادت نايل شد. همرزمش به نقل از سردار احمدى مى‏ گويد: «در عمليّاتى كه منجربه شهادت شهيد فرومندى شد، در گرماگرم نبرد تن به تن، شهيد را ديدم كه با چهره ‏اى بسيار بشّاش و نورانى به طرفم مى ‏آيد. پاكيزگى چهره‏ اش در آن صحنه نبرد بسيار شگفت ‏انگيز بود، زيرا منطقه رملى بود. پرسيدم با چه وسيله ‏اى آمدى؟ گفت: با موتورسيكلت. تعجّبم از شادابى و نورانيّت چهره‏ اش بيشتر شد. براى چند لحظه او را ترك كردم. در بازگشت ديدم بر اثراصابت تركش به شهادت رسيده است.» بعد از شهادتش گفته شد: تنها قائم ‏مقام لشكر 5 نصر به شهادت نرسيد بلكه برنامه ريز و طراّح جبهه ‏هاى جنگ رفت.

او انسانى چند بعدى بود. در بعد فرماندهى از همه ابعاد بهتر بود. در بعد عبادى و آگاهى ‏هاى سياسى و طراّحى نقشه ‏هاى جنگى سرآمد بود. فرمانده بى‏ نظيرى بود كه رعايت همه مسائل را مى‏كرد. قبل از شهادتش در سخنرانى كه در محل استقرار لشكر 5 نصر داشت، گفت: «اگر پاهايم قطع شود با دستهايم و اگر دستهايم قطع شود با خونم به كربلا خواهم رفت.» او كسى بود كه باعث تثبيت پيروزى عمليّات كربلاى 5 شد و پس از تلاش و كوشش فراوان - در حالى كه بدنى متلاشى شده داشت - به شهادت رسيد. بنا به وصيّتش در مزار شهداى سبزوار به خاك سپرده شد.

منبع: فرهنگنامه جاودانه های تاریخ / زندگینامه فرماندهان شهید استان خراسان

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده