شهید می شوم می دانم!
حکم جهاد
سال آخر مدرسه بود و یازده ماه مانده بود که وقت خدمتش برسد و امام که حکم جهاد داده بود، ایشان برگه اعزامش را گرفت و رفت به جبهه، سال 67 پسرم محمد رضا در سردشت بود و دخترم خواب دیده بود که سقف خانه ما ریخته و به ما گفت و ما گفتیم انشاالله که خیر است و فردا اباذر دوست محمد رضا زنگ زد گفت محمد رضا زخمی شده بیاید اینجا و من همانجا فهمیدم که او شهید شده و رفتم و جنازه پسرم را تحویل گرفتم.
ش. م. م(شهید می شوم می دانم)
مادرش هر وقت از او می پرسد کجایی، چه کار می کنی؟ به مادرش می گفت: من زمینی میرم و هوایی بر می گردم، وقتی دوباره اصرار می کردیم، می گفت: ش، م، م(شهید می شوم می دانم) روز آخر که آمد مرخصی، ساکش را مادرش نگه داشت و نگذاشت که برود و گفت مامان جلوی ش، م، م، مرا نگیر. که رفت و آمدنش مرخصی آخرش بود که به حاجتش رسید. و روز تولد امام رضا به دنیا آمد و روز تولد امام رضا هم شهید شد.
پاهایش تاول زده بود
پاهاش تو جبهه زخم شده بوده و شیمیایی هم که زده بودند، پاهاش تاول زده بود و جلوی مادرش جورابهایش را در نمی آورد و می گفتیم چرا؟ می گفت: دیگر عادت کردم به اینکه جوراب پایم باشد و خیلی یواش یواش راه می رفت و یا اینکه جلوی ما راه نمی رفت و می نشست روی زمین و من و مادرش که بیرون می رفتم جورابهایش را در می آورد و یا می رفت خانه دوستش پاهایش را پانسمان می کرد که ما نفهمیم.
پتو آغشته به خون شهدا
قبل از اینکه اعزام بشه به جبهه می رفت مسجد، پتوهای خونی که از منطقه آورده بودند، همه را می آورد خانه و به مادرش و من می گفت رازی نیستم، به اینها دست بزنید خودم همه را در پشت بام می شویم و پهن می کنم که خشک شود و شبانه همه پتوها را در تشت خیس می کرد و صبح همه را می شست و پهن می کرد و وقتی خشک شد آنها را تا می کرد و می برد تحویل می داد.
منبع: مرکز اسناد اداره کل بنیاد شهید شهرستان های استان تهران