سه‌شنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۷ ساعت ۱۱:۰۴
سال‌ها پيش از وطن جنگ زده خود دل بريدند و مهمان مردم ما شدند و بیست سال همسايگی با اهالی غريب ‌نواز محله باقرشهر، غم غربت را از قلب‌ شان پاک كرد. مردم باقرشهر قاليشو و رفوگر زحمتكش و خوش اخلاق محله را دوست داشتند و همسر و فرزندان محمدداود، شهرری را وطن دوم‌شان می دانستند.
روایتی از بیست سال عاشقی/ ناگفته های همسر شهید محمد داود شریفی

به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهيد محمد داود شريفی/ بیست و نهم فروردین 1354 فرزند حسین داد، در کشور افغانستان به دنیا آمد. و در یازده سالگی به ایران مهاجرت کرد. شغلش آزاد بود. هفتم اردیبهشت 1393 در دمشق سوریه به دست تروریست های تکفیری به شهادت رسید. وی در قطعه پنجاه بهشت زهرا(س) شهر ری قرار دارد. از وی پنج فرزند دختر به یادگار مانده است.

روایتی خواندنی از شهید «محمد داود شریفی» را در سالروز شهادتش می خوانید؛

سال‌ها پيش از وطن جنگ زده خود دل بريدند و مهمان مردم ما شدند و بیست سال همسايگی با اهالی غريب ‌نواز محله باقرشهر، غم غربت را از قلب‌ شان پاک كرد. مردم باقرشهر قاليشو و رفوگر زحمتكش و خوش اخلاق محله را دوست داشتند و همسر و فرزندان محمدداود، شهرری را وطن دوم‌شان می دانستند.

ولي پس از شهادت محمد داود كه نخستين شهيد مدافع حرم از شهرری بود، عموم مردم درباره انگيزه رزمندگان تيپ فاطميون برای شركت در نبرد با تكفيری های متجاوز تصوراتی داشتند و دوست و آشنا به نيش و كنايه و ملامت يا از روی كنجكاوی اين تصورات را به زبان می آوردند. زخم زبان‌ها شكريه خانم را مجبور كرد دست پنج يادگار همسر شهيدش را بگيرد و به محله ولی آباد نقل مكان كند تا در بی نشانی و غريبی، دلتنگی ها و داغ عزيزش را آسان‌تر تحمل كند.

روایتی از بیست سال عاشقی/ ناگفته های همسر شهید محمد داود شریفی

چهارشانه و قد بلند بود

از شكريه خانم درباره همسر شهيدش می پرسم، او به قاب عكس محمد داود كه به ديوار پذيرايی نصب شده، نگاه می كند و با لحني آرام و محجوب جواب مي‌دهد: «‌خيلي قشنگ بود، چهارشانه و قدبلند. خيلی خوب بود.» مهديه سينی چای را روی ميز مي‌گذارد و كنار ديوار آشپزخانه مي‌نشيند.

بعد در حالی كه انگشتانش را به آرامي روی صفحه گوشی تلفن همراهش می چرخاند، مي‌گويد: «بابا بلد بود به چند لهجه حرف بزند، تركي، فارسی...» محمد داود در یازده سالگی و شكريه خانم در هشت سالگی به ايران آمده‌اند.

محمد اسم و آوازه فامیل بود

شكريه خانم مي‌گويد: «در افغانستان جنگ و نا آرامي بود و ما مجبور شديم به ايران بياييم. پدر داود ريخته‌گر بود. سی سال است كه او فوت كرده. داود پسر بزرگ خانواده خود بود و از هشت سالگي كار مي‌كرد. مادرشوهرم تعريف مي‌كند که داود از بچگي زرنگ بود.

او وقتي توي نانوايي شاطري و پاچالداري مي‌كرد، يك چهار پايه زير پايش مي‌گذاشت كه قدش بلند شود و به اندازه يك مرد كار مي‌كرد. با همان دستمزد كم نانوايي هم براي‌مان همه چيز را پر و پيمان و با دست و دلبازي مي‌خريد. او آنقدر باعرضه بود كه پدربزرگش مي‌گفت داود اسم و آوازه فاميل ما را بلند مي‌كند.

نمازخوان و باخدا بود

خاطرات شيرين از شكريه خانم مي‌خواهم كه خاطرات روزهاي آشنايي‌شان را تعريف كند. مي‌خندد و با حجب و حياي خاصي مي‌گويد: شانزده ساله بودم كه مادرش من را در مجلسي ديد و براي محمد داود پسنديد. داود دو سال از من بزرگ‌تر بود.

عكس او را به مادرم دادند تا نشانم بدهد. مادرم گفت پسر خوشگلي است. آشنايانش مي‌گويند خوب و نمازخوان و باخداست. من هم قبول كردم. روزي كه برايم نشان آوردند، خجالت کشیدم که حتی نگاهش كنم. وقتي از حياط بيرون مي‌رفت، از پنجره تماشايش كردم.

او هم برگشت و خنديد. همان موقع مهرش به دلم افتاد. شش ماه كه با هم نامزد بوديم، برايم نامه مي‌نوشت و پنهاني توي سيني چاي مي‌گذاشت. چه روزهايي بود!‌ حدود بیست سال از شروع زندگي مشترك محمدداود و همسرش مي‌گذرد و آنها پانزده سال در منزل پدري داود زندگي كرده‌اند.

کمک حالم بود

شكريه خانم مي‌گويد: ‌بچه‌هايم كه بزرگ شدند، مادرشوهرم ما را از خودش جدا كرد. ولي توي اين سال‌ها هيچ‌وقت شوهرم نگذاشت به من سخت بگذرد. خوش رفتار بود. دركش خيلي بالا بود. ما بد مي‌دانيم كه مرد توي خانه كار كند ولي وقتي من باردار بودم، او پنهان از چشم بقيه ظرف و لباس مي‌شست و خانه جارو مي‌كرد.

خيلي كمك حالم بود. هرچه مي‌خواستم، از زير زمين هم شده، برايم تهيه مي‌كرد. يكبار نيمه‌شب ميوه ويار كردم، آن وقت شب نمي‌دانم او از كجا میوه خريد و برايم آورد.

روایتی از بیست سال عاشقی/ ناگفته های همسر شهید محمد داود شریفی

دختران عزيز بابا

دختران عزيز بابا مهديه با آنكه با تلفن همراهش ‌ور مي‌رود، تمام هوش و حواسش به حرف‌هاي مادر است. از او كه درباره پدرش مي‌پرسم، بي‌آنكه سرش را بالا بياورد، مي‌گويد: «‌همه چيز يادم است ولي اگر بگويم گريه‌ام مي‌گيرد.» مهديه و مادرش با آنكه ته لهجه‌اي بومي دارند، ولي خوب و روان فارسي صحبت مي‌كنند.

دختر نعمت است

شكريه خانم، مادرانه به مهديه نگاه مي‌كند و مي‌گويد: «‌ما پنج دختر داريم. هر بار كه بچه‌ها به دنيا مي‌آمدند، من غصه مي‌خوردم و مي‌گفتم اين بار هم بچه پسر نشد. داود مي‌گفت ناشكري نكن. اينها نعمت خدا هستند.» مهديه ديگر طاقت نمي‌آورد و مي‌گويد: «‌بابا به ما مي‌گفت يك تار موي شما را با صد پسر عوض نمي‌كنم. روز تولدمان هميشه غافلگيرمان مي‌كرد و براي‌مان كادوهاي قشنگ مي‌خريد. ما را مي‌برد بيرون و مي‌گفت هرچه دل‌تان مي‌خواهد انتخاب كنيد تا بخرم.» ديگر صورت مهديه از اشك خيس شده، باران كوچك در حالي كه چشم‌هاي خواب آلودش را مي‌مالد، به اتاق پذيرايي مي‌آيد. هق هق بي‌صداي مهديه، بغض گلوي مادر را سنگين‌تر مي‌كند. باران، آرام سلام مي‌كند و بي‌معطلي توپ بزرگ بادكنكي‌اش را از اتاق بيرون مي‌آورد.

روي توپ مي‌نشيند و همان‌طور كه با آن بازي مي‌كند، گوش مي‌خواباند كه بداند مهمان غريبه چرا به خانه آنها آمده. شكريه خانم تعريف مي‌كند: «‌داود اين ته تغاري را خيلي دوست داشت. تا به خانه مي‌آمد، او را روي زانويش مي‌نشاند و نوازشش مي‌كرد. بعد آرام به پشتش مي‌زد و با خنده مي‌گفت برو ديگر، پررو نشو

خواب ائمه(ع) را می دید

خواب ائمه(ع) را مي‌ديد مادر در حالي كه لباس باران را عوض مي‌كند و پيراهن چين‌دار زيبايي به او مي‌پوشاند، مي‌گويد: «‌من هميشه لباس بچه‌ها را كمي بزرگ‌تر مي‌خريدم كه زود به تن‌شان تنگ و كوتاه نشود. بچه‌ها دوست نداشتند با من به خريد بروند چون داود اندازه خودشان لباس مي‌خريد و مي‌گفت خدا بزرگ است. دوباره مي‌خريم، بگذار خوشحال باشند.

اصلاً دستش به كم نمي‌رفت و هميشه زياد خريد مي‌كرد. باران با پدرش به بازار مي‌رفت و مي‌گفت از اين، اين، اين مي‌خواهم. پدرش هم چندتا چندتا مي‌خريد. حالا كه با من به بازار مي‌آيد، مي‌گويد توخسيسي! مثل بابايي نيستي! وقتي مي‌گويم من كه مثل بابا زور ندارم كه اين همه چيز به خانه ببرم، مي‌گويد راست مي‌گويي. بچه‌ام دانا است. همه چيز را خوب مي‌فهمد.» باران با آنكه از صورت نمكي‌ا‌ش پيداست حسابي سروزبان دارد، ولي غريبي مي‌كند و زياد حرف نمي‌زند.

زمان اعزام/ لرزش صدای همسرش را به دنبال دارد

صحبت كه به اعزام و شهادت محمد داود مي‌رسد، لرزش صداي همسر جوانش بيشتر مي‌شود: «‌چند ماه قبل از رفتنش، بعضي از شب‌ها بيدار مي‌شدم و مي‌ديدم روي رختخوابش نشسته و دستش را روي سرش گرفته.

وقتي مي‌پرسيدم‌چي شده؟ مي‌گفت خواب ائمه(ع) را ديده‌ام، من حسودي مي‌كردم و مي‌گفتم تو وقتي خيلي خسته‌اي، خوابت مي‌برد و گاهی نمازت قضا مي‌شود ولي من نمازهايم را كامل مي‌خوانم، پس چرا من اين خواب‌ها را نمي‌بينم؟‌» محمدداود نخستين شهيد مدافع حرم شهرري و نخستين مهمان قطعه شهداي تيپ فاطميون بوده است

با هم به زيارت مي‌رويم نگاه خيره و پرغصه باران كوچك روي صورت مادر خشك شده و دوباره اشك‌هاي شكريه خانم توي گلويش گره مي‌خورد: «‌داود از نوجواني رفوگري فرش مي‌كرد و در اين كار اوستا شده بود. فرش‌هاي دستباف را تعمير مي‌كرد. او براي انجام دادن سفارش مشتريان به شهرهاي مختلف سفر مي‌كرد. يك روز به من گفت مي‌خواهم همراه دوستانم به سوريه بروم.

اگر راه‌ها خوب بود، مي‌آيم و تو و بچه‌ها را هم براي زيارت مي‌برم. من كه نمي‌دانستم آنجا جنگ است. فكر كردم مثل هميشه براي كار مي‌رود، خوشحال بودم كه مي‌خواهد ما را به زيارت ببرد.»

روایتی از بیست سال عاشقی/ ناگفته های همسر شهید محمد داود شریفی

فرمانده بود

از شكريه خانم مي‌پرسم: «‌كي فهميديد براي جنگيدن به سوريه رفته؟‌» جواب مي‌دهد: «‌چند روز بعد زنگ زد و گفت اينجا فرمانده شده‌ام. من باور نكردم و پرسيدم داود لباس سربازي تنت است؟ تو اسلحه داري؟ غش غش خنديد و گفت خانم ما را ببين، اينجا من فرمانده شده‌ام. مسئوليت دارم. عكس‌هايم را كه بفرستم، مي‌بيني. عكس‌هايش را كه فرستاد، ديدم راست می‌گوید.»

مهديه مي‌گويد: «‌بابام ماشاءالله هم زور بازوي خوبی داشت و هم فكر خوبی. براي همين او را فرمانده كردند.» وقتي شكريه خانم از آخرين تماس تلفني‌اش با همسرش مي‌گويد، نگاه من فقط به نم اشك چشم‌هاي معصوم باران است كه ديگر اصلاً خواب‌آلود نيست. مادر تعريف مي‌كند: «‌سه ماه از رفتنش گذشته بود. به ما زنگ زد و گفت براي‌تان كلي سوغاتي خريده‌ام و چند روز ديگر برمي‌گردم. مي‌گفت مي‌خواهم اجازه آوردن شما را هم از مسئولم بگيرم.

باران هندوانه و پسته خيلي دوست دارد. آن روز شكايت من را به بابايش كرد كه برايش پسته نمي‌خرم...» زخم‌هاي تلخ نقل روز شهادت محمد داود، بغض شكريه خانم را پر صدا مي‌شكند: «‌شوهرم تا وقتي زنده بود، هيچ‌كدام از رزمنده‌هاي تحت مسئوليت او شهيد نشدند.

نخستين شهيد گروهش بود

او نخستين شهيد گروهش بود. آن روز نوبت فرد ديگري بوده كه روي ماشين‌هاي جنگنده بنشيند ولي داود نگذاشته او برود و خودش نشسته.» خبر شهادت محمد داود يكباره و ناگهاني به خانواده‌اش رسيده و اين شوك، شكريه خانم را تا مدت‌ها بيمار كرده است: «‌دل بچه‌ها براي باباي‌شان خيلي تنگ شده بود و هر كسی در مي‌زد، جلو در مي‌دويدند و مي‌گفتند آخ جان! بابايي! ولي باز نا اميد مي‌شدند و بر مي‌گشتند. يك شب ديروقت در خانه را زدند.

خواهران داود كه از شهادت او زودتر باخبر شده بودند، پشت در بودند. آنها را كه گريان ديدم، قلبم از جا كنده شد. همان موقع فهميدم...» همسر جوان شهيد شريفي بعد از شهادت او به محله ولي‌آباد نقل مكان كرده است.

او با دلتنگي مي‌گويد: «همه فكر مي‌كنند داود را به زور به سوريه برده‌اند يا براي پول رفته. ولي ما به اين پول‌ها احتياجي نداشتيم. درآمدش خيلي خوب بود. سر سفره چند كارگر نان مي‌رساند. هر ماه دو، سه ميليون تومان خرجي خانه به من مي‌داد.

لقمه حلال

بعد از شهادتش فقط ماهي يك و نيم ميليون تومان حقوق براي ما تعيين كرده‌اند. ما زندگي خوشي داشتيم، چرا براي پول برود؟ آنقدر اين حرف‌ها و كنايه‌هاي دوست و آشنا برايم سنگين بود كه نمي‌دانستم ‌چي جواب‌شان را بدهم. اگر ساكت مي‌ماندم، باز مي‌گفتند پولداري اخلاقش را عوض كرده و با ما گرم نمي‌گيرد!» فقط لقمه حلال تعريف از چشم و دست پاكي داود، كمي حال شكريه خانم را بهتر مي‌كند: «‌او خيلي به مشتريانش حرمت مي‌گذاشت و خانواده آنها را مثل مادر و خواهر خودش مي‌دانست. براي همين چشم و دل پاكي‌اش، مشتريانش با خيال راحت او را به خانه و مغازه‌هاي‌شان مي‌بردند تا فرش آنها را ببيند يا تعمير كند.

بهشت زيرزمين است

داود در كارش اصلاً كم نمي‌گذاشت و با حوصله سفارش‌ها را انجام مي‌داد. هميشه مي‌گفت لقمه حرام، روزگار آدم را سياه مي‌كند.» همسر شهيد شريفي از همسايه‌هايش راضي است و مي‌گويد: «‌مردم اينجا خيلي خوب هستند. به ما محبت مي‌كنند و احترام مي‌گذارند.» مادر صداي بابا را توي گوشي تلفنش براي باران ضبط كرده و 2 سال است اين صدا لالايي شب‌هاي ته‌تغاري بابا است. وقتي مادر از باران مي‌پرسد: «‌بابايي كجاست؟‌» باران با انگشتش، كف دست كوچكش خط مي‌كشد و مي‌گويد: «‌از اينجا ميريم، ميريم، ميريم... تا مي‌رسيم به زيرزمين. بهشت زيرزمين است. بابايي توي بهشت است...» خانواده پدري شكريه خانم در كشورهاي مختلف از تركيه تا اتريش و آلمان پراكنده شده‌اند.

‌بابا اينجا تنهاست

ولي بچه‌ها دوست ندارند از ايران بروند و مي‌گويند: «‌بابا اينجا تنها است. بايد پيشش بمانيم...» كاسبي منصف سال‌ها با شهيد شريفي رفاقت كردم. او علاقه خاصي به ائمه(ع) داشت و به حلال و حرام كار و كسبش خيلي دقت مي‌كرد. بسياري از مشتريانش به او اعتماد مي‌كردند و حتي فرش دستباف گرانقيمت‌شان را به او مي‌سپردند تا رفو كند. او هم در نگهداري آن وسواس زيادي نشان مي‌داد. عزيز گل محمدي فرماندهي مانند برادر شهيد شريفي خيلي مهربان بود. او در آرايشگري مهارت داشت و با آنكه فرمانده رزمنده‌ها بود، با حوصله موهاي آنها را كوتاه مي‌كرد. او براي ما مثل يك برادر بزرگ‌تر بود.

تنظیم از سعیده نجاتی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده