روایتی خوانی از همسر شهید «محمد محمدحسینی» منتشر شد؛
يکشنبه, ۰۷ بهمن ۱۳۹۷ ساعت ۰۰:۲۰
شبها تا صبح به نماز شب می پرداختند و گریه می کردند. در قنوت و سجده نمازشان بسیار گریه می کرده و از خداوند شهادت را می خواستند، و نمازشان(نماز شب) را آنقدر طول می دادند که مادربزرگم به سراغشان می آمد. تا او را از آن حال و هوا بیرون بیاورد، ولی پدربزرگم می گفتند: بگذارید به حال خودشان باشند.
امام

به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید محمد محمدحسینی / دهم تیر 1341، در روستای گرم آبسرد از توابع شهرستان دماوند دیده به جهان گشود. پدرش مرادعلی و مادرش زینب نام داشت. در حد دوره ابتدایی درس خواند. کشاورز بود. سال 1361 ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. سوم بهمن 1365، در پاسگاه زید عراق بر اثر اصابت ترکش به سینه، شهید شد. مزار او در زادگاهش قرار دارد.

روایتی خواندنی از همسر شهید به قلم فرزند شهید «محمد محمدحسینی» آنچه در پرونده فرهنگی شهید در بنیاد شهید درج شده است را در ادامه می خوانید؛

پدرم به اتفاق یکی از همرزمانش که از اهالی محل نیز بود و در عملیات والفجر هشت شرکت داشتند. شب قبل از عملیات پدرم خواب دید که در حرم امام رضا(ع) به اتفاق دوستش (شهید علی حاج حسینی) نشسته است که امام رضا(ع) وارد حرم شده و دستی بر سر دوست او می کشد و به پدرم تنها لبخند می زند.

در روز عملیات دوستش به شهادت رسیده و پدرم مجروح می شود و این موضوع سبب ناراحتی ایشان شده بود که چرا امام رضا(ع) شهادت را قسمت من ننمود. مادرم برایم از عبادت های زیبا و عارفانه پدرم سخن گفته است اینکه ایشان هر گاه از جبهه برای مدت کوتاهی باز می گشت اصلا به یاد و فکر ما نبود و فقط به فکر جبهه و شهادت بود، به طوری که در هنگام نماز تنها دعایشان شهادت بوده است.

شبها تا صبح به نماز شب می پرداختند و گریه می کردند. در قنوت و سجده نمازشان بسیار گریه می کرده و از خداوند شهادت را می خواستند، و نمازشان(نماز شب) را آنقدر طول می دادند که مادربزرگم به سراغشان می آمد. تا او را از آن حال و هوا بیرون بیاورد، ولی پدربزرگم می گفتند: بگذارید به حال خودشان باشند.

تنها آرزویش شهادت بود و هر وقت دوستی یا همرزمی از ایشان شهید می شدند ایشان غصه می خوردند که چرا شهادت قسمت ایشان نمی شود. مادرم تعریف کرده است؛ که چند روز قبل از شرکت در عملیات کربلای پنج به منزل آمده بود. من شب در خواب خانمی را نورانی و با لباسی مشکی دیدم که سه بار به من گفت: این بار حاجی محمد دیگر برنمی گردد.

نگران از خواب بیدار شدم و پدرت را بیدار کردم و خوابم را برایش گفتم: او خیلی خوشحال شد و گفت من مدتها منتظر چنین چیزی بودم. در عملیات کربلای پنج ایشان شهید شدند.

بعد از شهادت پدرم، مادرم خیلی بی قراری می کردند تا اینکه دوباره آن خانم به خوابشان می آید و او را می بوسد و دعوت به صبر می کند. وقتی مادرم از خواب بیدار شدند بوی عطر آن خانم هنوز در منزل بود و پس از آن از بی تابی مادرم کاسته شد.

منبع: مرکز اسناد اداره کل بنیاد شهید شهرستان های استان تهران

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده