گزارش اختصاصی نویدشاهدگیلان؛خاطراتی از جانباز هفتاد درصد لقمان اسماعیلی
برادر جانباز هفتاد درصد لقمان اسماعیلی در اسفند 1343 در شهرستان املش پا به عالم هستی نهاد، سرانجام در تاریخ 3مهر1367 در منطقه مهران، از ناحيه دست راست و پای چپ بشدت مجروح شد تا در زمر خادمان جانباز و ایثارگر لشکر اسلام باشد.
نعمت جنگ/خاطراتی از جانباز هفتاد درصد لقمان اسماعیلی
به گزارش نویدشاهدگیلان؛ برادر جانباز هفتاد درصد لقمان اسماعیلی دوره آموزشی را در پادگان اندیمشک اردبیل گذراندیم. نیروها به دسته های مختلف تقسیم شدند. دسته ما به گردان ۱۴۰ لشکر ۲۱ حمزه سیدالشهدا پیوست. قرار شد به منطقه جنوب اعزام شویم. چند روز بعد، به منطقه مهران، شهرک زبیدات رفتیم و در آنجا مستقر شدیم. در منطقه مهران، شهرکهای نفتی متعددی وجود داشت که از نظر استراتژیکی اهمیت بسیاری داشتند. زبیدات یکی از آن شهرکها بود. ارتش عراق در آغاز حملات تجاوزگرانه خود، تعدادی از این مناطق حساس را تحت تصرف خود گرفته بود که با همت و از خودگذشتگی رزمندگان اسلام، تا آن روز بخشی از این مناطق از دشمن پس گرفته شد. تا اینکه در مرحله سوم عملیات محرم، رزمندگان با رشادت و در هم شکستن آخرین مقاومت دشمن، آنها را از مواضع تحت تصرف به عقب راندند و سرافرازانه وارد شهر تخلیه شده زبیدات شدند.

دشمن برای بازپس گیری اراضی و خطوط از دست رفته خود، دست به چندین پاتک بسیار سنگین زد. اما قوای اسلام با تلاش و از خودگذشتگی، با انهدام تانکها و نفربرهای دشمن، مواضع خود را تثبیت کردند. با گذشت ماهها از حضورمان در آن منطقه، به واسطه فضای خاص معنوی که در جبهه های اسلام حاکم بود، ارتباط عاطفی محکمی بین رزمندگان به وجود آمده بود. در این میان، حسن راستگو و محمدعلی، گل سرسبد همسنگریهایم محسوب میشدند. کسی نبود که آرزوی همسنگر شدن با آن دو را نداشته باشد. این آشنایی مبارک را به طور یقین از الطاف الهی میدانستم، زیرا هر چه در گذشته مجال آموختن نداشتم، در زمانی کوتاه توانستم از وجود آن دو عزیز بیاموزم. محمدعلی، قاری قرآن بود و حسن، آگاه به مسائل شرعی. نجوای شبانه آنان و استغاثه های مکررشان به درگاه الهی برای رسیدن به قرب الهی، زبانزد همه بود. هیچ چیز را متعلق به خود نمی دانستند.
سنگرمان با خاک یکسان شد؛ ولی ما تا آخرین لحظه مقاومت کردیم
هر چه داشتند با دیگران تقسیم می کردند. انگار که از این دنیای فانی نبودند. هر بار که منطقه کمی ناآرام میشد و آتشبار دشمن ما را گلوله باران می کرد. حسن می گفت «ای نامردها! فرزندان پیامبر خدا را شهید کردید، حال می خواهید پیروان آن خاندان را هم بکشید.» زمانی که در سنگر نگهبانی بودم، آموخته های خود را مرور می کردم. یک شب بعد از اتمام نگهبانی، به سنگر مراجعه کردم و آماده خواندن نماز شدم. سجاده محمدعلی هنوز پهن بود. با کسب اجازه، با مهر و جانماز او نمازخواندم. بعد از سلام نماز، محمدعلی رو به من کرد و گفت «لقمان، از اینکه با سجاده من نماز خواندی متشکرم، برای اینکه این مهر نماز با سجده چندین رزمنده در جبهه اسلام متبرک شده و بهترین یادگاری از دوستانم خواهد بود که در روزهای جدایی از دوستانم خواهم داشت.» محمدعلی با گفته هایش مرا شرمنده کرد. او خاضعانه و خالصانه در خدمت اسلام و امام بود.

آن شب، از این دوستان سوال کردم «چه شد که به چنین درجه ای نایل شدید؟» حسن راستگو که با محمدعلی مانند یک روح در دو جسم بودند، جواب داد قبل از آنکه به جبهه بیاییم، تلاش کردیم تا از تاریکی و ظلمت عالم مادی بیرون بیاییم، و با رهنمودهای امام خمینی(ره) و قدم نهادن به جبهه و وجود رزمندگان، رستگاری و صراط مستقیم را یافتیم. و این موهبت الهی را مدیون وجود پرمهر دوستان همرزم خود هستیم.» چقدر زیبا و دلنشین صحبت کرد. الحق با آنکه جنگ ظاهرا ویرانگر و مخرب است، ولی جنگی که بر ما تحمیل شده بود، هر روزش برکت بود و این نعمت باعث شد تا مردانی را در کانون خود تربیت نماید که در حماسه های تاریخ کم نظیر بودند.
سنگرمان با خاک یکسان شد؛ ولی ما تا آخرین لحظه مقاومت کردیم
آن شب احساس بسیار خوشی داشتم. نیمه های شب بود و استراحت کرده بودیم که ناگهان از طرف دشمن تیراندازی شد و گلوله خمپاره ای مستقیما به سنگرمان اصابت کرد و ما زیر آوار ماندیم. شدت انفجار آنقدر زیاد بود که همه غافلگیر شدیم. سنگرمان کاملا تخریب شده بود. رزمندگان، ما را از زیر آوار بیرون آوردند. دست راست و پای چپم را از دست داده بودم: هنگامی که مرا از سنگر بیرون آوردند، فرمانده بالای سرم آمد و گفت این یک معجزه است که تو زنده ای، زیرا سنگرتان با خاک یکسان شده است.» به واسطه شدت جراحات، بیهوش شدم.

پس از انتقال به پشت خط، مرا با هواپیما به بیمارستان تهران بردند. چند روزی گذشت و با انجام چند عمل جراحی، بهبود یافتم. اما یک دست و یک پایم قطع شد. تلاش کردم تا جویای حال حسن و محمدعلی شوم. چند روز بعد، از طریق یکی از همرزمانم که در همان جبهه بود، فهمیدم هر دو نفرشان بعد از اصابت خمپاره به شهادت رسیده اند. وقتی خبر شهادت آن دو رزمنده خداجوی را شنیدم، غم هجران چنین اسطوره هایی وجودم را فرا گرفت و از اینکه در کنار محمدعلی و حسن به شهادت نرسیدم، از اعماق وجودم حسرت خوردم.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده