چهارشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۷ ساعت ۰۰:۰۰
همسر شهید مدافع حرم "قاضی‌خانی" گفت: آقا مهدی قبل از شهادت هم می­‌گفتند سوریه خط مقدم ما است، برای این است که نگذاریم دشمن وارد ایران شود چرا که هدف اصلی ایران است.
برگی از زندگی شهید قاضی‌خانی به روایت همسرش؛‌ «مهدی» می‌گفت سوریه خط مقدم انقلاب اسلامی است
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران و به نقل از تسنیم؛ «قبل از شهادت می­‌گفت سوریه خط مقدم ما است، برای این است که نگذاریم دشمن وارد ایران شود؛ چرا که هدف اصلی ایران است» اینها را همسر شهید مدافع حرم مهدی قاضی‌زاده می‌گوید.

فاطمه و مهدی زندگی مشترک خود را ساده اما با اراده‌­ای محکم آغاز می­‌کنند و با دست خالی خانواده‌ای گرم را تشکیل می‌دهند. مهدی عاشقانه همسر و فرزندانش را دوست دارد؛ اما هدفی بزرگ‌تر او را از جگرگوشه­‌هایش جدا می‌­کند و راهی خط مقدم مبارزه با دشمنان دین و ولایت می­‌شود تا پای بیگانه به حریم مقدس وطن نرسد.

 پس از شهادت مهدی، فاطمه­ که «کوه صبر و تحمل» است بار سنگین زندگی را به عهده می‌گیرد تا به خواست مهدی «فرزندانی لایقِ سربازی امام عصر(عج)» تربیت کند. فاطمه قاضی‌خانی همسر شهید مدافع حرم مهدی قاضی‌خانی در گفت‌وگو با خبرنگار تسنیم از زندگی خود با این مجاهد فی‌سبیل‌اللّه می­‌گوید.

برگی از زندگی شهید قاضی‌خانی به روایت همسرش؛‌ «مهدی» می‌گفت سوریه خط مقدم انقلاب اسلامی است

لطفاً از نحوه آشنایی با شهید قاضی‌خانی بفرمائید؟

سال اول دانشگاه در رشته زبان و ادبیات فارسی تحصیل می‌کردم و در عین حال خیلی بلندپرواز بودم و با اینکه ماشین نداشتیم و می‌دانستم که نمی­‌توانیم ماشین بخریم دوست داشتم گواهینامه بگیرم و برای همین هم به نزدیک­‌ترین آموزشگاه رانندگی محل زندگیمان مراجعه کردم، هنگام ثبت‌نام مسئول آموزشگاه گفت ما یک هنرجوی دیگر هم داریم که نام ایشان هم قاضی‌خانی است و من در پاسخ گفتم اینجا کسی را با این نام نمی‌شناسم.

چند روز بعد همان مسئول به من گفتند که آن آقا همان کسی است که می­‌گفتم هم نام شماست و بعد از آن هم، من، آقا مهدی را یکی دو بار دیگر در آموزشگاه دیدم و با هم در حد سلام و احوالپرسی صحبت می‌کردیم، هر بار هم که آقا مهدی من را می­‌دید چهره­‌اش برافروخته می­‌شد.

آقا مهدی آن زمان تازه از سربازی برگشته بودند و در همان مدّت هم مسئله ازدواج را با خانواده مطرح کرده بودند و گویا چون همشهری پدرم بودند، پدرم را هم می­‌شناختند.

مراسم خواستگاری و عقد و عروسی چگونه برگزار شد؟

خواستگاری ما خیلی ساده برگزار شد و حتی گل و شیرینی نگرفته بودند و خواهر بزرگ‌تر من می­‌گفت ببینید حتی گل و شیرینی نگرفته­‌اند؛ اما این حرف­‌ها برایم مهّم نبود، چرا که آقا مهدی در آن مراسم حرف­‌هایی زدند که برای من از هر گلی زیباتر و از هر شیرینی شیرین­‌تر بود، و وقتی به آقا مهدی می­‌گفتم چرا من را انتخاب کردید می­‌گفتند به خاطر حجاب شما، حجاب مسئله کوچکی نیست و خیلی باارزش است.

پدرشان در همان جلسه خطاب به آقا مهدی گفتند شما تازه 20 سالت تمام شده و از سربازی برگشته‌ای، من الان این را در جمع می­‌گویم که فردا از من طلب کمک نکنی، آقا مهدی هم گفتند من با توکل به خدا تصمیم گرفته­‌ام زندگی کنم و تا آخر هم به امید خدا روی پای خودم می­‌ایستم، این حرف برای من خیلی زیبا بود و به من قوّت قلب می‌داد.

آقا مهدی دیپلم هم نداشت و در دانشگاه به من می­‌گفتند که شاید شما موقعیت‌های بهتری را داشته باشید، من با خیلی‌ها مشورت کردم اما در نهایت با خودم فکر کردم که خداوند فردی را سر راهم قرار داده که با اخلاق و باایمان است و به خانواده اهمیّت می­‌دهد و اهل نماز است و هر چه سبک سنگین کردم دیدم اینها بهتر از مدرک تحصیلی و ثروت است.

برگی از زندگی شهید قاضی‌خانی به روایت همسرش؛‌ «مهدی» می‌گفت سوریه خط مقدم انقلاب اسلامی است

طولی هم نکشید که عقد کردیم، عقدمان هم­زمان با سالگرد ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه (ع) بود، من دوست داشتم مهرم به وحدانیت خداوند یک سکه باشد اما پدر شوهرم گفتند که 5 سکه باشد و با اینکه زیاد راضی نبودم قبول کردم.

پول محضر را خود آقا مهدی پرداخت کردند و فقط برای من یک چادر سفید ساده خریدند و برای خودشان هم رفتیم خیاطی و یک دست کت و شلوار تهیه کردند به همراه کفش. بعد از عقد، یکسال نامزد بودیم تا آقا مهدی پولی فراهم کنند و وسایل را تهیه کنیم، به من گفتند اگر برای شما طلا بگیرم دیگر هیچ وسیله دیگری نمی­‌توانم بخرم که من گفتم من طلا نمی‌خواهم و برای عروسی هم هیچ طلایی نداشتم و فقط همان حلقه‌ای بود که برای من خریداری کرده بودند و چون می­‌گفتند طلا برای مرد حرام است برای خودشان هم حلقه نخریدند و همزمان با عید غدیر هم مراسم عروسی برگزار شد که همراه با مولودی‌خوانی و خیلی ساده بود.

از آغاز زندگی مشترک بفرمائید؟

از وقتی که زندگی را آغاز کردیم در همین مجتمع امام رضا(ع) ساکن بودیم، همیشه به آقا مهدی می­‌گفتم اسم امام رضا(ع) هم مانند صحن سرای ایشان گیراست و حتی الان هم که به من می­‌گویند بروید جای دیگری ساکن شوید که حیاط داشته باشد و بچه­‌ها بتوانند راحت‌تر بازی کنند، نمی­‌توانم از اینجا دل بکنم.

جالب اینجاست که ما از طبقه اول همین مجتمع به تدریج آمدیم تا طبقه ششم که آخرین طبقه ساختمان است و وقتی به آقا مهدی می­‌گفتم بعد از این کجا می‌رویم، می‌گفتند که دفعه بعدی می­‌رویم آسمان.

رابطه شهید با فرزندانش چگونه بود؟

آنقدر ولایتمدار بودند که دوست داشتند تعداد بچه‌ها زیاد باشد، به فرزندآوری توصیه می‌کردند و می­‌گفتند فرزندان سبب روزی می‌شود، با اینکه خیلی­‌ها به ما می­‌گفتند شرایط جامعه خوب نیست هزینه­‌ها بالاست و باید به فکر مشکلات بعدی باشید اما آقا مهدی به شدّت با این حرف­‌ها مخالفت می­‌کردند.

وقتی هم محمدمتین فرزند اول ما به دنیا آمد ما وسیله نقلیه نداشتیم اما بعد از آن توانستیم نیسان بگیریم و نهال که به دنیا آمد ما یک خانه در پوئینک گرفتیم و بعد از آن محمدیاسین که به دنیا آمد آن زمین را فروختند و یک زمین کشاورزی تهیه کردند.

دوست داشتند بچه‌ها را به مهمانی‌ها ببریم تا آداب معاشرت را فرابگیرند، اهل مسافرت‌های سالم بودند و دوست داشتند بچه‌ها آزاد باشند و می­‌گفتند بچه‌ها باید تخلیه هیجانی شوند که در این صورت وقتی بزرگ شوند آرام می‌شوند.

بچه­‌ها بهانه پدر را نمی­‌گیرند؟

بیشتر از همه نهال اذیت می­‌شود، اینکه می­‌گویند دخترها بابایی هستند واقعاً درست است، حتی وقتی صحبت نقل مکان می­‌شود نهال می­‌گوید اگر جای دیگری برویم بابا راه خانه را گم می­‌کند.

وقتی محمدمتین و محمدیاسین دعوا می­‌کنند، محمدیاسین می­‌گوید بابا که برگردد به او شکایت می‌کنم.

ارتباط شهید با شهدا چگونه بود؟

اولین باری که بعد از عقد بیرون رفتیم، سرمزار شهدا رفتیم، می­‌گفتند ما هر چه داریم از این شهداست، حتی وقتی باردار می‌شدم من را می­‌برد سر مزار شهدا و اگر شکلاتی روی مزار بود می‌گفت از اینها بردار که تبرک است، بخور که خداوند به ما اولاد صالح بدهد.

هنگام زیارت شهدا همراه خود گندم می­‌بردیم می­‌گفتند این شهدا آنقدر پر روزی هستند که پرندگان به واسطه آن‌ها رزق و روزی می‌خورند و چون دوست داشتند بچه‌ها هم با شهدا ارتباط برقرار کنند کیسه گندم را به آن‌ها می­‌دادند و می­‌گفتند روی مزار شهدای گمنام بگذارید.

آقا مهدی به زیارت امامزاده‌ها هم که می­‌رفتند ابتدا سراغ مزار شهدا می­‌رفتند، گویا ناخودآگاه به آنجا کشیده می­‌شدند و به خاطر همین ارتباط ایشان با شهدا بود که به فیض شهادت نائل آمدند.

در روستای خودمان با هزینه خود برای شهدا یادواره می­‌گرفتند و می­‌رفتند به سپاه می­‌گفتند شما فقط لوح را بدهید و برای مراسم تشریف بیاورید و بقیه کارها را خودش ترتیب می­‌داد، مسئله دیگر اینکه همیشه در تشییع شهدا شرکت می­‌کرد، هر جایی که شهید می‌آوردند می­‌آمد و لباس نظامی می‌پوشید و می‌رفت.

حال و هوای خود هید چگونه بود؟

هر از گاهی می­‌رفتیم امامزاده بی­‌بی زبیده، جایی بود در گلزار شهدای بی­‌بی زبیده که می­‌گفت اگر خدا بخواهد من اینجا دفن  می­‌شوم، من هم می­‌خندیدم و می­‌گفتم مگر جنگ است که تو جای خودت را مشخص می­‌کنی؟! بعضی وقت‌ها هم که با هم مسافرت می‌رفتیم و جای سرسبزی بود می‌گفت از من عکس شهادت بگیر، منم همان حرف‌ها را می‌زدم و می­‌گفتم کو جنگ؟ شما با این حال و هوا و روحیه باید در زمان دفاع مقدس به دنیا می­‌آمدی، اینها را با شوخی و خنده می­‌گفتم اما واقعاً از داشتن چنین همسری خوشحال بودم.

از زمان اعزام شهید قاضی‌خانی به سوریه و شهادتشان بفرمائید؟

آقا مهدی در 16 آذر سال 94 به شهادت رسیدند و خوش به سعادت ایشان که شهادتشان با شهادت امام رضا (ع) مصادف شد.

وقتی قضیه سوریه پیش آمد خیلی پیگیری می­‌کرد با اینکه من چندان اطلاع نداشتم، سال سوم جنگ سوریه بود که برگه­‌ای آوردند که من آن را امضا کنم، و می­‌گفت آیا می‌دانی واقعاً این چیست؟ می­‌گفتم حالا که خبری نیست و من مطمئنم اصلاً جای خطرناکی نیست، شما دوست داری می‌توانی بروی.

تقریباً محمدمتین یکماه بود رفته بود مدرسه که آقا مهدی رفتند سوریه، طبق گفته دوستانشان شب شهادت بعد از نماز وارد عملیات می‌شوند گویا یکی از دوستانشان زخمی شده بوده که آقا مهدی سینه‌خیز می­‌روند که دوستشان را بیاورند و در حین آوردن او از ناحیه پهلو تیر می‌خورد و به شهادت می­‌رسد، البته خدا را شکر آن دوستشان نجات پیدا می­‌کند.

مهّم‌ترین دغدغه شهید چه بود؟

مسائل اخلاقی و فرهنگی هم برایش خیلی مهّم بود، از پایگاه دستگاه دیجیتال می­‌آورد و آن را با ماهواره­‌ها تعویض می­‌کرد.

خبر شهادت آقا مهدی را چگونه به شما دادند؟

من خانه را تمیز کرده بودم چون می­‌دانستم سر 45 روز همه را برمی­‌گردانند و حتی فرش‌ها را شسته بودم و برای بچه‌ها هم لباس نو خریده بودم، محمدمتین مدرسه بود، من محمدیاسین را بغل کردم و دست نهال را گرفتم و برای خرید رفتم بیرون، همان موقع شهید نجفی به شهادت رسیده بودند و اولین شهید ایرانی قرچک بودند، از جلوی منزل آن‌ها عبور می­‌کردم که با دیدن بنر شهادت، رفتم جلوتر و از آقایی که در آنجا بود پرسیدم یعنی هر کسی به سوریه برود شهید می‌شود؟! آن آقا گفتند که نه باید قسمتشان باشد و اینکه شهید نجفی مدّت زیادی در سوریه بوده، حالم بد شد و با خودم گفتم این بار که آقا مهدی زنگ بزند می­‌گویم که حتماً مراقب خودت باش که اتفاقی نیفتد.

قبل از آن آقا مهدی فقط یکبار به من زنگ زده بودند، که من تشییع همه شهدا بوده‌ام و حالا که آقا میثم شهید شده و من نمی­‌توانم در مراسم ایشان حضور داشته باشم، پس شما حتماً در مراسم تشییع شرکت کنید.

روزی که خبر شهادت را به ما دادند، در تدارک سفره نذری بودم و همه وسایل سفره را نیز تهیه کرده بودم، مادر و همسر دوست آقا مهدی آمده بودند، از آن‌ها در مورد میزان مواد آش سؤال کردم که دیدم لبخند تلخی به عروسشان زدند، گفتم خب اگر چیزی کم و کسر است بگوئید من تا فردا وقت دارم و تهیه می‌کنم، بعد از چند دقیقه هم یکی از دوستان آقا مهدی آمد، خیلی تعجب کردم، چون تا آن زمان کسی درب منزل ما نمی‌آمد، ایشان گفتند آمده­‌ام اگر کم و کسری دارید من برای شما تهیه کنم.

بعد از آن برادرشوهرم آمدند و گفتند سریع بلند شو برویم منزل پدرم که مهدی مجروح شده است و او را آورده اند، من هم اصلاً تعجب نکردم چون می‌دانستم در این جاها احتمال مجروح شدن هم وجود دارد، شروع کردم به حمام کردند بچه‌ها، برادرشوهرم گفت چه می‌کنی؟ گفتم آقا مهدی همیشه بچه‌ها را تمیز دیده، دوست دارم الان هم که بچه‌ها را می‌بیند تمیز و مرتب باشند و خوشحال شود.

بعد از حمام بچه‌ها رفتیم خانه پدرشوهرم و دیدم که اقوام از راه دور آمده‌اند، شوکه شده بودم نمی­‌توانستم گریه کنم، چون کسانی آنجا بودند که همیشه خوشبختی من و آقا مهدی را دیده بودند و همیشه من از خوبی زندگی با ایشان صحبت می‌کردم و می­‌گفتم آقا مهدی اهل خانواده است، آقا مهدی هم همیشه در جمع به جای هر مسئله دیگری از من می‌گفت.

 می­‌گفتم اگر الان من گریه کنم اینها می‌گویند دیدید بالاخره اشکش درآمد، احساس می­‌کردم اگر گریه کنم انگار شکست خورده­‌ام؛ اما بعد که بیشتر فکر کردم دیدم آقا مهدی همان‌طور که در قبل از شهادت برای من افتخار بود بعد از شهادت هم باعث افتخار من است و الان هم افتخار می‌کنم که همسر مجاهد فی سبیل‌اللّه هستم.

شهید قاضی‌خانی در وصیتنامه خود به چه مواردی اشاره کرده بودند؟

آقا مهدی واقعاً قدرشناس بودند و در وصیتنامه هم چند بار تأکید کرده بودند که به پدر و مادر خود احترام بگذارید، در مورد من هم نوشته بودند که همسر من کوه صبر و تحمل است و می­‌دانم که فرزندانم را لایق و سرباز امام زمان(عج) تربیت می‌کند و بر ولایتمداری و حفظ حجاب تأکید کرده بودند و اینکه نگذارید خون شهدا پایمال شود و به نظر من اگر این شهدای مدافع حرم نمی­‌رفتند قطعاً خون شهدای دفاع مقدس پایمال می­‌شد.

قبل از شهادت هم می­‌گفتند سوریه خط مقدم ما است، برای این است که نگذاریم دشمن وارد ایران شود؛ چرا که هدف اصلی ایران است.

انتهای پیام/
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده