چهارشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۷ ساعت ۰۷:۳۰
هنوز مقر«اعزام نیروهای پاوه» جای هزاران زخم ترکش خمپاره و گلوله های فراوان را در خود داشت. معلوم بود که برای آزادسازی آن از دست دشمن، چه نبرد سختی به وقوع پیوسته است. ولی حالا که شهر،تقریباً از لوث وجود آنها پاک شده بود، ما آمده بودیم تا از مرزهای آن سوی پاوه دفاع کنیم.

دست نوشته های شهید احمد رضا احدی/یادداشت 11

شهید صادقی در خواب به بچه ها گفته بود که چرا به خانه ما نمی آیید؟ بعد از آنکه به خود آمدی خود را در «پاوه» یافتی.

بعد از ظهر که وارد پاوه می شدی، هوا ابری بود و شهر را که برای اولین بار می دیدی، قیافه ی ترسناکی داشت. پاوه، یادآور حماسه های بی شمار بچه های بسیج و سپاه بود که با دست نشانده های آمریکا تا آخرین قطره خون جنگیدند؛یادآور فداکاری های شهید «چمران» که با سلاح ایمان مجال به دشمن خود فروخته نمی داد. بر بلندای این سرزمین، خاطره های او از یاد مردم آزادی خواه محو نخواهد شد.

هنوز مقر«اعزام نیروهای پاوه» جای هزاران زخم ترکش خمپاره و گلوله های فراوان را در خود داشت. معلوم بود که برای آزادسازی آن از دست دشمن، چه نبرد سختی به وقوع پیوسته است. ولی حالا که شهر،تقریباً از لوث وجود آنها پاک شده بود، ما آمده بودیم تا از مرزهای آن سوی پاوه دفاع کنیم.

در ابتدای کار با شایعه ای که بین بچه ها پیچید، ترس به سراغ مان آمد؛ مخصوصاً که یکی از شب ها جنازه سه شهید را که سر در بدن نداشتند آوردند. هر چه می خواستم بر خود مسلط شوم نمی شد. گاه با اینکه ماجرای حضرت علی (ع) را در جنگ احد برای بچه ها تعریف می کردم تا تسکینی برای قلب خودم باشد، باز هم ...

گفته بودند که در آن جنگ حضرت را از فوج عظیم دشمن ترساندند؛ ولی او ایمانش زیادتر می شد. فاخشوهم فزادتهم ایماناً. که آنها را می ترساندند ولی آنها ایمانشان زیادتر می شد. باید همان موقع که برایم از وضعیت دشمن تعریف می کردند ایمانم زیادتر می شد، ولی این طور نبود و با اینکه مدام ذکر شریفه ی: حسبنا الله و نعم الوکیل بر سرزبانم بود ولی هنوز ترس و تشویش داشتم. خاطره های پاوه اکنون که آنها را می نویسم برای من خیلی جالب است. با خیلی از بچه ها در آنجا آشنا شدم که از جمله ی آنان: «حسین سلامی»، «حسین حبیبیان»، «حبیب»، «حسین درهی»، «وهاب»، «ابوطالب»، «جلال»، «عبدالله»، «شاهسوند» و... بودند،که با هر کدامشان خاطره ای جدا داشتیم.

مثلاً یکی از آنها، آن هنگامی بود که حسین سلامی برای اطمینان از عدم وجود دشمن به تپه بالایی اعزام نیرو رفت، با اینکه هیچ کدام از بچه ها و حتی خود من هم جرأت آن کار را نداشتیم.

مطابق معمول هم ابوطالب غذا را تقسیم می کرد و «قیصری» چای را. حبیب هم که همیشه با دو لیوان چای سیر نمی شد؛ فقط در صف چای بود و مدام می گفت که برادران از یکی بیشتر نگیرند. نهاوندی ها هم همیشه دور هم جمع می شدند و شعر محلی شان را می خواندند:

لُر با ام یک حمله ور می شود سوی دمکرات سوی کومله

در این اواخر که می خواستند بچه ها را به خط ببرند، وصیت نامه ها بر روی کار آمد و یکی یکی شروع به نوشتن کردند. عبدالله صبح زود بچه ها را آن قدر می دواند که از پا در می آمدند، و روزها و شبها همان طور سپری می شد؛ تا هفته اول به سر آمد. پایان هفته اول بچه ها عازم خط شدند.

پاوه- شمسی

فروردین 62

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده