گفتگوی اختصاصی با جانباز هنرمند «رمضان صادقی مقدم» از سالهای تلخ و شیرین جنگ روایت می کتد؛
من با شهید «احمد سیدمنفرد» مشوق من شده بود که به جبهه بروم و به من می گفت: جبهه دانشگاهی است که آنجا چیزهایی یاد میگیری (هم دوست و هم همسایه من بود) و می گفت آنجا جنگ نیست، می روی و چیزهایی یاد میگیری و برمی گردی استاد می شوی.
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ما برای درک کامل ارزش و راه شهیدانمان فاصله طولانی را باید بپیماییم و در گذر زمان و تاریخ انقلاب و آیندگان آن را جستجو نماییم . خون شهیدان برای ابد درس مقاومت به جهانیان داده است و خدا می داند که راه و رسم شهادت کورشدنی نیست و این ملت ها و آیندگان هستند که به راه شهیدان اقتدا خواهند نمود.
آری باید قدردان و متشکر فرزانگانی باشیم که با حضور خود ، کرامت خود با اجر عظیمی که به آنان وعده شده است ، بطور پیوسته به ما که هنوز در پشت حصارهای مادیت و خودپرستی زندانی می باشیم درس زندگی می بخشند . و مارا به جهاد ، به هجرت الی الله ، به تلاش مخلصانه در راه خدا که همان انجام تکلیف هر زمان و پاسخ به نیاز هر لحظه است فرا میخواند.
گفتگوی اختصاصی با جانباز هنرمند «رمضان صادقی مقدم» از سالهای تلخ و شیرین جنگ روایت می کتد؛

در جبهه جنگ نیست یک دانشگاه است بعد که برگردی استاد می شوی...

 آقای صادقی مقدم شرحی از روزهای جنگ روایت می کند؛
رمضان صادقی مقدم متولد سال 1347 در ورامین به دنیا آمدم. پدرم کشاورز بود و امرار معاش زندگیمان ابتدا از کشاورزی و بعد هم پدرم کارمند اداره راه آهن شد. من فرزند آخر خانواده پر جمعیت (هشت خواهر و برادر) بودم. علاقه ای به درس نداشتم و تا کلاس پنجم ابتدایی بیشتر ادامه تحصیل ندادم. و بیشتر به کارهای بسیج و ... علاقمند بودم و همین باعث شد در بسیج شهید علیزاده منطقه سکونت ثبت نام کنم و در اولین گروه اعزامی دانش آموزی به منطقه اعزام شوم.

من با شهید «احمد سیدمنفرد» مشوق من شده بود که به جبهه بروم و به من می گفت: جبهه دانشگاهی است که آنجا چیزهایی یاد میگیری (هم دوست و هم همسایه من بود) و می گفت آنجا جنگ نیست، می روی و چیزهایی یاد میگیری و برمی گردی استاد می شوی.

بعد از ترک تحصیل به کار نفت فروختن روی آوردم که این کار را در کنار دایی شهید «اصغر سیدمنفرد» مشغول بودم چون پدرم بشدت از رفتن من به جبهه مخالف بود به من گفت: دیگر می خواهی به آن کار بروی و در کشاورزی به من کمک کن. من از تصمیم پدرم خیلی ناراحت بودم(البته بعدها پدرم خودش هم به جبهه رفت). ولی بعدها راضی شد و همراه من شد.

من در ورامین در دفتر آقای پورچی ثبت نام کردم و در پادگان امام حسین(ع) گروه قمر بنی هاشم گردان و گروه ابوالفضل(بچه های شهر ری) بودند ثبت نام کردم. من از گردان ابوالفضل اعزام شدم با شهید «اصغر سیدمنفرد» ما آماده رفتن به جبهه بودیم سوار اتوبوس شدیم و در میدان راه آهن آقای رفسنجانی برای ما سخنرانی کرد وقتی سوار قطار شدیم دیدیم که حرکت نمی کند قطار بچه ها نگران شده بودند و فکر می کردند که از بردن ما صرف نظر کرده اند چون همه ما حدود 15 تا 17 سال سن داشتیم.

مشکل حرکت نکردن قطار بعلت مشکل فنی که پیش آمده بود برای قطار بود. و ما سوار قطار باربری شدیم تا به منطقه برسم. نرسیده به منطقه کوه دورود لب خط آهن در واگن را بازکردیم و دیدیم که عراقی ها تونل را زده اند و امکان بیرون رفتن به سادگی از قطار نبود، و راه بسته شده بودو ما دو روز در قطار بودیم تا راه باز شود. و در نزدیکی که قطار ایست کرده بود روستایی بود که کودکان آن روستا برای ما گل سرخ به نشان یادگاری می دادند.یکی از بچه ها گفت» آقا من برادرم یک ساله رفته جبهه و هنوز برنگشته اگر برادرم را دیدی سلام مرا به او برسان.

بلاخره به پادگان دوکوهه رسیدیم آنجا شهید «اصغر سیدمنفرد» را دیدم، پیشانی مرا بوسید و گفت: من گردان انصار هستم. امشب عملیات داریم و شما برو و تقسیم شوید سعی کن در گردان من باشی. مرا به دزفول تیپ سیدالشهداء گردان ابوالفضل انتخاب شدیم. برای پشتیبانی جنگ بودم و مهمات را برای ساختن پل حیبر به رزمندگان تحویل می دادم.

در منطقه طلاییه که از یک طرف عراق، و در طرف دیگر ایران بود. در آن لحظه برای ما ناهار آوردن دقیقاً یادم هست خورشت کرفس بود،در حال خوردن ناهار خمپاره شصت زدند فقط خاک دیدم من در آن لحظه مجروح شدم و دوستانم از جمله «اصغر سیدمنفرد» به شهادت رسیدند. در آن عملیات عراق بمب خوشه ای زده بود ، رور فرا بوی قورمه سبزی گرفته بود. مرا به بیمارستان صحرایی و از آنجا به بیمارستان قم منتقل کردند، من شش ماه بد چشمانم را باز کردم و پایم را قطع کرده بودند به خانه برگشتم و بعد از چند روز دوباره به جبهه بر خلاف میل پدرم اعزام شدم.

این بار از لشکر بیست و هفت کربلا تیپ ذوالفقار اعزام شدم، در عملیات والفجر هشت من سکان دار قایق های کمکی بودم که هر کس مجروح می شد من به بیمارستان صحرایی انتقال می دادم، یک بار شهید دستواره (قائم مقام لشکر 27 ) در قایق من بود که متوجه شدم هواپیمای دشمن بمباران می کنند . که شهید دستواره گفت نگران نباش بچه های نیروی دریایی آنها را به هلاک می رسانند.

همین هم شد، بعد از مدتی دیدم که هلی کوپترهای کمکی آمدند و همگی را از بین بردند.و در این عملیات شهید دستواره زخمی شده بود. و تیری از کنار صورت من رد شده و یک ساییدگی کوچک در صورت ایجاد کرد.

خاطره کربلای پنج
در کربلای پنج گردان انصار و الفجر هشت(یگان دریای 28) و خیبر(گردان ابوالفضل) حضور داشتم که در عملیات آخری(خیبر) ترکشی به دستم اصابت کرد و مجروح شدم. و نمی توانستم سرم را که خاکی شده بود بشویم به «سیف الله تاجیک» که سه روز مانده بود به عملیات  شهید شد گفتم: کمکم می کنی؟ دیدم با قم قومه ای که در آن آب داشت سر و صورت مرا شست و با چفیه اش خشک کرد و بد چفیه رو بوسید و همانطور که خیس بود به پیشانی خود بست و سربند را رو چفیه بست، من از او تشکر کردم و او گفت: تو داداش کوچک من هستی!... و در همان عملیات به شهادت رسید.

 بعد از جنگ
ازدواج کردم و صاحب سه فرزند شدم و به بلور سازی از جمله همرهای صنایع دستی روی آوردم و سالی چند بار نمایشگاه می گذارم. هنر به من آرامش می دهد. و بسیار لذت بخش است.
سخن پایانی
از مسئولین تقاضا دارم، مشوق بیشتر جانبازان باشند و در راه رسیدن به فرهنگ و ایثار و شهادت کمک کنند. چون در آن زمان ما با سلاح می جنگیم و اکنون دانش آموزان با قلمشان می جنگند.

گفتگو/ نجاتی
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده