شنبه, ۰۳ شهريور ۱۳۹۷ ساعت ۱۴:۱۶
در تاریخ بیست و هفتم دی 61 از منزل که خارج شدم به هیچ وجه فکر جبهه رفتن را نمی کردم و خلاصه مطلب که به راه افتادیم و وارد پادگان امام حسین شدیم و شب فرا رسید در آن شب یکی از برادران بعد از نماز مهدی وادی گفت ابوالفضل می دانی که بعد از حمله کدامیک شهید می شوند...
خاطرات روزنوشت شهید «ابوالفضل محمدیان»/ قسمت اول

به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید ابوالفضل محمدیان/ پانزدهم مهر 1343، در شهرستان شاهین شهر و میمه به دنیا آمد. پدرش غلامعلی و مادرش بتول نام داشت. تا دوم راهنمایی درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. سی و یکم مرداد 1362، در سومار توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. مزار وی در امامزاده عقیل شهرستان اسلامشهر واقع است.

خاطرات روزنوشت شهید «ابوالفضل محمدیان»/ قسمت اول

بسمه تعالی

یا زیارت یا شهادت

در تاریخ بیست و هفتم دی 61 از منزل که خارج شدم به هیچ وجه فکر جبهه رفتن را نمی کردم و خلاصه مطلب که به راه افتادیم و وارد پادگان امام حسین شدیم و شب فرا رسید در آن شب یکی از برادران بعد از نماز مهدی وادی گفت ابوالفضل می دانی که بعد از حمله کدامیک شهید می شوند.

از این برادران و کدامیک با پیروزی باز می گردند به وطن با پیروزی و صبح بیست و هشتم دی 61 فرا رسید یکی از برادران می گفت امروز حرکت می کنیم و یکی می گفت معلوم نیست بعداظهر فرا رسید.

اتوبوسهای دو طبقه در حدود بیست تا بیست و سه عدد وارد پادگان شدند و برادران با شور شوق آماده حرکت می شدند خلاصه مطلب سوار شدیم و تمام فیلمبرداران و عکاسان و اطلاعت کلاً برای برداشتن جمع آوری کردند و در حال بیرون آمدن ناگهان یکی از مادران بسیجی که برای همراهی به دنبال پسرش آمده بود.

خود را جلویی اتوبوس و می خواست خون و جان خود را در راه برادران بسیج و سربازان اسلام بدهند در حالیکه می خواستیم بیایم به راه آن با استقابل گرم خود سربازان امام زمان را همراهی می کردند و برای سوار شدن قطار آنقدر شوق داشتند.

نمی توانستند مسئولین کنترل کنند خلاصه با تمام مشکلات سوار شدند و به راه افتادند و باز هم در سر خیابانها و کوچه و جاده ها با استقبال گرم مردم سربازان امام زمان را همراهی کردنند.

و خلاصه مطلب روز بیست و نهم دی 61 فرا رسید به پادگان دو کوهه رسیدیم و پیاده شدیم و یکی از فماندهان سپاه یازده آمد گفت برادران ما یک سری از برادران ایثارگر و از جان و مال خود گذشته باشد احتیاج داریم و من گفتم که دیگر این دنیا گناه کردن فایده ندارد و قبل از من سیامک شیرازی و مهدی وادی آمدند.

و من بعد از آنها آمدم و اسامی ما را نوشتن و گفتن که پانزده دقیقه دیگر اعزام به منطقه هستید ما رفتیم که با برادران دیگر که با هم در یک محل بودیم می خواستم.

خداحافظی کنیم برادر منصور گفت ما در مخابرات هستیم و اسماعیل گفت ابوالفضل رفتن پس دست من را فشار داد و گریه افتاد و گفت خداحافظ و خلاصه وارد منطقه چنانچه واحد تخریب شدیم و ناگهان فرمانده گفت پسرم هیچ طوری نیست در جاییکه از یک طرف شکم بغل زده بود از طرف دیگر در آمده بود و بعد از چند روز برادر هم محلی و هم چادری که از یک پایگاه اعزام شده بودیم.

گفت ابوالفضل من اگر خواب ببینم شهید می شوم و آن روز هم فرا رسید صبح بعد از نماز کمی به حالت تعجب در حسرت من نگاه می کرد گفت برادرم ابوالفضل خواب دیدم که شهید می شوم.

من در جواب گفتم مهدی جان پس معنویت خود را اضافه کن و خلاصه مطلب شب حمله نزدیک شد و نیروها تقسیم شدند گروه اول که خواست برود آنقدر جایی منظره ای جالب بود و دیدنی بود که چنان برادران حلالیت می طلبیدند.

از هم دیگر که مانند دو برادر که آنقدر با هم صمیمی هستند و بعد از چند ساعت گروه دوم حرکت کردند و رفتند ما که گروه سوم بودیم ماندیم که ببینیم که کی ما را اعزام می کنند و آن روز فرا رسید ولی ما را به خط مقدم نبردند یک سری قبلاً رفته بودند در حدود 10 تا 15 کیلومتر جلوتر از مقر اصلی آمدیم و در ساعات شش عملیات تخریب شروع بکار کرده بود و ساعت نه و پنج دقیقه 1361 حمله اصلی شروع شد و چون فرمانده ها هر دو تیر خورده بودند آنچه که تعریف می کردند از امدادهای غیبی نیرو متلاشی شدن و آنقدر رفته بودن جلو که به جاده آسفالت رسیده بودن ولی پشتیبان نداشتند دشمن تمامی سلاحهای سنگین و سبک بر سر اینها گرفته بودن در انتظار حمله دیگر بودیم هر لحظه آماده بودیم...

که بر روی مینها قلط بزنیم و از انتظار در آمدیم و در شب بیست و یکم بهمن 61 فرا رسید و ادامه حمله اول قرار بود که کلاً توپخانه دشمن را نابود سازند ما را ساعت 5الی 6 بعداظهر شب بیست و یکم بهمن61 از قرارگاه حرکت کردیم.

رسیدیم که ما تخریب جلویی هر بلدزر که خاک ریز بزند برای نیروی خودی حرکت کنیم منتظر بودیم که ناگهان مسئول کل سپاه یازده قدر حاجی آقا حمدت امد و دستور حمله را داد و هر چه انتظار کشیدیم لازم به ما نشد.

در حال انتظار امدادهای غیبی مشخص شد که چگونه توپ می آمد در بغل ما و جلوی ما عمل نکرد ناگهان در حال دعا کردن به فرمانده ها و فکر امدادهای غیبی بودم که یک ترکش توپ آمد در بالا بازویی سمت چپ دست من خورد و زیر کوله پشتی من افتاد از آنجا که خدا می خواست هیچ طوری نشدم.

و صبح شد ما با نفربر به پشت خط آمدیم در قرارگاه که جهاد آنجا مستقر شده بودن و حمله توقف کرد و ما به قرارگاه اصلی برگشتیم بعد از چند روز خبر دو تن از برادران به نام شعبان و قاسم آمد که شهید شدند برادرمان که قاسم را به بیمارستان می برد می گفت من نمی توانستم نه دست و نه پا دارد هی می خواست حرف بزند.

زبان آن زیر گلو مشخص بود که تکان می خورد هی خون می خورد و انتظار حمله بعدی بودیم و ناگهان گفتند از بالا دستور آمد که هر کسی کار واجب دارد می توانند بروند به تهران اول نمی خواستم بروم چون از هیچ کسی خداحافظی نکرده بودم و در نامه هایشان ناراحت بودن خلاصه مرخصی یکم اسفند 61 گرفتم به مدت چهار روز تا تاریخ چهارم اسفند 61 ولی سر موقع نرسیدیم.

برگردیم در تهران که بودم هیچ کس بخصوص مادرم باور نمی کرد که من رفته باشم به تهران در هر صورت سر به خانواده دوستان و آشنایان رفتیم و در تاریخ نهم اسفند 61 حرکت کردیم ساعت دوازده و بیست و دقیقه و در قطار خوابیدیم و نماز را خواندیم.

ادامه دارد...
دستخط شهید

منبع: پرونده فرهنگی شهدا/ اداره هنری، اسناد و انتشارات/ شهرستان های استان تهران
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده