به مناسبت سالروز «شهادت» زندگی نامه «شهید مسعود پازوکی» منتشر شد
سه نفر از خانواده آقای پازوکی به هنگام شروع جنگ به جبهه رفتند . هر بار که اعزام می شدند ، هر سه باهم می رفتند و هر سه نفر با هم بر می گشتند .هر سه نفر یک منطقه را انتخاب کرده بودند . پدر و دو فرزندش ، مصطفی پازوکی و دو فرزند عزیزش اسدالله و مسعود یا همان بهروز .
قاب عکس !

به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید مسعود پازوکی/ چهارم خرداد 1339، در روستای قوهه از توابع شهرستان پاکدشت دیده به جهان گشود. پدرش مصطفی، کشاورزی می کرد و مادرش راضیه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. معلم بود. سال 1362 ازدواج کرد. از سوی سپاه پاسداران در جبهه حضور یافت. ششم مرداد 1367، در اسلام آباد غرب توسط نیروهای سازمان مجاهدان خلق(منافقین) بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای روستای ده امام تابعه زادگاهش به خاک سپردند.

از تولد تا شهادت؛

سه نفر از خانواده آقای پازوکی به هنگام شروع جنگ به جبهه رفتند . هر بار که اعزام می شدند ، هر سه باهم می رفتند و هر سه نفر با هم بر می گشتند .هر سه نفر یک منطقه را انتخاب کرده بودند . پدر و دو فرزندش ، مصطفی پازوکی و دو فرزند عزیزش اسدالله و مسعود یا همان بهروز .

اسدالله در پایان سال 1364 از این کاروان جدا شد و به آرزویش رسید . دو نفر دیگر ماندند . پدر و مسعود . پدر ، به خانه بازگشت و اما مسعود تا آخرین لحظات دفاع مقدس در جبهه ماند .

داغ جدایی اسدالله بر پدر سخت بود و با این وجود هیچ فشاری بر مسعود وارد نمی کرد که به خانه برگردد . مسعود عاشقانه به شهادت برادرش فکر می کرد و همیشه آرزوی دیدار برادر را داشت .

قاب عکس !

مسعود که در فرماندهی گردان حمزه سیدالشهداء بود طی فرصتی که دست می داد تدریس می کرد . با همان حقوق حق التدریسی زندگی اش را می گذراند . در موقعیت هایی که داشت شغل های مهمی را به مسعود پیشنهاد می کردند که هیچکدام از آنها را نپذیرفت . همیشه می گفت :

"برای ماندن نیامده ام ، تا چند وقت دیگر باید برگردم . جنگ تقریبا تمام شده بود که او را برای یک عملیات مهم فرستادند اسلام آباد غرب ، عملیات مرصاد، سال 1367 . او که همیشه آماده رفتن بود از همه خداحافظی کرد و گفت : "شاید دیدار آخر باشد " و رفت ."

حالا عکس اسدالله و مسعود در یک قاب عکس بر روی طاقچه خانه اشان است و پدر در مقابل عکس ایستاده و اشک چشمانش را پاک می کند . روزی او به همراه دو پسرش یک گروه سه نفری را تشکیل داده بودند در همه جا با هم بودند . پدر گفت : نباید عکس شما دو تا در درون قاب بود بلکه به جای شما من باید می بودم.

منبع: پرونده فرهنگی شهدا/ اداره هنری، اسناد و انتشارات/ شهرستان های استان تهران

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده