بعد از شهادت!
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید مصطفی
صدر زاده متولد ۱۹ شهریور ۱۳۶۵ در شهرستان شوشتر استان خوزستان در خانوادهای مذهبی
به دنیا آمد. پدرش پاسدار و جانباز جنگ تحمیلی و مادرش از خاندان جلیله سادات هستند.
مصطفی ۱۱ ساله بود که از اهواز به همراه خانواده به استان مازندران و پس از دو سال
به شهرستان شهریار استان تهران نقل مکان و در آنجا ساکن گردید.
ایشان دوران نوجوانی خود را با شرکت در مساجد و هیئتهای مذهبی، انجام کارهای فرهنگی
و عضویت در بسیج و یادگیری فنون نظامی سپری کردند. در دوران جوانی درحوزه علمیه به
فراگیری علوم دینی پرداخت، سپس در دانشگاه دانشجوی رشته ادیان و عرفان شدند، همزمان
مشغول جذب نوجوانان و جوانان مناطق اطراف شهریار و برپایی کلاسها و اردوهای فرهنگی
و نظامی و جلسات سخنرانی و... برای آنان بودند.
نتیجه ازدواج ایشان در سال ۸۶، دختری به نام فاطمه و پسری به نام محمدعلی است.
مصطفی صدر زاده در سال ۹۲ برای دفاع از دین و حرم بیبی زینب (س) با نام جهادی سید ابراهیم، داوطلبانه به سوریه عزیمت و به علت رشادت در جنگ با دشمنان دین، فرماندهی گردان عمار و جانشین تیپ فاطمیون شد، سرانجام پس از چندین بار زخمی شدن در درگیری با داعش، ظهر روز تاسوعا مقارن با ۱ آبان ۹۴ در عملیات محرم در حومه حلب سوریه به آرزوی خود، یعنی شهادت در راه خدا رسید و به دیدار معبود شتافت و در گلزار شهدای بهشت رضوان شهریار آرام گرفت.
بعد از شهادت
بعد از دو ماه عکسی که در لحظه دفن از مصطفی گرفته بودیم را به فاطمه نشان دادم و گفتم این روز خاکسپاری است. فاطمه گریه کرد که چرا به من نشان ندادید. من می خواستم این چهره ی بابا را ببینم. الان به شرایط موجود عادت کرده است.
یک بار که قرار بود کسی را برای انجام کاری قانع کند. وقتی از او در مورد آن کار پرسیدم؛ گفت: «هر چه می گویم قبول نمی کند.» گفتم: «پس حالا چه کار می کنی؟» گفت: «دیگر سپردم به بابا! خودش انجام می دهد!» و من از این حرفش فهمیدم که شهادت آقا مصطفی کاملاً برایش هضم شده است.
اگر کسی از او در مورد پدرش بپرسد، جواب می دهد: «که هر جا که باشم بابا همراه من است.» ما الان حضور او را در زندگی کاملاً احساس می کنیم و آن قدر این حضور به ما آرامش می دهد که دلتنگی ما را کمتر می کند.
قبلاً زنده بودن شهد را در حد حرف می دانستم، اما الان با تمام وجود به زنده بودن مصطفی یقین دارم. یک بار در مراسمی از خانمی که تفسیر قرآن می کرد، پرسیدم:«آیا الان که مصطفی شهید شده، باز هم نسبت به ما مسئولیت دارد و در قبال ما بازخواست می شود؟» جواب داد: «نه! او دیگر از دنیا رفته و پرونده اش بسته شده و هیچ بازخواستی در مورد شما ندارد.»
برای من که هنوز با مصطفی زندگی می کردم این جواب خیلی ناراحت کننده بود. با این که دوست ندارم برای شهادت آقا مصطفی گریه کنم، اما آن شب هر کاری می کردم نمی توانستم جلوی اشک هایم را بگیرم.
از مراسم آمدم و طبق معمول که از کنار گلزار شهدا رد می شدم، صلوات فرستادم. اما گفتم: «این صلوات برای همه ی شهدا بجز مصطفی!» بچه ها را از خانه مادرم برداشتم و در زیر بارش برف علی رغم اصرار مادرم راهی خانه خودمان شدم.
رفتم جلوی عکسش و گفتم: «من تا بحال فکر می کردم دارم با شما زندگی می کنم. من نمی توانم در خانه ای که مرد ندارد زندگی کنم. همین امشب باید تکلیف مرا روشن کنی. اگر نسبت به من و بچه ها مسئولیتی نداری و پرونده ات در دنیا بسته شده، بگو تا من بدانم.»
چون می دانستم شاید محدودیتی داشته باشد که به خواب خودم بیاید، گفتم: «به خواب هر که می توانی بیا و تکلیف مرا روشن کن.» صبح به گوشی نگاه کردم ولی خبری نبود. موقع اذان ظهر مجدد گوشی را نگاه کردم و متوجه پیام برادرم شدم.
نوشته بود یکی از دوستان آقا مصطفی دیشب خوابش را دیده ولی چون صبح زود به من گفت، صبر کردم تا از خواب بیدار شوید. سریع به برادرم زنگ زدم و زود قطع کرده و با دوست آقامصطفی تماس گرفتم.
گفتم: «می خواهم همه ی خواب را برایم تعریف کنید.» او هم تعریف کرد: «مصطفی در خواب به من گفت: من مسئولیتم نسبت به خانواده ام سنگین تر شده و بیشتر مراقب آن ها هستم. با بچه هایم بازی می کنم و آن ها را سرگرم می کنم ... بعد رفت وضو گرفت تا نماز بخواند. من گفتم: شما که همیشه در مسجد نماز می خواندید! حالا چرا در خانه نماز می خوانید؟ آقامصطفی گفت: من خیلی وقت است که نمازهایم را در خانه می خوانم!»
بعد از شنیدن این خواب با خوشحالی رفتم سر مزار آقامصطفی و از او تشکر کردم که هنوز حواسش به ما هست. اگر صد بار دیگر به عقب برگردم باز هم با مصطفی ازدواج می کنم و این مسیر را طی می کنم. چون من با مصطفی به خیلی چیزها رسیدم.
حضور مصطفی در سوریه مرا به حضرت زینب (س) خیلی نزدیک کرد. تنها همدم من در دوری از مصطفی حضرت زینب (س) بود. احساس می کردم که بی بی کنار من است. هر چند راضی به شهادتش نبودم. و همیشه برای سلامتیش دعا می کردم، ولی خدا را شاکرم که فدایی حضرت زینب (س) شد.
و الان که ساعت ها را با هم مقایسه می کنم معلوم می شود در همان چند دقیقه ای که خدا به دلم انداخت تا به رضایش رضای باشم، مصطفی شهید شد!!
منبع:کتاب «سیدابراهیم» به روایت مادر و همسر شهید مدافع حرم «مصطفی صدرزاده»