سالروز شهادت خاطرات شهید ارتشی «داود محمدی» منتشر شد؛
دوشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۷ ساعت ۱۳:۵۰
یک روز به خانه آمد دیدم در فکر فرو رفته و خیلی گرفته است گفت مامان یکی از دوستانم شهید شده اند. گفتم داود جان مواظب خودت باش در جواب گفت فکر می کنی من این سعادت را دارم که شهید بشوم ...
گفتگویی صمیمانه با پدر و مادر شهید داود محمدي
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران: شهید داود محمدی/ يكم آبان 1338 ، در شهرستان تهران به دنيا آمد. پدرش اروجعلی، در نانوايی كار می كرد و مادرش حور يه نام داشت. تا اول متوسطه درس خواند. سال 1358 ازدواج كرد و صاحب يک پسر شد. به عنوان كادر ارتش در جبهه حضور یافت. سی و يكم ارد يبهشت 1360 ، در سوسنگرد بر اثر اصابت تر كش خمپاره به شهادت رسيد. پيكر او را در بهشت زهراي زادگاهش به خاک سپردند.

گفتگویی صمیمانه با پدر و مادر شهید داود محمدی آنچه در پرونده فرهنگی شهید در بنیاد شهید درج شده است را در ادامه می خوانید؛

نمی دانم از کجا شروع کنم همین قدر می دانم که زبان و قلم از بیان خوبیها و درستکاریهای این نوجوان عاجز است هرکس او را می دید به پاکی و صداقت و نیت پاک او پی می برد جوان خیلی شجاعی بود. خلاصه در دوره طاغوت دلخوشی نسبت به ارتش نداشت و هرکه به او می گفت برو ارتش می گفت: کجا؟ از شروع انقلاب حسابی سرگرم شده بود هر جا تظاهرات بود از همه جلوتر می رفت شبها سر کوچه و خیابان و محله پاسداری می کرد و کمتر او را می دیدیم همیشه می گفت این وظیفه ماست اسلام را پیش ببریم و نسبت به کسانی که در این باره بی تفاوت بودند بسیار ناراحت و برافروخته می شد.

 یک روز به خانه آمد دیدم در فکر فرو رفته و خیلی گرفته است گفت مامان یکی از دوستانم شهید شده اند. گفتم داود جان مواظب خودت باش در جواب گفت فکر می کنی من این سعادت را دارم که شهید بشوم گفتم آری من اطمینان دارم و می ترسم چون من هیچ وقت بدون وضو به تو شیر ندادم من می دانم که تو این لیاقت را داری آن قیافه گرفته ناگهان شکوفا شد و به سرعت بلند شد دست به پشت من زد و گفت نوکرت هستم مامان من به تو افتخار می کنم که چنین پرورشم دادی.

یک روز دیگر آمد و عکسی نشانم دادو گفت مامان ببین چه عکس قشنگی گرفتم گفتم زنده باشی خیلی خوب است صورتش در هم رفت گفت مقصودم این است که این عکس زنده شد برای شهادت، بله درست همانطور شد ای خدای من بدون اینکه من اطلاع داشته باشم آن عکس را برای مجله چاپ کرده بودند یک سال و اندی قبل از شهید شدن با ماشین کار می کرد یک روز به خانه آمد و گفت می خواهم به ارتش بروم یک دفعه عوض شده بود پرسیدم داود جان تو که ارتش را دوست نداشتی چه طور شد که می خواهی به آنجا آن هم در این موقع خطرناک، جواب داد این ارتش با ارتش قبلی خیلی فرق دارد چون ارتش الله است اسلام و ایران نیاز به کمک دارد چه طور ممکن است من راحت بنشینم عراقی ها به تهران بیایند وخواهران را با خود ببرند و یا تجاوز بکنند اگر چنین شود باآنها جنگ تن به تن می کنم.

الان باید من با جوانهای دیگر برویم تا شاید بتوانیم کمک کوچکی در این راه انجام بدهیم، تازه موقع به ارتش رفتن که از مردانگی نیست، او دو ماه و نیم به عید سال شصت مانده بودکه در ارتش اسم نویسی کرد و با آنکه مریض بود در تمام امتحانات شرکت کرد و روزی که قبول شده بود خیلی خوشحال بود. دو ماه در پادگان لویزان و دو ماه هم در بروجرد بود، همواره دوستان خود را ارشاد می کرد که با صداقت خدمت بکنند در همین دوره بود که همسرش حامله شد،او بعد از اتمام دوره چهارماهه به تهران آمدو گفت محل خدمتش به قزوین افتاده ،هفت روز استراحتی که داشت در تاریخ شانزدهم یا هفدهم اردیبهشت 60 به قزوین رفت و دوباره برگشت و گفت من باید در تاریخ بیستم اردیبهشت 60 در اهواز خودم را معرفی کنم که در بین بعضی از دوستانش یکی بهش گفته بود پشیمان شده ای؟ وی گفت خدا نکند من تصمیم خودم را گرفته ام.

شهید داودخیلی خوشحال بود و اما  کمی نگرانی هم برای  همسر و فرزندش داشت. وصیتش را روز قبل به من گفته بودکه مامان اگر خداوند به من دختر عطا کرد پدرم نامش را هرچه که می خواهد بگذارد ولی اگر پسر بود نام او را هادی بگذارید در ضمن به من گفت قول بده گریه نکنی.       

مادر جان من دلم می خواهد امام زمان (عج) را از نزدیک ببینم. دعا کن تا به هدفم برسم. از ته دل گفتم برو که به هدفت برسی با دست به پشتم زدو گفت مامان نوکرت هستم و به پسردایی اش گفته بود اگر فرزندم پسر شد لباسهایم را نگهداری کنید وقتی به سن من رسید به تن او بکنید و به همسرش گفته بود دلم می خواهد خیلی شجاع باشی و مدت هفت سال بچه را بزرگ کن و بعد خودت می دانی.

دوز حرکت فرا رسید و با هم به راه آهن رفتیم و او که منتظر هدفش بود نیز به خدا سپردیمش. بعد از رسیدن به اهواز به وسیله تلفن با ما صحبت کرد و گفت منتظر تلفن من نباشید چون ممکن است ما را به جای دیگر بفرستند بعد آنها را به جبهه حمیدیه فرستاده بودند باز هم روز جمعه که به اهواز آمده بود با ما تماس گرفت در شب حمله به حمیدیه هنوز شهید نشده  بود. آنجا به تپه الله اکبر برده بودند آن طور که دوستانش تعریف می کردند به فرمانده اش گفته بود به ما کاری بدهید ما که برای  خوردن و خوابیدن به اینجا نیامده ایم.

بازپرسی که ساک داود را آورده بود تعریف می کرد هجده کیلومتر جاده صاف کرده که بنام خودش نوشته اند، می گفت تازه از ماموریت جاده صاف آمده بود که تلفن کردند در جبهه آب نیست ما هلاک می شویم. حاضرین به داود گفتند تو خسته ای بمان استراحت کن. داود در ادامه حرف به آنها گفته بود، ما برای همین به اینجا آمدیم در راه الله خستگی معنی ندارد حرکت کرده بود تا برای دشت کربلای ایران آب بیاورد و در راه به دست قشون دژخیمان یعنی بوسیله خمپاره زخمی شده بود و او را به بیمارستان اهواز برده بودند و نه ساعت بعد از عمل زنده بود. در ضمن نامه ای در روی تخت بیمارستان نوشته بود که مامان جان  وبابا و تمام خانواده ام ، من به هدفم رسیدم امیدوارم تو هم به قول خود وفا کنی و زاری نکنی همه شما را به امام زمان(عج) می سپارم تا اینکه روز سوم خرداد 60 جنازه شهید راه اسلام را آوردند.

ای خدای من چه شکوهی چه جلالی چه عظمتی، انگار عاشورا بود بله عاشورا بود با چه عظمتی به خاک سپردیم به هر حال او از دست ما رفت ولی هرگز از دلمان نمی رود حالا تنها دلخوشی خانواده ما این است که درخت اسلام را با خون عزیزمان آبیاری کرده ایم .از خداوند تمنا داریم اسلام را پیروز کند و منافقین را نابود کند تا جوانان کربلایی ایران شکوفا گردد. (پدرو مادر داود محمدی) شهید راه حق. 

منبع:برگرفته از اسناد شهید درمخزن اداره کل شهرستانهای استان تهران
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده