از سربازی تا جانبازی / روایتی خواندنی از پدر و مادر شهید «علی عظیمی»
نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ای رهروان راه عدالت، ای دلیر مردان، بیداری و هوشیاری را با استقامت و ایمان پیوند زنید و هم چون همیشه، به کار بهشتیِ پاسداری از ارزش های اسلام و انقلاب تداوم بخشید. ای سپیدنامان، کتاب وجودتان به شیرازه امن وامان خداوندی مستحکم و پابرجایْ و خروش مخلصانه شما، در بارگاه کبریایی مقبول و مأجور باد.
با پدر و مادر شهید علی عظیمی از شهدای نیروی وظیفه ارتش جمهوری
اسلامی ایران شهرستان ری به گفتگوی می نشینیم؛
من حق وردی عظیمی پدر شهید علی عظیمی متولد سال 1310 هستیم و در شهرستان میانه به دنیا اومدم.. و در کارگر مکانیکی هستم و سواد آنچنانی ندارم. چهار تا بچه داشتیم. چهار تا پسر چهار تا دختر داشتیم. پسرام یکی بزرگتر شهید شده، یکی جوونتر از اون فوت کرده. الان دو تا پسر دارم چهار تا دختر.
خبر ولادت
پسرم علی عظیمی متولد 1346، میانه به دنیا اومد و تا چهارم ابتدایی در شهرستان میانه درس خواند و بد ترک تحصیل کرد و به کار در پارچین مشغول شد. خوب بود با همدیگه خوب بود. با همدیگه رفت و آمد یا صحبت میکردن، بازی میکردن. ناراحتی نداشتن هیچ کدومشون مشکلی نداشت.
در راهپیمایی ها به همراه من حضور فعال داشت. اهل مسجد بود و زمانی که من بنا بر دلایلی نمیتوانستم برای نماز و یا مسایل دیگر به مسجد بروم «علی» حتما خود را به مسجد میرساند.
شش ماه زودتر روانه سربازی شد و در کرمانشاه منطقه «کله قندی» خدمت می کرد.
خبر شهادت
من سر کار بودم و صاحبکارمون گفت ارباب میگه تعطیل کنید. گفتم چرا؟ من الان نمیخوام تعطیل کنم دیگه. گفت نه دیگه یکم زودتر. فلانی یکم زودتر بره. منم اومدم اینجا. دیدم بچههام اینجا جمع شدن. حالیمم نشد چی شده. یه نفر دست منو گرفت، گفت علی تیر خورده برید ببینید بیاید. گفتم کجا؟ گفت فلان محله. رفتیم اونجا. نذاشتن ببینیم. گفت آقا تعطیله. گفتن فردا بیاید ببینید.
بله مثل اینکه رفته بوده آب بیاره با ماشین، بعد ترکش خمپاره میخوره به تیر، تیر به قلب و گردنشون میخوره که در میمک در عملیات نصر شیش، چهارم مرداد 1366، یعنی تو اوج گرما، اونجا توی میمک به شهادت میرسن. مزارشون قطعه بیست و نهم بهشت زهراست.
مادر شهید
من زینب الله یاری مادر شهید عظیمی متولد سال 1322 در شهرستان میانه هستم. و همیشه توصیه می کردم که درس بخونند.
بچه ها همشون هر غذا درست کردم با هم خوردیم. هیچ کدوم چیز نکرده من اینو دوس ندارم من اینو دوس دارم. فلان غذا رو دوس دارم درست کن. نه خودم هر غذا درست کردم همشو خوردن.
تا کلاس پنجم شیش خونده دیگه بیشتر نخونده. گفت:
من میخوام برم سرکار.ترک کرده رفته سرکار پیش باباش. رفته بعدا از اونجا رفته
پارچین راننده لودر این بود خوب بود اما دیگه آخرا نرفت گفت: من نمیخوام میخوام برم
سرکار پول بگیرم حقوق بگیرم نرفت.
آخرین بار رفته گفته: میخوان منو بندازن مخابرات. مخابرات میرم اینجا نامه تند تند نامه فرستاده، تلفن کرده مخابرات رفتم تلفن بکنم مامان. رفته سی روز دیگه خبرش اومده گفته شهید شده.
دامادم رفته موتور سوار شده گفته
بریم ببینم. شما رو با ماشین ببرم. رفته دیدم خونه دخترم پرشده. چی شد؟ هیچی گفت
دوماده اومده گفتم یاسین چه خبر؟ گفتش بعدا موتور ؟ رفته، دیدم اومده ناراحت، گریه کردن، چی شد چی شد؟
گفت: چیز شده. گفته فردا بیاین. نگذاشته برم ببینم. تا پاش زخمیه، برده دکتر پیش
دکتر. نگذاشته ببینم. فردا با هم میریم ]نامفهوم[ بعدا فهمیدم که بله شهید شده. این ور این ور منو آورده خونه که
اومدم دیدم خونمون پره. کوچه پره. به من اینجوری گفته. فردا که رفته دنبالش پارک
شهر، آورده خونه.
نه کسی نبرده که! اینا تلفن کردن آقاش اومده. گفته برو. سرکار برو. تعطیل کن. این گفته: نه، زوده! گفته: نه، عیب نداره، مهمان داری برو. این اومده. اومد اینجا، دیدم گفت: اومدم. چی شد؟ گفتم: دیدی علی شهید شده. گفتم علی شهید شده، اون دو تا هندونه داشت با یه خربزه. دوتاش از دستش افتادن زمین. گفتم: بیا بیا تو خونه. آوردم تو خونه بعدا همسایها دیروقت بود. اومدیم با همسادهها اینو بردیم پارک شهر. هر چی گریه کردم، پابرهنه دنبالش رفتم گفتم توروخدا منم ببر! گفت: نه. نبرد منو. این نرفته! بعدا دیدم همش گریه کرده اومده. گفت: شهید شده دیگه. فرداش برادرشوهرم رفتش دنبالش بردش شاهعبدالعظیم. زیارت کرده بعدا آوردش خونه.
آخرین باری که پسرم خونه بوده که بعدش رفته جبهه شهید شده، قضیه شهادتش به این شکل بوده که رفته بودن آب بیارن برای بقیه رزمندههاخمپاره میخوره. دوستش که در جا شهید میشه و هیچ اثری هم ازش پیدا نمیشه و پس شما پیدا میشه فقط اینو نجات میدن. تیر میخوره به قلب و گردنش و شش هفت ماه هم مونده بوده که خدمتش تموم بشه.
شش ماه مونده بود که خدمتش تموم بشه. بعدشم که میاد خونه به شما میگه: مادر، همین قبل از اینکه بره شهید بشه، آخرین بار میگه من میرم اونجا شما نگران نباشید. من از مخابرات تلفن میکنم با شما حرف میزنم.
که شما صدای منو بشنوید. ولی دیگه به اینجا نمیکشه. میره بعد از سه روز، درسته، سه روز بعدش شهید میشه. بعد شما خبر شهادتش رو از اینجایی متوجه میشید که به شما میگن پاش تیر خورده
تیر خورده تو پارک شهره، مثلا برید ملاقاتش. شما میرید به دامادتون میگید. بعد دامادتون تا میگید پارک شهره، چون میدونسته ستاد معراج اونجاست متوجه میشه که این شهید شده، اجازه نمیده شما باهاش برید. خودش سوار موتور میشه میره ستاد معراج، بعد وقتی میاد شما میبینی کلی گریه کرده!
بعد پدر شهیدم که سرکار بوده، صاحبکارش میگه برو خونه! میاد خونه یه دستش هندونه بوده یه دستش خربزه. به شما میگه چی شده اینجا شلوغه؟ شما میگید علی شهید شده که اون هندونه، خربزه از دستش میفته زمین.
که بعد دیگه میبرن، فرداش هم میبرن توی حرم حضرت عبدالعظیم حسنی، ایشون رو زیارت میدن، پیکر شهید رو. بعدش میارنش خونه.
بازم اگه مطلب دیگهای هستش ما در خدمت شما هستیم.
سلامت باشید خیلی ممنون.
زنده باشید. برای سلامتی این مادر بزرگوار یه صلواتی بفرستادید.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
گفتگو:طالش پور