خاطره خود نوشت شهید «بهروز عبدالملکی»؛ به مناسبت سالروز شهادتش
شهید بهروز عبدالملکی در شهرستان کشکوه در سال 1342 چشم به جهان گشود. و ایشان تحصیلات خود را تا سیکل بیشتر ادامه نداد. وی در خانواده ای بسیار مذهبی پرورش یافت.
و از همان آغاز کودکی به کلاسهای قرآنی و مفاتیح می پرداخت و یا آموزش می داد. وی در دامان مادری مهربان و دلسوز پرورش یافت و تا بعد از تحصیلاتش وارد ارتش شد.
علاقه بسیار که به امام و ناموسش و میهنش داشت، برای دفاع وارد جبهه های جنگ شد. وی حدوداً 8 ماه به جنگ با دشمن پرداخت. اما در هیچ عملیاتی نبودند.
وی علاقه بسیار زیادی به شهادت داشت، حتی شبها خواب شهادتش را می دید و می گفت: خدایا گناهانم را ببخش و مرا به نزد خودت ببر.
تا اینکه بهروز به آرزویش در هفدهم دی 1361 در موسیان رسید و بر اثر اصابت تیر به قلبش به درجه رفیع شهادت نائل گشت. مزار ایشان قطعه 28 بهشت زهرای می باشد.خاطره خود نوشت شهید بهروز عبدالملکی
بسم الله الرحمن الرحيم
چند مدت از يكي از عملياتهاي فاو ميگذشت. اما هنوز گاه و بيگاه دشمن از
زمين و هوا اطراف اسكله را ميزد. تيم گشت و شناسايي كه بنده فرمانده دستهاش بودم
وظيفه داشت. به كار خانه يا جاده نمك برود. همان محل خاكريز دو جداره كه چندي پيش گردان
اميرالمومنين آنجا عمل كرده بود حركت كرديم كه برويم شهدا را عقب بياوريم.
درآن آب نمكها با تاولهاي طاقت فرسا ديگر تشنگي را از ياد برديم. به سه راه زاهدي رسيديم شهدا همه به نمكزارها چسبيده بودند. بايد آنها را جدا ميكرديم و دست به دست از طريق برانكارد حدود 2كيلومتر راه ميبرديم و به تويوتا ميرسانديم تا از آنجا به عقب ببرند. در همين حال دشمن با هلي كوپترهاي مسلسل دار به ما تيراندازي كرد و ما خودمان را روي نمكزارها مي انداختيم و دوباره برميخاستيم.
در منطقه عملياتي چزابه با دو نفر از برادران به نامهاي شهيد مصطفي وزنه
و جانباز محمد داصميان پس از عقب نشيني نيروها جلو رفتيم تا يكي از مجروحان را كه از
شب قبل آنجا مانده بود بياوريم بالاي سرش كه رسيديم ديديم از چهارستون بدن مجروح است
و نميشود او را در پتو بگذاريم و بالا بياوريم.
چون از بالاي تپه عراق ما را ميزدند و در روي زمين رملها مانع از حركتمان ميشد. در را رها كرديم كه برويم طناب بياوريم و با طناب او را بكشيم به نحوي كه ديگر در تيررس دشمن نباشيم. وقتي ميخواستيم او را ترك كنيم از درد مرتب ناله ميكرد و ما از او ميخواستيم آقا صاحب الزمان (عج) را صدا كند. اما با طناب كه برگشتيم اثري از مجروح كه نام خانوادگيش صادقي بود نيافتيم. پس از جستجو معلوم شد آنطرف تپه رفته است و اين هيچ چيز جز لطف خاص خداوند نبود.
درست يك روز بعد از عمليات بود هواپيماهاي زيادي از دشمن در آسمان منطقه
پيدا شدند و آنقدر در دل بچهها رعب و وحشت ايجاد كردند كه چند نفر از برادران پدافند
از پشت ضدهواييشان برخاسته و فرار كردند.
يك نفر از گروهان ما كه شايد بيش از16سال
سن نداشت با جسارت تمام سريع رفت پشت يكي از ضدهواييها و با شليك چند گلوله پيدرپي
توانست يكي از هواپيماهاي بمب افكن دشمن را شكار كند و لولهاي برپا شد. خلبان با چتر
بيرون پريد و باد او را روي نخل خرما انداخت بچهها هياهو كنان به طرف خلبان دويدند
و سر و روي آن بسيج را بوسه دادند.
فرمانده گروهان ما برادر مسيح زودتر از سايرين به
خلبان رسيد و خلبان بيخبر از وجود بقيه او را به رگبار بست. وقتي بالاي سر او رسيديم
ديديم كه به شهادت رسيده است. برادرش كه او نيز فرمانده بود خودش را روي جنازه شهيد
انداخت مدتي همه با هم گريه كرديم همه منتظر عكس العمل بوديم بلند شد اسلحهاش را روي
رگبار گذاشت و به سمت خلبان عراقي نشانه رفت.
همه يك صدا ميگفتند: بكش، بکش! اما او پس از چند لحظه خشم خود را فرو خورد و ضامن اسلحه را كشيد. خلبان را پايين آورديم و برديم عقب رفتار ما باعث شد او كلي اطلاعات از وضع نيروهاي عراقي در اختيار فرماندهان ما بگذارد.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا/ اداره هنری، اسناد و انتشارات/ شهرستان های استان تهران