سالروز شهادت شهید اسداله نژادفلاح
امشب شب آخر است و من برای غسل شهادت آمده ام، فردا در طول مسیر معبودم مرا به آغوش خواهد کشید
 اختصاصی نوید شاهد کرج: شهید اسداله نژادفلاح، اوّلین شهید ساوجبلاغ شهرستان کرج بود. ساوجبلاغ شهر عالمان عرفان و ادبی همچون  آیت الله نجم آبادی و سید جمال الدین که صاحب منزلت، کرامت و فضیلت هستند بود و اسدالله نژادفلاح به روحانیت بسیار احترام می گذاشت. این بزرگ مرد غیور در خانواده ­ای مذهبی و شهید پرور در تاریخششم مهر 1339   به دنیا آمد. با آمدنش به همه ثابت کرد که دفتر تاریخ ما را با افتخار و عزّت هرچه تمام تر ورق خواهد زد و روی سیاه شیاطین انسان نما را سیاه­تر از همیشه خواهد نمود. ایشان از همان اوایل کودکی درس معنویّت و معرفت آموخت، تا جایی که شخصیّت و منش اسلامی او در همین راستا شکل گرفت. پس از ورود به دبستان پله های علم و ترقّی را یکی پس از دیگری پیمود و سال به سال در مرتبه ی رشد و کمال به خداوند نزدیک تر شد.

پدر بزرگوار شهید می گوید: اسدالله در تمام درس هایش ممتاز بود و همیشه شاگرد اوّل کلاس به شمار می رفت او با رژیم طاغوت کنار نمی آمد، نمی توانست بر خلاف هم سن و سالانش بی تفاوت به مسائل نگاه کند. روزی دیدم خیلی ناراحت است، دلیلش را پرسیدم گفت: با همه علاقه­ای که به تحصیل علم و دانش دارم نمی توانم در جایی که یک مشت اراجیف را در ذهنم فرو می کنند درس بخوانم، مگر این کتابهای طاغوتی چه سودی دارند که یک سال از عمرم را تلف کنم؟ من خودم می توانم به طور غیر حضوری درس بخوانم. به این شکل می توانم کار کنم و به شما نیز کمک کنم، نه تنها در این امر بلکه در تمام امور زندگی رضایت شما و مادرم برایم مهّم است. به اسد الله نگاهی کردم و گفتم: مطمئن هستی که تصمیم عاقلانه ای گرفته ای؟ در پاسخ گفت: پدرجان این مدارس بویی از اسلام و ایمان نمی دهند و ضد دین و مذهب ما آموزش می دهند، گفتم انشاءالله که خیر است، شما دیگر برای خودت مردی شده­ای، مانند برادرهایت شعبانعلی و رضا، بنابراین رضایت خداوند رضایت درونی من است. تنها کاری که از من ساخته است دعای خیر برای شماست که می تواند پشت و پناه فرزندانم باشد. چند روزی از این ماجرا نگذشته بود که اسدالله مدرسه را رها کرد و به جوشکاری مشغول شد. او نوجوان بود و سابقه کاری چندانی نداشت، ولی با ذوق و استعداد فراوان توانست در مدت زمان کمی در جوشکاری استاد شود. در تابستانهای داغ و طاقت فرسای آن زمان روزه می گرفت و به کار می پرداخت، هر چه به او می گفتیم شغلت سنگین است و با آهن سر و کار داری اذیّت می شوی، امّا او می گفت: نمی خواهم از یاد خدا غافل شوم، می خواهم خود را بشناسم تا بتوانم حضور خدای خود را بهتر درک کنم. او آنقدر متواضع بود که حتی صاحب کارش متوجّه روزه گرفتن او نمی شد و از صبح تا غروب بی وقفه کار می کرد. شهید اسد الله نژادفلاح درکنار ادامه تحصیل و جوشکاری در کارهای مزرعه هم کمک حال خانواده­اش بود. ثانیه ای بیکار نمی نشست و اوقاتش را به بطالت نمی گذراند. او در حل مشکلات و انجام امورات خیر همیشه پیش قدم بود، احترام بسیار به والدین خویش می گذاشت و حق و حقوق اطرافیان را همواره در نظر داشت و در خدمت به دیگران از هیچ تلاشی فرو گذار نمی کرد. او بسیار با غیرت بود، اهالی روستای خور می گویند: در زمان طاغوت این روستا از نعمت آب بی نصیب بود و همه­ی اهالی برای تهیه آب به چشمه می رفتند، ظرف هایشان را پر از آب می کردند و با مشقّت فراوانی به خانه می آوردند، این کارها بیشتر به عهده ی خانم ها بود.

مادر این شهید بزرگوار می گفت: پسرم همیشه به ما متذّکر می شد که مبادا شما و خواهرانم برای آوردن آب به چشمه بروید، تا زمانی که من زنده هستم خودم این مسئولیّت را به دوش خواهم کشید. ایشان شب که از کار و فعالیّت فارغ می شد تمام کوزه و ظرف ها را پر از آب می کرد و به خانه می آورد، هر یک از اهالی روستا نیز که توانایی نداشتند مانند کودکان و زنان سالخورده، اسدالله بدون هیچ شکایت برایشان ظرف ها را حمل می نمود. روزی به او گفتم: ما هم مثل مردم هستیم،خواهران شما کوچک و تمام اهل روستا ما را می شناسند، بنابراین جای نگرانی نیست، کسی ما را زیر نظر ندارد که از خودت حساسیت نشان می دهی، در جواب گفت: حرف شما برای من قابل احترام است من به نوامیسم اعتماد کامل دارم اما انسان هایی که در اطرافمان زندگی می کنند را نمی شناسم، ممکن است لحظه ای غفلت کنم و یک عمر پشیمان شوم. وقتی حضور دارم لزومی ندارد شما به خودتان این قدر زحمت و سختی بدهید، گذشته از آن حمل لوازم سنگین کار آقایان است. بعد از انقلاب با پیگیری و جدیّت اسدالله و چند نفر از دوستان او روستا به لوله کشی آب مجهز و آبادتر گردید. او پس از پیروزی شکوهمند جمهوری اسلامی ایشان بر خیل بسیجیان جان بر کف پیوست و در راستای دفاع از دستاورد های ارزشمند این انقلاب شرکت جست و در پایگاه بسیج مدتی به آموزش و خدمت پرداخت.

همشهریان او می گویند: شهید نژاد فلاح جزء اوّلین کسانی بود که بسیج را در منطقه بنا کرد، مدت کوتاهی نگذشته بود که از طرف سردار محسن رضایی فرمانده­ی کل سپاه از ایشان دعوت به همکاری شد و برای آموزش به کردستان اعزام گردید و بعد از مدتی به دیارخود بازگشت، آن زمان ها خانواده ی شهید نژاد فلاح کشاورز بودند، به او گفتند: از زمانی که رفته ای امورات ما به سختی می گذرد،اینک که به امید خدا به آغوش خانواده بازگشته ای می توانی به ما کمک کنی؟ او گفت: می دانم که دشوار است اما پدر و مادر عزیزم من مسئولیّت های دشوارتری به دوش دارم که از کشاورزی در اینجا مهّم تر است، تا به حال اندیشیده اید که اگر من تمام فکر، جسم و روحم را برای اداره­ی امور یک بخش از زمین صرف کنم چه بر سرمان خواهد آمد؟ دشمن نیز این را می خواهد که ما سرگرم شویم، باید آرامش در سرزمینمان به لطف حضرت حق برقرار شود تا بتوانم با آرامش خاطر در خدمت شما باشم، حتی اگر به مرتبه­ی شهادت نائل گشتم حداقل از این جهت خیالم راحت است که بیگانگان جای شما را نگرفته اند. در سال 1359 جنگ تحمیلی در مرزهای میهن اسلامی آغاز شد و کشور ما مورد تهاجم سلطه طلبان کج خیال قرار گرفت. شهیدنژاد فلاح نیز مانند بسیاری از جوانان بسیجی مخلص آن دوران دوشادوش با سپاهیان ایثارگر و غیرتمند هم وطن وارد مناطق جنگی شد و به منظور دفاع از نوامیس، استقلال و امنیت وطن لباس رزم پوشید و خود را مهیای جهاد با دشمنان اسلام و انقلاب کرد.

محمد فلاح نژاد یکی از نزدیکان شهید چنین روایت مبکند:  اسدالله بسیار زیرک و شجاع بود، ما در جمع خود جاسوس داشتیم و دچار سر در گمی شده بودیم و نمی دانستیم جاسوس واقعی کیست، روزی او را دیدم که با خوشحالی تمام گفت: بالاخره دستش را رو کردم. پرسیدم: از چه سخن می گویی؟ او هم پاسخ داد: مخفیانه به حرفهایشان گوش کردم، او آشکارا درباره­ی افکار کمونیسمی حرف می زد، اتّفاقاً یکی از آنها کسی بود که اصلاً فکرش را نمی کردم، قرار شد سکوت کنیم، جلسه ای ترتیب دادیم و پس از پایان جلسه تصمیم بر آن شد تا با مقامات بالا تماس برقرار کنیم و موضوع را بیان کنیم، مقامات را مطلع کردیم و جاسوس به سزای اعمالش رسید.

یک روز قرار گذاشتیم به حمام برویم، اسدالله تا وارد شد به ما گفت: می دانید که برای چه با شما به اینجا آمده ام؟ پاسخ دادم این که سوال ندارد برای پاکی و طهارت آمده ایم، ایشان با حالتی نورانی به من گفت: امشب شب آخر است و من برای غسل شهادت آمده ام، فردا در طول مسیر معبودم مرا به آغوش خواهد کشید، اگر موفق به دیدار شما نشدم مرا حلال کنید. درست فردای همان روز در تاریخ هجدهم آبان 59 به جبهه های غرب کشور (کنگاور ) اعزام شدیم و در همان روز در مسیر بر اثر واژگون شدن اتومبیل حامل رزمندگان در منطقه عملیاتی اسدآباد روحش به پرواز در آمد و در خطوط مقدم به فیض شهادت نائل گردید. پیکر مطهرش در گلزار شهدای شهرستان خور آرمید.


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده